web analytics

کسی که بودنش با نبودنش فرق می‌کنه

نفر اول وارد شد و بدون معطلی خارج شد. اخم‌هاش درهم بود. منتظر شد تا روبه‌رویی خالی بشه. نفر دوم فقط یک پاش رو داخل گذاشته بود که بیرون پرید. لب‌هاش رو برچیده بود. صدای تلق و تولوق همه جا رو گرفته بود. نفر سوم وارد شد و در رو پشت سرش بست. وقتی که چند ثانیه بعد بیرون اومد، سرش رو تکون می‌داد. منتظر روبه‌رویی ایستاد. نفر چهارم و پنج و ششم هم همین‌طور شدن.

دختر وارد شد. مکث کرد. کمی نگاه کرد. در رو پشت سرش بست و قفل کرد. بعد از مدتی هم بیرون اومد. از وقتی که این دختر رفت داخل و بیرون اومد، کسی به محض ورود خارج نمی‌شد.

برای من قهرمان نه بال داره و نه تفنگ. برای من قهرمان همون دختریه که نفهمیدم چه کار کرد، ولی کاری کرد که توالت قطار دوباره قابل استفاده شد.

غم کولی‌ها

null

کولی‌ها بزرگ‌ترین اقلیت نژادی در اروپا هستن. خانه به دوشن و معروف به موسیقی و رقص و آواز. در عین حال از طرف دیگران مورد تبعیض هستن و به نوعی معضل به حساب میان (+).

چند فیلم از «تونی گتلیف» دیده‌ام که همگی به نوعی به مساله‌ی کولی‌ها اشاره داشتن. تونی گتلیف، کارگردان فرانسوی-الجزایری، خودش هم در اصل از کولی‌ها بوده.

موفق نشده‌ام فیلم «ترنسیلوانیا» رو پیدا کنم و هیچ جا در دسترس نبوده. قطعه موسیقی زیر رو از این فیلم پیدا کرده‌ام که هربار که گوش می‌کنم، سِحر می‌شم: شادی و سرزندگی‌ای که در ظاهر نشون می‌ده و غمی که در لایه‌های پایین به همراه داره. همین پدیده رو در فیلم‌های تونی گتلیف دیدم؛ فیلم‌هایی مثل «غریبه‌ی خل و چل» و «کورکورو».


بوی خانه‌ی ما

شاید مستاجر قبل از ما آشپزی زیادی داشته که خونه‌مون بو می‌ده. هر بار که در رو باز می‌کنیم، بو به صورت‌مون می‌زنه. اون‌قدر پنجره رو باز گذاشتیم تا خونه‌ی ما تبدیل به لونه‌ی حشرات شد؛ اما بوی خونه کم نشد. هر شب عود روشن می‌کنیم. از این می‌ترسیم که یک روز برای پاک کردن بوی عود، مجبور بشیم عود روشن کنیم. به دست‌هام نگاه می‌کنم. دست‌هام بو گرفته‌ان. بو در موهام پیچیده. کیفم بو گرفته. ساندویچی که سر کار می‌برم بو داره. اخلاقم هم بو گرفته.

متروی ما

مطمئن هستم طراحی صندلی‌های مترو برای آدم‌های این دوره نبوده. وقتی که روی صندلی می‌شینم، دو همسایه‌ی چپ و راست با دو باسن بیرون زده از صندلی‌ها از دو طرف فشارم می‌دن. هر روز یک ساعتی رو در راه هستم. مردم در واگن‌های مترو خیلی فکر می‌کنن. به یک نقطه خیره می‌شن و حرفی نمی‌زنن. بعضی‌ها کتاب می‌خونن: دست کم اون‌ها چشم‌هاشون تکونی می‌خوره.

کار ما

یک روز وارد دفتر شدم. هم‌کار یهودی‌ام با شوق و ذوق گفت که رقص فارسی یاد گرفته. گفتم برقص. پسری با ریش درهم‌پیچیده و موهای بلند بافته شده و کیپا به سر، وسط دفتر، قر فارسی داد. انتظار نداشتم. کمی عبری یاد گرفته‌ام، البته استعداد خوبی ندارم. فارسی اون خیلی به‌تره. موقع ترک آفیس می‌گم «سی یو» و هم‌کار یهودی داد می‌زنه «خدافظ» و هم‌کار آمریکایی هم داد می‌زنه «کدافظ» و هم‌کار برزیلی از توی اتاقش داد می‌زنه «کدافظ». هم‌کار نیجریه‌ای نیم‌نگاهی می‌اندازه و هم‌کار اسپانیایی پلک می‌زنه.

همسایه‌های ما

دختری دو ساله هست که به پاهاش النگو بسته‌ان. وقتی راه می‌ره جرینگ جرینگش رو هم با خودش می‌کشونه. یک روز پدرش من رو دید و گفت «جایی که شما زندگی می‌کنین، قبلن یک مستاجر دیگه زندگی می‌کرده» (خبر داشتم). ادامه داد «اون مستاجر رابطه‌اش با دخترم خوب بود. هر از گاهی ممکنه دختر من بیاد و در خونه‌ی شما رو بزنه؛ تعجب نکنین». دختر بچه تمام این مدت با چنگ شلوار پدر رو گرفته بود، گردنش رو بالا گرفته بود و با چشم‌های درشت سیاهش به من نگاه می‌کرد.

نپرسیدن خطاست

همیشه در فهمیدن کاربرد توییتر مشکل داشتم تا این که چند وقت پیش تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم: سوال بپرسم. سوال پرسیدن، بدون محدودیت و بدون جمله‌ی فاجعه‌ی «می‌تونی گوگل کنی»، مهمه. گاهی لازمه فکر رو رها کنیم و آزادانه سوال بپرسیم. تا به این‌جا که جواب‌هایی خوبی هم از دوستان گرفته‌ام. در ویجت پایین (اگر که درست کار کنه)، آخرین سوال‌هام رو نشون داده‌ام.


برای کشورم هم همین کار رو می‌کنم

ایران که بودم، کارم این بود که دم به دقیقه زنگ بزنم به شماره‌ی صد و نود و هفت و اعتراض کنم که چرا فلان پلیس با احترام برخورد نکرد یا بهمان ماشین پلیس، قانون راهنمایی و رانندگی رو رعایت نکرد (این شماره تلفن برای گزارش‌های مردمی در مورد تخلف‌های پلیس بود). هر از گاهی جواب‌های نیم‌بندی هم می‌گرفتم. کار به جایی رسید که یک بار یک کارت مقوایی عضویت افتخاری نظارت بر پلیس بهم دادن و گفتن تو از این به بعد یک شهروند عادی نیستی، تو مامور ویژه‌ی ما هستی. فکر کنم اون رو دادن که دیگه صدام در نیاد، چون به دنبالش تاکید کردن که «ولی شما در مورد این موضوع به کسی چیزی نگو؛ به ما هم اگه زنگ زدی، اشاره‌ای نکن».

در دو هفته‌ی گذشته صاحب‌خونه‌ام می‌خواست اتاقم رو به مشتری نشون بده و اعتقاد داشت حضور من کارش رو خراب می‌کنه. چند روز پشت سر هم اصرار می‌کرد که باید از اتاقم برم بیرون. واقعن هم برای مدتی من رو از اتاقم، اتاق خودم، بیرون انداخت و من هم در یک هوای ناجور، آواره‌ی خیابون شدم؛ اون هم نه یک بار. همون موقع هم از مذاکره ناامید نشدم: در اوج عجز و تنفر، یک ایمیل براش نوشتم که سیزده هزار کاراکتر داشت و تشریح کردم که چرا از نظر من کارش زشت بوده. اون هم در جواب هیچ گونه اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد.

در این شهر هم تا جایی که در توان داشته باشم، برای بهبود محیط زندگی تلاش می‌کنم. چند شب پیش، راننده‌ی اتوبوس عصبی رانندگی می‌کرد و برای خیلی از ماشین‌ها به اعتراض بوق می‌زد. وقتی به خونه رسیدم، گزارشی نوشتم و فرستادم. امیدی هم به جواب گرفتن نداشتم. دست کم برای وجدان خودم هم که شده، لازم بود حرفی بزنم. هیچی هیچی هم که نبود، حرف نزده از این دنیا نمی‌رفتم.

رای هم می‌دم، حتا اگر کسی رای من رو نخونه، حتا اگر کسی بخونه و عوضش کنه. از هر فرصتی، حتا ناچیز و بی‌فایده، برای تغییر رفتار افسرهای پلیس استفاده کردم، برای کشورم هم همین کار رو می‌کنم. با کسی که من رو از خونه‌ام، از خونه‌ی خودم، بیرون انداخته بود هم تلاش کردم مذاکره کنم؛ برای کشورم هم تلاش می‌کنم. برای من زندگی همینه. می‌دونم که باید بجنگم، حتا برای هر چیز کوچکی. سال‌هاست که فهمیده‌ام در این دنیا نه کسی برای سکوت من تره خورد می‌کنه و نه کسی به قهر کردن من بها می‌ده. اگر برای چیزی جنگیدم، جنگیدم؛ یا به دست می‌یارمش یا این که به دست نمی‌یارم ولی دست کم سرم رو جلوی خودم بلند می‌کنم.

دو روز پیش از شرکت واحد اتوبوس‌رانی و متروی بوستون و حومه تماس گرفتن و گفتن راننده‌ی خاطی رو شناسایی کردیم و برخورد لازم انجام شد، دست شما درد نکنه. این رو گفتم که در جریان باشین: اگر گذرتون به این شهر عزیز افتاد، اگر یکی از اتوبوس‌ها کم بوق می‌زد، شاید تاثیر تلاش من بوده.

هم‌خوانی دختر با پدری که سال‌ها پیش رفته بود

یاسمین لوی دو سال سن داشته وقتی پدرش رو از دست می‌ده*. دستش از پدر کوتاه بوده، اما کوتاه نیومده: یکی از آوازهای ضبط‌شده‌ی پدرش رو بیرون کشیده، با کمک کامپیوتر دست‌کاری کرده و برای خودش جایی باز کرده که همراه با پدرش آواز بخونه. نتیجه هم قطعه موسیقی «چوپان» هست که پایین آورده‌ام: هم‌خوانی دختر و پدر.

از یک طرف این دست و پا زدن و تلاش برای آواز خوندن با پدری که سال‌ها پیش درگذشته، وجود خارجی نداره و هیچ خاطره‌ای هم ازش نیست، تلخه. اما از طرف دیگه مایه‌ی تحسینه. یاسمین لوی ناله نکرد؛ سرش رو بالا گرفت و هرکاری که از دستش بر می‌اومد انجام داد: با پدرش آواز خوند. اگر دختر من برای من چنین کاری بکنه، تا قیام قیامت روحم رو شاد نگه داشته.

توضیح: پدرش، اسحاق لوی، آهنگ‌ساز و خواننده‌ی آوازهای مذهبی و یکی از پژوهش‌گران پیش‌گام در زمینه‌ی موسیقی لادینو بوده. لادینو هم زبانیه عمدتن ترکیبی از زبان‌های عبری و اسپانیایی. برای یک همکارم که اسپانیایی بلده و یک همکار دیگه که عبری بلده، این آهنگ رو پخش کردم و این دوتا، با هم‌دیگه، در مجموع، موفق شدن شعرش رو متوجه بشن.

* در مورد سن یاسمین لوی موقع فوت پدرش، اگر از تاریخ‌ها درست متوجه شده باشم این گزاره درسته.

سیستم‌های پیچیده – چهل و چهار – چرا هیچ حیوانی پلنگ نمی‌خورد؟


Image from BBC

وقتی یک گونه از یک گونه‌ی دیگر تغذیه می‌کند، از محصول خوراکی (مثلن حیوان شکار شده) انرژی کسب می‌کند؛ یعنی انرژی‌ای که یک گونه (شکار) تا قبل از شکار شدن کسب کرده، به گونه‌ی دیگر (شکارچی) منتقل می‌شود. از طرف دیگر، با نتیجه‌گیری از قانون دوم ترمودینامیک، بازده این فرایند صددرصد نیست: همیشه قسمتی از انرژی در این انتقال به هدر می‌رود. اما بازده انتقال انرژی هم جالب است: در به‌ترین حالت، هر شکارچی از ده درصد انرژی شکار استفاده می‌کند و بقیه‌ی دست کم نود درصد تلف می‌شود. نتیجه هم این می‌شود که جمعیت شکارچی‌های یک گونه از جمعیت آن گونه خیلی کم‌تر است و جمعیت شکارچی‌های آن‌ها هم کم‌تر می‌شود و به همین ترتیب. به خاطر همین از دست دادن انرژی است که هرم غذایی داریم و نه استوانه (یا مکعب مستطیل) غذایی.

خوردن گیاهان به صرفه‌تر از خوردن حیوانات است. انرژی خورشیدی‌ای که برای تولید گاو صرف شده خیلی بیش‌تر است از انرژی خورشیدی‌ای که برای سبزی‌جات صرف شده. به طور کلی هرچه‌قدر برای تغذیه به سمت لایه‌های پایین‌تر هرم غذایی برویم، انرژی خورشیدی کم‌تری برای غذا مصرف شده و به تناسب، فراوانی غذایی بیش‌تری هم وجود دارد. البته موجوداتی مثل انسان که در بالای هرم هستند، تطبیق پیدا کرده‌اند و قابلیت خوردن لایه‌های پایین‌تر را هم دارند (مثلن این که ما فقط محدود به گوشت نیستیم و با سبزی‌جات هم می‌توانیم نیازهای خوراکی خود را برآورده کنیم).

به همین ترتیب است که موجود زنده‌ای وجود ندارد که از درندگان، مثل شیر و ببر و پلنگ، تغذیه کند. با بالا رفتن از این همه لایه در هرم غذایی، انرژی چندانی در لایه‌ی درندگان باقی نمانده تا شکارچی‌هایی پیدا بشوند و از آن‌ها تغذیه کنند.

متن برگرفته از کتاب Fragile Dominion نوشته‌ی سایمون لوین بود.