هر چه قدر هم که در روز به انگلیسی حرف بزنم، به انگلیسی بنویسم، به انگلیسی بخونم، داستان و ناداستان بخونم، فهمیدهام که باز هم در گفت و گو کم میآرم. زبونام نمیچرخه و مشکلام همون چرخیدن به انگلیسیه. نه طنز درست و حسابی به انگلیسی دارم (حالا نه این که به فارسی داشتهام) و نه حرفهای عمیقی میتونم بزنم (باز هم نه این که حالا به فارسی عمیق باشم). به هر جهت، وقتی که زبون نخواد بچرخه، نمیچرخه.
Category Archives: من
البته نمیخوام دخالت کنمها
ما بارها و بارها با مسالهی اظهار نظر دیگران در مورد بچه داشتنمون برخورد داشتهایم. از اطرافیان نزدیک گرفته تا کسانی که فقط یکی دو بار دیده بودیم، به خودشون اجازه میدادن در مورد بچه داشتن ما و آوردن بچه نظر بدن. در همون زمان که داشتن اظهار نظر میکردن، یک بچه هم داشتیم: اصرارشون بر بچهی دوم بود. این که میگفتم ترجیح من اینه که بچهی دوم زیستی نباشه و از راه فرزندخواندگی باشه هم براشون قانع کننده نبود. خیلی وقته که قبل از هر مهمونی، باید خودم رو آماده کنم که در حد توانشون، مهمونی رو بهم کوفت کنن.
در کل رک و روراستام و تا جایی که شده، خیلی صریح و محترمانه سعی کردهام که بگم بچه یک مسالهی شخصیه و قرار نیست در این مورد در زندگی دیگران اظهار نظر کنیم. چند مورد دلخوری پیش اومده و چند مورد هم «متوجه شدهاند» و پذیرفتهاند. البته از همون کسانی که به قول خودشون «متوجه شدهاند» و قبول کردهاند که دخالت در این مورد کار درستی نیست، دیدهام که ناخودآگاه این توصیههای بچهداری گاه و بیگاه از دهنشون پریده بیرون.
به نظرم میرسه که دخالت در موضوع بچهدار شدن دیگران چنان عمیق و درونیه که به ناخودآگاهشون نفوذ کرده و بازدارندگی آگاهانه تنها تا حدی جواب میده. هر لحظه ممکنه کنترلشون رو از دست بدن و ناخودآگاه باز هم نظر بدن. شاید هم این رفتار ریشهی تکاملی (فرگشتی) داشته باشه؛ نمیدونم.
اولین رمانی که خوندم، به اندازهی یک قاشق چایخوری عشق و عاشقی داشت
اولین رمانی که خوندم، «تام سایر» بود. خودم متوجه نشدم که اولین رمانیه که در زندگیام خوندهام. بابام بهم گفت. اون زمان شاید نه یا ده سال سن داشتم؛ یادم نیست. وقتی تموم شد، شب دیروقت بود. بیرون ساکت و تاریک بود و خونهی ما ساکت با نور زرد چراغ. مادر و برادر نبودن؛ حتمن تهران رفته بودهان. من و بابام رختخوابها رو وسط هال پهن کرده بودیم. رسم خانواده بود که وقتی بعضی از اعضا سفر بودن، بقیه جمع میشدن و توی هال میخوابیدن. این رسم رو ادامه دادیم تا این که یکیمون برای همیشه رفت. از اون زمان به بعد دیگه هرکس توی اتاق خودش خوابید.
من آخرین صفحات همون کتاب رو میخوندم و بابام هم یک چیز دیگه، روزنامهای یا کتابی. در پایان، کتاب رو بستم و گفتم تموم شد! بابام بهم تبریک گفت، یا چیزی که مضمون تبریک داشت. گفت این اولین رمان زندگیات بود که خوندی و این اتفاق مهمیه. اون چیزی که خودش میخوند رو بست و کنار گذاشت. گفت برام بگو جریاناش چی بود. من هم به صورت خیلی جدی تعریف کردم. چیز زیادی که برای تعریف کردن نداشتم، این که تام سایر فلان کرد و بهمان کرد، شیطنت کرد و خرابکاری کرد. اما یک چیز در اون کتاب خیلی توجهام رو جلب کرده بود و همون یک چیز رو به بابام نگفتم: ارتباطی که تام سایر با یک دختر داشت. نمیدونم چرا اون قسمتاش رو سانسور کردم. درست همون قسمتی بود که بیش از همه جای کتاب، فکر و خیال من رو با خودش برده بود.
زیاد نیستند خاطراتی که از اون دوران به یاد مییارم. یکیاش همین صحنه بود. نور، جایی که نشسته بودم، جهتی که نشسته بودم و جایی که بابام نشسته بود رو هنوز به یاد دارم. از دیروز به یاد اون صحنه افتادهام. نمیدونم چرا.
چیزی که فروشی نیست
ارنست همینگوی یک رمان شش کلمهای داره که ترجمهی کل متناش اینه:
فروشی: کفشهای بچه، پوشیده نشده
با اونچه که امسال از سر گذروندیم، این رمان به نوعی داستان ماست. هنوز هم کشویی داریم پر از لباسهای دخترونه، پوشیده نشده. شاید جلد دوم رمان رو اینطور بنویسیم:
فروشی نیست: کفشهای بچه، پوشیده نشده
به آیندهی خود نامه بنویسید
قبلتر در مورد سایت futureme.org نوشته بودم. یک نامه به خودم در تاریخی از آینده، برای مثال پنج سال بعد، مینویسم و پست میکنم. پنج سال بعد، بدون مقدمه یک ایمیل از گذشتهام دریافت میکنم.
تا الان که معمولاش این بوده که نامههای رسیده از گذشته مایهی حسرت و تاسف بودهاند. حسرت از این که چه قدر در گذشته امید داشتهام و چه قدر نگاهم به آینده بوده. از همه مهمتر این که چه دل خوشی داشتهام!
امسال هم نامه به دستام رسید. یکی دو روز صبر کردم و بعد بازش کردم. انتظار چندانی از خوندن نامه نداشتم. نامهی امسال، که سه سال قبل برای خودم فرستاده بودم، این بود:
روزبه آینده،
تولدت مبارک! موفق شدی دخترت رو ببینی؟
بالاخره جواب نامهی امسال «بله» بود. اما سوال رو خوب نپرسیده بودم. باید میپرسیدم «موفق شدی دخترت رو ببینی و از دست ندیاش؟»
این نامه از گذشته، در کنار تلخیاش و دردی که با خودش آورد، دست کم یک خوبی داشت: دیدم در کنار کسانی که دارم، کسی هم هست که سالها به دنبالاش بودهام و همچنان هم چشم به راهشام. باز هم جای امیدواری داره.
کمکهای انساندوستانه: بیسرپرستان جهان
سازمانی رو میشناسم به نام Worldwide Orphans که کارشون اینه که در کشورهای با وضعیت اقتصادی نامناسب برنامههایی برای بچههای بیسرپرست یا از خانوادههای فقیر برگزار میکنن. عمدهی برنامهشون بر مبنای بازی کردنه، به این ترتیب که برای رشد بچهها برنامههایی برای بازی تدوین کردهاند و به همراه یک مجموعهی بزرگ اسباببازی، این بازیها رو با بچهها تمرین میکنن. برنامههایی هم برای موسیقی و داستانخوانی دارن. من هم تا حدی باهاشون همکاری دارم که اگر امکاناش باشه، کمی برنامههاشون رو بهبود بدیم.
اینها رو گفتم، حالا از خودم بگم: مدتی است که برای اولین ماراتنام که قراره امسال در نیویورک باشه، تمرین میکنم. این مسابقه رو به اسم همین سازمان میدوم و سعی میکنم براشون کمکهای مالی جمع کنم. اگر مایل بودین که به این سازمان کمک کنین، میتونین با استفاده از لینک زیر کمک کنین که هم به سازمان برسه و هم اون وسط اسم ما هم به میون بیاد و به عنوان کمکهای جمع شده از مسابقهی ما حساب بشه:
دختری که نیامده رفت، ولی جای خالیاش را گذاشت
با یک مادر زیستی جور شدیم. همه چیز قطعی شد و بنا شد بچهی هنوز به دنیا نیومدهاش رو به فرزندی بگیریم. سه هفته زودتر از موعد تولد، از همهجا بیخبر بودیم که زنگ زدن و گفتن چه نشستهاین که بچه داره دو ایالت اونورتر به دنیا مییاد. دو سه ساعت بعدش توی راه بودیم و کمی بعدتر مادر و بچه رو دیدیم. روز بعد هم بچه رو دیدیم. روز بعدش منتظر خبر بودیم که کی بریم و مراحل قانونی رو انجام بدیم تا بچه رو تحویل بگیریم، اما خبری نشد. راه رفتیم و راه رفتیم و راه رفتیم تا خبری برسه، که نرسید.
ظهر زنگ زدن و گفتن آزمایش مواد مخدر بچه مثبت در اومده. مادر پذیرفت و گفت که فقط یک بار، همون روز تولد، کوکائین و هروئین مصرف کرده. خیلی مطالعه کردیم. خیلی فکر کردیم. گفتیم باشه، ادامه میدیم. بریم جلو. باز هم خبری نشد. روز بعد خبر اومد که نخیر، مصرف یک باره نبوده و هفتگی بوده. یک ماه و دو ماه نبوده، کل دوران بارداری بوده. یکی دو ماده هم نبوده، هرچی که تصور بکنین بوده. متامفتامین، هروئین، کوکائین… سالمتریناش هم ماریجوانا بود.
فکر کردیم. به این نتیجه رسیدیم که ما توانایی نگهداری مناسب از این بچه رو نداریم. منصرف شدیم و دوباره توی جاده بودیم، این بار به سمت خونه.
ظاهرش اینه که اون بچه رفت و تموم شد؛ اما جای خالیاش باقی موند. هنوز هم خیلی چیزها ما رو به یادش میاندازن، انگار که روحاش هنوز ما رو ترک نکرده و هر از گاهی یادآوریای هم از خودش میکنه.
- وقتی برگشتیم، لپتاپ رو باز کردم و آخرین صفحهای که باز بود، نقشهی هتل تا بیمارستان بود
- آخرین جستجوی گوگلام این جمله بود که با دستپاچگی تایپ شده بود: how long after water breaks will baby be born
- صندلیاش توی ماشین نصب شده و آماده بود که خودش بیاد و بنشینه. تا روزها هرجا میرفتیم، صندلیاش هم با ما میاومد.
- در تلفنام متن رو آماده کرده بودم که همراه با اولین عکساش که منتشر میکنم، بگذارم. عکساش هم که حاضر و آماده بود.
- از پنج سال پیش با مکعبهای چوبی یک شمارش معکوس درست کرده بودیم که تخمین تعداد روزهای باقیمونده تا اومدناش رو بدونیم. از هزار و دویست شروع شد و هر از گاهی بالاتر و دو بار هم پایینتر رفت. آخرین بار عدد ۲۱ رو نشون میداد. ظهر روز حرکت، عکسی ازش گرفتم و با خودم گفتم که شاید این آخرین عددی بود که نشون داد. به خونه برگشتیم و اون عدد همچنان روی بیست و یک مونده. همچنان آخرین عددیه که نشون داده. هر بار از کنارش رد میشم، نمیدونم چه کارش کنم. به مدت پنج سال عادت داشتم هر صبح یکی از عددش کم کنم.
- روزها از اون اتفاق گذشته و شنیدن یک قطعه موسیقی که هیچ ربطی به اون واقعه نداشته و مدتها بوده نشنیده بودماش، من رو به یاد اون نوزاد میاندازه.
برای از دست دادن، از کلمهی فقدان (loss) استفاده میکنن. واقعن هم آدم قسمتی از خودش رو از دست میده و جایی خالی باقی میمونه. جای خالیاش چیزی نیست که بشه یکباره پر کرد یا فراموش کرد. جای خالی، توانایی بالقوهاش رو داره که از طریق هرچیزی خودش رو نشون بده. با هر چیزی ممکنه بزنه بیرون. آدم کمکم بهتر میشه. نه این که غماش دیگه بیرون نزنه، بلکه فرکانس بیرون زدن غم به مرور زمان کمتر میشه.
تولد ده سالگی کروسان با قهوه، البته نه این که ده عدد خیلی خاصی باشه
«کروسان با قهوه» ده ساله شد. البته نه این که ده عدد خاصی باشه که ده ساله شدن چیزی رو جشن بگیریم (فقط وقتی مبنای شمارش ده باشه، عدد ده کمی خاصتر از نه عدد قبلاش میشه). گاهی زیاد نوشتهام و گاهی کم. مدتیه که کم مینویسم. نه این که نخوام بنویسم، بلکه چیزی برای نوشتن ندارم.
سنام بالاتر رفته و محافظهکارتر شدهام. هرچیزی بخوام بنویسم، هزار جور با خودم بررسی میکنم و به احتمال زیاد آخرش به این نتیجه میرسم که صلاحیت نوشتن در مورد چنین چیزی رو ندارم، چرا که اطلاعاتام کافی نیست یا تحقیق کافی نکردهام یا مستندات کافی پشت سر اون عقیدهام ندارم. قبلترها خیلی راحتتر و رهاتر مینوشتم.
سبک زندگی هم مهمه. قبلترها زندگیام دانشجویی بود یا شهرنشینی. ورودی زیاد بود و از در و دیوار میشد مطلب جمع کرد. الان دیگه زندگی کارمندیه و حومهنشینی. بالا و پایین چندانی در زندگی نیست که بشه در موردش نوشت.
نوشتن وقت میبره. تعهد لازم داره. درسته که قبلترها راحتتر مینوشتم و پست میکردم. اما همون موقع هم وقت بیشتری برای نوشتن میگذاشتم. الان دیگه اون وقت هم به اون راحتی قبل پیدا نمیشه. اگر وقت آزادی پیدا بشه، چنان هیجانزده میشم که هزار کار رو همزمان انجام بدم که هر کدوم رو یک انگولکی میکنم و در پایان هیچ کدوم رو کاری نمیکنم.
اما هنوز هم گاهی به نوشتههای قبلی همین «کروسان با قهوه» سر میزنم. بیشترشون رو وقتی میخونم، نتیجه میگیرم که چه قدر پرت و پلا گفتهام و چه قدر ساده و راحت بیربطگویی میکردهام. اما از لابهلای نوشتهها، هز از گاهی چیزهایی پیدا میکنم که خودم هم تعجب میکنم.
دو شب پیش سوال پیش اومد که واقعن نظرم در مورد سقط جنین چیه و آیا تحت تاثیر وقایع روز (و به خصوص اتفاقاتی که در مورد فرزندخواندگی تازگی برامون پیش اومده) نظرم شکل گرفته یا این که واقعن اعتقاد عمیق به خود زندگی دارم. یکی از نوشتههای شش سال پیش رو پیدا کردم که دیدم اون موقع هم معتقد بودهام که زندگی مهمه و دوست دارم تا جایی که میتونم، فرزندخواندگی رو به جای سقط پیشنهاد کنم. «کروسان با قهوه» به جز دوستیهای خوبی که برام آورد، یک خاصیت بزرگ هم داشت: تاریخچهای از خودم ساخت که هر از گاهی به عقب برگردم و ببینم کجا بودهام و الان کجا هستم.
غمی که همچنان باقی است
ویدیوی بالا رو در فیسبوک به اشتراک گذاشتم و از دوستهای غیرخاورمیانهایام خواستم بنویسن که نظرشون در مورد این موسیقی چیه و این که آیا به نظرشون غمداره یا خنثی است. دو نفر جواب دادن: یک دوست ژاپنی (کهایکو، که قبلتر در موردش گفته بودم) نوشت «شبیه به آوازهای بودایی… با سکون و آرامش… صدا و موسیقی پسزمینه و شمعهای زیبا…» و یک دوست آمریکایی نوشت «شروعش شاد و بزمی به همراه رقص نتهای بالا بود. اما آوازش آرامشبخش بود. غمدار نبود، البته شاد هم نبود»
برای من جالب بود که به نظر این دو نفر، این موسقی غمدار نبود. میگن آرامشبخش بود و اون میگه «بزمی» شروع شد. برای من غم دنیا در این همین قطعه موسیقی جمع شده. از این تلختر نمیتونم موسیقیای تصور کنم. هر بار که میشنوم، غم این دنیا و اون دنیا روی سرم خراب میشه. ولی باز هم دوست دارم بشنوم؛ انگار که سرم برای غم میخاره.
نمیدونم غم در یک اثر هنری از کجا وارد میشه. به نظرم در مورد این قطعه موسیقی، تمام سالهای زندگیام در ایران و هربار که در موقعیت غمباری بودهام و همزمان موسیقیای با این سبک شنیدهام، در این نگاه من موثر بودهان. در بچگی در مراسم عزاداری محرم زیاد حضور به هم میرسوندیم، نه به عنوان شرکت کننده، بلکه به عنوان تماشاچی. یادمه که ماها از طبل و سنج خوشمون میاومد و چنین مراسمی برامون بیشتر به نوعی تشریفات موسیقایی شبیه بود. بابامون هم با این که اعتقادی نداشت، متعهدانه و به صورت جدی ما رو از این دستهی عزاداری به اون دسته و از این سینهزنی به اون یکی میبرد. موضوع غذا و نذری هم در میون نبود؛ در کرمانشاه اون زمان غذای نذری چندان مرسوم نبود. به نظر میرسه که با تمام اینها، غم رو از اون مراسم درک کردهام.
یک چیز نیمه مربوط هم بگم: یک شب، سر میز شام، در یوتیوب موسیقی «گنجشک لالا سنجاب لالا» رو پیدا کردیم و خوشخوشان برای هامون پخش کردیم. در سکوت کامل گوش کرد و یک کلام حرف نزد. بغضی در گلوش شکل گرفت و همینطور که موسیقی پخش میشد، بغضش بیشتر و بیشتر میشد (برای قطع کردن موسیقی دیر شده بود). به جلو خیره شده بود و هر از گاهی به ماها نگاهی میکرد. به محض این که لالایی تموم شد، زد زیر گریه و انصافن هم سوزناک گریه کرد. اون شب اولین و آخرین باری بود که موسیقی لالایی رو براش پخش کردیم. اما از اون شب تا به حال، چند ماه میشه که هرشب، به اصرار خودش، ما براش همون لالایی رو میخونیم تا خوابش ببره. انگار که سرش برای کمی غم میخاره.
گردنی کج، چشمی نیمه بسته و گوشی افتاده
همکارم ظرف غذایی رو که از خونه آورده بودم در دستم دید و گفت «خوش به حالت! این قدر هوس غذای خونگی کردهام…» خانمش و بچههاش هنوز نیومده بودن و تا یک ماه دیگه میرسیدن. خودش کمتر از یک ماه بود که ازشون دور شده بود و امکان آشپزی نداشت که برای سر کارش غذای «خونگی» بپزه.
اگر قبلتر بود، خجالت میکشیدم. عذاب وجدان میداشتم که من دارم غذای خونگی میخورم و اون بیچاره مجبوره از رستوران محل کار غذا بگیره. الان اوضاع فرق کرده: نه خجالت میکشم و نه عذاب وجدان دارم.
خودم به مدت چهارماه در اتاقی از خونهی «کتی» خانم زندگی کردم و همیشه غذای محل کار رو خوردم. آخر هفتهها هم غذای بیرون میخوردم. یک بار دست به آشپزی شدم که کتی اعتراض کنان اومد و تقریبن سرم جیغ کشید که توی تفلن غذا نپز، ضرر داره. پرسیدم برای من؟ گفت «تو رو کار ندارم، طوطی من آسیب میبینه». مدت پنج ماه هم در اتاقی از خونهی «ان» زندگی کردم. اونجا هم هیچ باری دست به آشپزی نزدم و فقط غذای بیرون خوردم. با اخلاق گه «ان»، دیگه حتا جرات نکردم آشپزی رو امتحان کنم.
اگر کسی از بدبختی تنهاییاش بگه، ما هم داشتهایم. اگر ما سر خودمون رو گرم کردهایم، پس اونها هم میتونن کاری کنن. اگر ما فاصلهی کمی از هم داشتیم و باز هم مجبور بودیم به خاطر اخلاق بد صاحبخونه، سال جدید رو دور از هم تحویل کنیم، پس اونها هم میتونن مقداری دوری رو تحمل کنن.
اگر کسی از بحران مالی بگه، ما هم داشتهایم، خوبش رو هم داشتهایم. اگر کسی از مرگ اطرافیاناش شکایت کنه، ما هم داشتهایم، از همه رقم، ریز و درشت، پیر و جوون.
اگر کسی از بیماری بگه، ما هم داشتهایم. در یک مورد احمقانه، با چهار جراح مختلف کار کردم و بعضیها رو اونقدر زیاد ملاقات کردیم که با دکتر و پرستار و منشی صمیمی شده بودیم و ما از جیک و پوک اونها با خبر بودیم و اونها هم از جیک و پوک ما. یکی از کادرها رو از قبل از تولد هامون میشناختیم و اینها در دو سال گذشته، در ملاقاتهای مرتبی که باهاشون داشتیم، با عکسهایی که نشونشون میدادیم، شاهد بزرگ شدن بچه بودن. در آخرین ویزیت اون دکتر، هامون رو هم بردیم و همگی با هم در مطب عکس یادگاری انداختیم. اون قدری که با بعضی از دکترها صمیمی شدیم، با خیلی از دوستهامون صمیمی نشدیم.
اگر کسی از در به در به دنبال هر کاری گشتن بگه، چشیدهایم. وقتی لازم شده، دست به هر کاری هم زدهایم و بالاخره یک جایی اون وسط لذتی هم بردهایم.
گروهی هستن که سرشون رو کج میکنن، یکی از پلکها رو نامتقارن تا نیمه میبندن و با ابروهای افتاده، از بدبختیهاشون میگن. اگر روی عضلههای گوششون هم کنترل داشتن، حتمن یکی از گوشها رو به پایین تا میکردن. به نظرم راه برخورد با اینها نه عذاب وجدانه، نه شرمندگی و نه نصیحت. هیچی، یادآوری تجربههای سخت و ناخوشایندیه که خودمون در گذشته داشتهایم؛ تجربههای مشابهای که به ما یادآوری میکنن که این چیزها نه گردن کج کردن دارن، نه یک چشم رو بستن و نه گوش پایین انداختن.