کلاستروفوبیا به خاطر بعضی دردهای بدن که از دستشون به هیچجایی هم نمیتونم پناه ببرم مفهمومیه که چندان باهاش آشنایی نداشتم و الان دارم آشناتر میشم.
Category Archives: من
بویی که منظور دیگری داشت
بوی عطر و ادکلن اگر که شدید باشه (حتا اگر که شدید هم نباشه، حالا فرض کنیم فقط شدید) برام مشکلسازه. تنفس رو مشکل میکنه، سرفه میکنم، گلوم خارش میگیره و سردرد میآره.
دنبال راههایی گشتهام که به نوعی خنثیاش کنم اما تا به حال راهی به نظرم نرسیده. تنها راه اینه که از کسی که عطر غلیظ زده دوری کنم، که اون هم همیشه ممکن نیست: برای مثال در قطار
شما راهی دارین؟
سرشکستگی از خواب
گاهی میشه که از خوابی که دیدهام هم از خودم نا امید میشم
سکوت
بالاخره بعد از پونزده سال حرف زدن در اینجا، به جایی رسیدم که هیچ برای گفتن ندارم، هیچ
زبان مصونیت نیست، محدودیت است
هر چه قدر هم که در روز به انگلیسی حرف بزنم، به انگلیسی بنویسم، به انگلیسی بخونم، داستان و ناداستان بخونم، فهمیدهام که باز هم در گفت و گو کم میآرم. زبونام نمیچرخه و مشکلام همون چرخیدن به انگلیسیه. نه طنز درست و حسابی به انگلیسی دارم (حالا نه این که به فارسی داشتهام) و نه حرفهای عمیقی میتونم بزنم (باز هم نه این که حالا به فارسی عمیق باشم). به هر جهت، وقتی که زبون نخواد بچرخه، نمیچرخه.
البته نمیخوام دخالت کنمها
ما بارها و بارها با مسالهی اظهار نظر دیگران در مورد بچه داشتنمون برخورد داشتهایم. از اطرافیان نزدیک گرفته تا کسانی که فقط یکی دو بار دیده بودیم، به خودشون اجازه میدادن در مورد بچه داشتن ما و آوردن بچه نظر بدن. در همون زمان که داشتن اظهار نظر میکردن، یک بچه هم داشتیم: اصرارشون بر بچهی دوم بود. این که میگفتم ترجیح من اینه که بچهی دوم زیستی نباشه و از راه فرزندخواندگی باشه هم براشون قانع کننده نبود. خیلی وقته که قبل از هر مهمونی، باید خودم رو آماده کنم که در حد توانشون، مهمونی رو بهم کوفت کنن.
در کل رک و روراستام و تا جایی که شده، خیلی صریح و محترمانه سعی کردهام که بگم بچه یک مسالهی شخصیه و قرار نیست در این مورد در زندگی دیگران اظهار نظر کنیم. چند مورد دلخوری پیش اومده و چند مورد هم «متوجه شدهاند» و پذیرفتهاند. البته از همون کسانی که به قول خودشون «متوجه شدهاند» و قبول کردهاند که دخالت در این مورد کار درستی نیست، دیدهام که ناخودآگاه این توصیههای بچهداری گاه و بیگاه از دهنشون پریده بیرون.
به نظرم میرسه که دخالت در موضوع بچهدار شدن دیگران چنان عمیق و درونیه که به ناخودآگاهشون نفوذ کرده و بازدارندگی آگاهانه تنها تا حدی جواب میده. هر لحظه ممکنه کنترلشون رو از دست بدن و ناخودآگاه باز هم نظر بدن. شاید هم این رفتار ریشهی تکاملی (فرگشتی) داشته باشه؛ نمیدونم.
اولین رمانی که خوندم، به اندازهی یک قاشق چایخوری عشق و عاشقی داشت
اولین رمانی که خوندم، «تام سایر» بود. خودم متوجه نشدم که اولین رمانیه که در زندگیام خوندهام. بابام بهم گفت. اون زمان شاید نه یا ده سال سن داشتم؛ یادم نیست. وقتی تموم شد، شب دیروقت بود. بیرون ساکت و تاریک بود و خونهی ما ساکت با نور زرد چراغ. مادر و برادر نبودن؛ حتمن تهران رفته بودهان. من و بابام رختخوابها رو وسط هال پهن کرده بودیم. رسم خانواده بود که وقتی بعضی از اعضا سفر بودن، بقیه جمع میشدن و توی هال میخوابیدن. این رسم رو ادامه دادیم تا این که یکیمون برای همیشه رفت. از اون زمان به بعد دیگه هرکس توی اتاق خودش خوابید.
من آخرین صفحات همون کتاب رو میخوندم و بابام هم یک چیز دیگه، روزنامهای یا کتابی. در پایان، کتاب رو بستم و گفتم تموم شد! بابام بهم تبریک گفت، یا چیزی که مضمون تبریک داشت. گفت این اولین رمان زندگیات بود که خوندی و این اتفاق مهمیه. اون چیزی که خودش میخوند رو بست و کنار گذاشت. گفت برام بگو جریاناش چی بود. من هم به صورت خیلی جدی تعریف کردم. چیز زیادی که برای تعریف کردن نداشتم، این که تام سایر فلان کرد و بهمان کرد، شیطنت کرد و خرابکاری کرد. اما یک چیز در اون کتاب خیلی توجهام رو جلب کرده بود و همون یک چیز رو به بابام نگفتم: ارتباطی که تام سایر با یک دختر داشت. نمیدونم چرا اون قسمتاش رو سانسور کردم. درست همون قسمتی بود که بیش از همه جای کتاب، فکر و خیال من رو با خودش برده بود.
زیاد نیستند خاطراتی که از اون دوران به یاد مییارم. یکیاش همین صحنه بود. نور، جایی که نشسته بودم، جهتی که نشسته بودم و جایی که بابام نشسته بود رو هنوز به یاد دارم. از دیروز به یاد اون صحنه افتادهام. نمیدونم چرا.
چیزی که فروشی نیست
ارنست همینگوی یک رمان شش کلمهای داره که ترجمهی کل متناش اینه:
فروشی: کفشهای بچه، پوشیده نشده
با اونچه که امسال از سر گذروندیم، این رمان به نوعی داستان ماست. هنوز هم کشویی داریم پر از لباسهای دخترونه، پوشیده نشده. شاید جلد دوم رمان رو اینطور بنویسیم:
فروشی نیست: کفشهای بچه، پوشیده نشده
به آیندهی خود نامه بنویسید
قبلتر در مورد سایت futureme.org نوشته بودم. یک نامه به خودم در تاریخی از آینده، برای مثال پنج سال بعد، مینویسم و پست میکنم. پنج سال بعد، بدون مقدمه یک ایمیل از گذشتهام دریافت میکنم.
تا الان که معمولاش این بوده که نامههای رسیده از گذشته مایهی حسرت و تاسف بودهاند. حسرت از این که چه قدر در گذشته امید داشتهام و چه قدر نگاهم به آینده بوده. از همه مهمتر این که چه دل خوشی داشتهام!
امسال هم نامه به دستام رسید. یکی دو روز صبر کردم و بعد بازش کردم. انتظار چندانی از خوندن نامه نداشتم. نامهی امسال، که سه سال قبل برای خودم فرستاده بودم، این بود:
روزبه آینده،
تولدت مبارک! موفق شدی دخترت رو ببینی؟
بالاخره جواب نامهی امسال «بله» بود. اما سوال رو خوب نپرسیده بودم. باید میپرسیدم «موفق شدی دخترت رو ببینی و از دست ندیاش؟»
این نامه از گذشته، در کنار تلخیاش و دردی که با خودش آورد، دست کم یک خوبی داشت: دیدم در کنار کسانی که دارم، کسی هم هست که سالها به دنبالاش بودهام و همچنان هم چشم به راهشام. باز هم جای امیدواری داره.
کمکهای انساندوستانه: بیسرپرستان جهان
سازمانی رو میشناسم به نام Worldwide Orphans که کارشون اینه که در کشورهای با وضعیت اقتصادی نامناسب برنامههایی برای بچههای بیسرپرست یا از خانوادههای فقیر برگزار میکنن. عمدهی برنامهشون بر مبنای بازی کردنه، به این ترتیب که برای رشد بچهها برنامههایی برای بازی تدوین کردهاند و به همراه یک مجموعهی بزرگ اسباببازی، این بازیها رو با بچهها تمرین میکنن. برنامههایی هم برای موسیقی و داستانخوانی دارن. من هم تا حدی باهاشون همکاری دارم که اگر امکاناش باشه، کمی برنامههاشون رو بهبود بدیم.
اینها رو گفتم، حالا از خودم بگم: مدتی است که برای اولین ماراتنام که قراره امسال در نیویورک باشه، تمرین میکنم. این مسابقه رو به اسم همین سازمان میدوم و سعی میکنم براشون کمکهای مالی جمع کنم. اگر مایل بودین که به این سازمان کمک کنین، میتونین با استفاده از لینک زیر کمک کنین که هم به سازمان برسه و هم اون وسط اسم ما هم به میون بیاد و به عنوان کمکهای جمع شده از مسابقهی ما حساب بشه: