ایران، بوسنی، جام جهانی فوتبال

بعضی چیزها بامزه نیستن، حتا اگر با نیت شوخی گفته شده باشن؛ یک نمونه‌اش هم «شوخی»های مربوط به بازی ایران و بوسنی در جام جهانی و کمک‌های ایران به بوسنی و هرزگوین در نسل کشی دو دهه پیشه.

این که می‌گن «حیف کمک‌های ایران» یا «تیم بوسنی جا داشت به عنوان تشکر از کمک‌های ما به تیم‌مون می‌باخت» یا «ای کاش همون موقع سیب‌زمینی نمی‌فرستادیم که الان برای ما گردن‌کلفت بشن» و عبارت‌های مشابه، نه تنها بامزه نیستن که حکایت از تکبری دارن که در پوست و گوشت و خون ریشه کرده. تکبر کسی که همه چیزش رو از دست داده، به جز خود همین تکبر.

آش‌پزی: دستور پخت یک غذای ساده‌ی تایلندی

یک غذای ساده‌ی تایلندی کشف کرده‌ایم و متناسب با خستگی‌مون تنظیمش کرده‌ایم که هر از گاهی با صرف وقت کم درست می‌کنیم. مواد لازم این‌ها هستن: مرغ (یک بسته)، سیب زمینی (سه عدد)، پیاز (دو عدد)، فلفل رنگی (چهار عدد)، شیره‌ی نارگیل (یک قوطی کنسرو)، پودر کاری (به مقدار لازم)، اناناس (کم‌تر از یک عدد یا یک کنسرو کامل). مقدار هرکدوم از این مواد اولیه تا حد زیادی به سلیقه‌ی خودتون بستگی داره.

فلفل‌ها هرچه قدر رنگی‌تر باشن، به‌تر. برای خوش آب و رنگ کردن غذا به‌تره.

دونه‌های داخل فلفل‌ها رو در بیارین و خودشون رو خرد کنین، ولی در این کار افراط نکنین. به‌تره از حدی بزرگ‌تر باشن تا در غذا دیده بشن.

مرغ‌ها رو هم خرد کنین، باز هم نه زیاده از حد. من ترجیح می‌دم از رون مرغ استفاده کنم که شاید خوش‌مزه‌تر بشه، هرچند که سینه هم باید خوب باشه.

سیب‌زمینی رو هم خرد کنین. با توجه به نوع سیب‌زمینی، مطمئن باشین که به اندازه‌ی کافی ریز شده باشن که بپزن. این سیب‌زمینی‌ها قراره حدود بیست و پنج دقیقه روی آتیش باشن.

مقدار بسیار بسیار کمی روغن رو داخل قابلمه بریزین و بذارین داغ بشه. مقدار روغن به سمت صفر هم میل کرد، کرد. وقتی کف قابلمه خوب داغ شد، مرغ‌های تکه‌تکه شده رو توی قابلمه بریزین. دما کف قابلمه باید چنان باشه که با ریختن مرغ صدای جلزش در بیاد.

مرغ رو تفت بدین و همین موقع پودر کاری رو اضافه کنین. هدف اینه که مرغ کمی قیافه بگیره و قشنگ‌تر بشه (هدف این نیست که سرخ بشه). نمک و فلفل رو هم به میزان دل‌خواه اضافه کنین.

بعد از تفت خوردن مرغ، شیره‌ی نارگیل و سیب‌زمینی‌ها رو داخل قابلمه بریزین و اجازه بدین همه با هم پونزده دقیقه بجوشن.

هر پیاز رو به هشت قسمت به شکل زیر تقسیم کنین. مواظب باشین پره‌های پیاز باز نشن و شکل خودشون رو حفظ کنن.

وقتی پونزده دقیقه‌ی مرغ و سیب‌زمینی تموم شد، پیازها و فلفل رنگی‌ها رو به مجموعه اضافه کنین، با احتیاط یک بار به هم بزنین و اجازه بدین ده دقیقه‌ی دیگه بجوشن. احتیاط برای اینه که پیازها باز نشن و تا جایی که ممکنه با همین شکل در محصول نهایی ظاهر بشن.

آناناس رو به مکعب‌های با طول تقریبن دو سانتی‌متر تیکه تیکه کنین. یک آناناس کامل زیاده؛ اگر از کنسرو استفاده می‌کنین، یک قوطی باید کافی باشه. من تا به حال فرقی بین آناناس تازه و کنسروی ندیده‌ام، اما یک حسی می‌گه باید آناناس تازه به‌تر باشه.

وقتی ده‌دقیقه‌ی مرغ و سیب‌زمینی و پیاز و فلفل تموم شد، آناناس‌ها رو به قابلمه اضافه کنین و زیر گاز رو خاموش کنین (آناناس لازم نیست بپزه و حتا به‌تره که در غذا آب‌دار، تازه و کمی خام ظاهر بشه).

غذا آماده است!

تا وقتی نجس به حساب می‌آیی، راه زیادی مونده

یک: می‌گفت به من نگو که ندانم‌گرا (agnostic) هستی. تا وقتی که ندونم، فرض رو بر این می‌گذارم که خدا رو قبول داری و نباید سوال بپرسم. اما اگه بدونم، دیگه باید رعایت کنم و باید مواظب باشم که اگه دستت خیسه، به من نخوره.

دو: تمام این حرف‌ها که نباید به هر گفته‌ای توجه کرد و هر نظری ارزش شنیدن نداره قبول؛ اما هم‌چنان شنیدن این که یک نفر دیگه من رو نجس می‌دونه خوشایند نیست. هرچند که اون هم چندان خوشحال نیست که می‌شنوه یک نفر دیگه مذهبی نیست و ندانم‌گراست.

سه: اولین واکنشی که در برابر چنین آدمی به ذهنم می‌رسه اینه که پدرش رو در بیارم و کاری کنم که از نظرش برگرده. شاید باید بزنم توی مغز کسی که حاضره به خاطر اختلاف عقیده من رو نجس بدونه و مواظب نزدیک شدن من باشه. اما این تمام داستان نیست. وضعیت اون هم مشابه منه: من اعتقاد دارم نجس دونستن دیگران به خاطر اعتقادات‌شون خیلی وضعیت کثیفیه، اون هم اعتقاد داره که ندانم‌گرا بودن خیلی وضعیت کثیفیه. پس شاید از این بابت برابریم.

چهار: اگر این عقیده‌اش رو جلوی جمع دوستان مطرح کنم، حتمن خیلی‌ها هستن که با این تفکر مخالفن و سرزنش‌اش خواهند کرد؛ به این ترتیب من هم تلافی کرده‌ام. اما باید مواظب یک چیز باشم: اون این موضوع رو در حضور من و فقط n نفر دیگه گفت. پس من اجازه ندارم این موضوع رو در حضور جمعی خارج از اون n نفر توی سرش بکوبم. انصاف حکم می‌کنه که باهاش در بیش‌ترین حالت همون کاری رو بکنم که با من کرده.

پنج: آیا دلم برای چنین کسی می‌سوزه؟ شاید! به نظرم کسی که چنین تفکری داره، در سختی به سر می‌بره، دنیاش رو از دست می‌ده و با همون تعریف خودش، از آخرتش هم چیز زیادی براش نمی‌مونه. البته دل اون هم برای من و وضعیتم می‌سوزه. باز هم برابریم.

شش: شاید اولین پیشنهادم به چنین کسی این باشه که «قضاوت نکن». اما وقتی می‌دونی که آدم نجسی به حساب می‌آیی، یعنی راه زیادی مونده تا برسی به جایی که اون نفر رو قانع کنی که قضاوت نکنه.

هفت: شما بودین چه کار می‌کردین؟

آویلدا هر شنبه دعا می‌کنه که هیچ پدر و مادری بچه‌شون رو سقط نکنن

آویلدا در یک فروشگاه کره‌ای کار می‌کنه. کارش اینه که یک میز کوچیک داره و مقدار کمی از نمونه‌های غذاها رو برای مشتری‌های فروشگاه سرو می‌کنه که مشتری تشویق بشه و مواد اولیه‌ی اون غذا رو بخره. قدش چندان بلندتر از ارتفاع میزش نیست و با دست‌های تپلش برای مشتری‌ها قطعه‌های ریزی از غذا رو در ظرف‌های کوچیک یک بار مصرف می‌گذاره و بهشون می‌ده.

آویلدا بیش‌تر وقت‌ها ماهی سرو می‌کنه. ماهی سفید رنگ شیلی، چرب و چیلی، با عطری که تا زمان خروج از فروشگاه با آدم می‌مونه. یک بار دستش به خاطر سرخ کردن ماهی سوخته بود و برای چند هفته سوپ سرو می‌کرد. بعد از اون، هر بار که می‌دیدیمش، حال دستش رو می‌پرسیدیم و اون هم با لحن کش‌داری می‌گفت «ماچ بتر، ماچ بتر». همیشه می‌گفت دستش خیلی به‌تره، اما از نظر ما همیشه پشت دستش به همون اندازه سرخ و ملتهب بود.

آویلدا رو وقتی برای اولین بار دیدیم، هنوز هامون به دنیا نیومده بود. همیشه از حال و روزمون می‌پرسید و برامون آرزوی موفقیت می‌کرد. خودش یک پسر پونزده ساله داره و بچه‌ی دومش وقتی دو روزه بوده مرده. وقتی این رو تعریف کرد، کمی مکث کرد و گوشه‌ی چشمش رو با پشت دستش پاک کرد.

آویلدا جزو اولین کسانی بود که هامون رو دید. چشم‌هاش برق می‌زد و نمی‌دونست چه کار کنه. اولین چیزی که به نظرش رسید این بود که چند برابر مقدار معمول، توی ظرف یک بار مصرف برای ما ماهی بچپونه. می‌گفت بخورین، براتون خوبه. وسط رسیدگی به مشتری‌های دیگه، هر از گاهی به بچه نگاهی می‌انداخت و با لهجه‌ی مکزیکی که به جای «و» می‌گن «ب»، می‌گفت «گاد بلس هیم بری ماچ». گفت دفعه‌ی دیگه که بیایین، یک چیزی براش دارم.

آویلدا رو امروز دیدیم. پشت میزش بود. وقتی ما رو دید، پرید رفت پشت فروشگاه و با یک مجموعه کادو برگشت. برای هامون چند جوراب، چند پیش‌بند و یک پتو خریده بود. کادو رو با ذوق به ما داد و با همون ذوق ما رو بغل کرد.

آویلدا از خودش گفت. از شلوغی فروشگاه و هجوم مشتری‌هاش غافل شده بود و می‌خواست با ما حرف بزنه. گفت که بعد از یازدهم سپتامبر، اداره‌ی مهاجرت به شوهرش گفته که خودش رو معرفی کنه، شوهرش به اون‌جا نرفته و بعد از اون دیپورت شده. الان یک پسر پونزده ساله داره و این هم هر موقع که بتونه، برای دیدن شوهرش به مکزیک می‌ره.

آویلدا کار سختی داره؛ باید قسمتی از وقتش رو در یخچال فروشگاه سپری کنه. می‌خواد که خونه‌اش رو به مهدکودک خونگی تبدیل بکنه، با کمک خواهرزاده‌اش از چند بچه نگهداری کنن و درآمدش رو بیش‌تر کنه. برای گرفتن مجوز به پول احتیاج داره. امید داره که اگر کار مهدکودکش بگیره، با درآمد بیش‌تر می‌تونه وکیل بگیره و شوهرش رو به آمریکا برگردونه.

آویلدا یک بار سرپرستی موقت یک بچه رو به عهده گرفته بوده. به خاطر یک سوتفاهم بچه رو ازش می‌گیرن. این هم وکیل می‌گیره و درست بودن کارش رو تایید می‌کنه. بعدتر بهش می‌گن باشه، اجازه می‌دیم یک بچه‌ی دیگه رو به سرپرستی موقت بپذیری. بهش برخورده بوده و دیگه قبول نمی‌کنه.

آویلدا عاشق بچه‌هاست؛ هر شنبه برای همه‌ی بچه‌ها دعا می‌کنه. بزرگ‌ترین دغدغه‌اش هم که همیشه از خدا می‌خواد اینه که هیچ پدر و مادری بچه‌شون رو سقط نکنن.