همه سرگردانیم

در فرودگاه روی صندلی نشسته‌ام و منتظر بقیه‌ی گروهم هستم که بیان. به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم. یک مادر، پنج بچه‌ی قد و نیم‌قدش رو روی صندلی می‌نشونه تا به کارهای مربوط به دادن ساک و کارت پرواز برسه. مادر لهجه‌ی خارجی داره اما بچه‌ها نسل دومی شده‌اند. سرکشی رو می‌شه در تک‌تک بچه‌ها به وضوح دید. بچه‌ها دو به دو با همدیگه کشمکش دارن. مادر کلافه است. بعد از مدتی گروه بلند می‌شن و می‌رن. یک خانواده‌ی یهودی می‌یان و مسن‌ترهاشون روی صندلی می‌نشینن. دخترها دامن‌های بلند مشکی با بلوزهای آستین بلند پوشیده‌اند و مردها هم یا کیپا* دارن و یا کلاه. یکی‌شون هم مشکل ذهنی داره و هر پونزده ثانیه یک بار تکرار می‌کنه I have my ID. همه سرگردون هستن. به این که یهودی‌ها سرگردون هستن اعتقادی ندارم، اما به این که این گروهی که می‌بینم سرگردون هستن، ایمان دارم. اون‌ها هم بلند می‌شن. دو کارگر مکزیکی شیشه‌های ورودی رو می‌شورن و با هم بلند بلند صحبت می‌کنن و می‌خندن. پذیرفته‌ام که ملت آمریکای جنوبی به طور پیش فرض خوش هستند، مگر این که خلاف‌اش ثابت بشه. یک آقای جوون، یک خانم و آقای مسن آمریکایی رو می‌یاره، می‌نشونه، کارهاشون رو انجام می‌ده و با احترام خداحافظی می‌کنه. خانم به آقا می‌گه He is really nice. عملا دست‌شون به جایی بند نیست. به نظر بی‌پناه می‌رسن. اون‌ها هم بلند می‌شن. من هم یک ایرانی هستم که نشسته‌ام و هنوز هم حیران دیدن آدم‌ها هستم. گروه من هم می‌یان و من هم بلند می‌شم. تنها یک نفر در تمام این مدت همون‌جا موند و تکون نخورد و شاهد همه‌ی این‌ها بود، که همون «صندلی» بود. حتما هزاران گروه دیگه رو هم دیده که گذشته‌اند، احتمالا هنوز هم همون‌جاست….

* کیپا کلاهی است که یهودیان به نشانه‌ی احترام به خداوند می‌پوشند.

خدایا! این شادی رو از ما نگیر!

می‌تونم با خاطرات جنگ هرکدوم‌شون رو تا یک ساعت سرگرم کنم. از کشته‌شده‌های اطرافم، دوست و فامیل و همسایه بگم. از این که در یک شهر نسبتا نزدیک به مرز زندگی می‌کردیم و وسط بمب و موشک بودیم. چند بار بمب به نزدیکی‌هام خورده و من هنوز زنده هستم. این که یک سال مدرسه نداشتیم و از تلویزیون درس می‌خوندیم. این که بمباران برام عادی شده بود و الان روانم غیرعادی شده. نتیجه هم معلومه؛ با چشم‌های باز و دهن باز به من نگاه می‌کنن و می‌گن «وی کنت ایمجین!». سرگرم کردن مردم به مدت زیاد بدون هیچ دروغی، کار ساده‌ای نیست. به قول اون جوک*، خدایا! این شادی رو از ما نگیر!

* خانواده‌ی فقیری نشسته بودن و ناگهان از پدر خانواده صدایی در می‌یاد. بچه‌ها همه می‌زنن زیر خنده. پدر خانواده با چشم‌هایی پر از اشک دست‌هاش رو به سمت آسمون می‌بره و می‌گه «خدایا! این شادی رو از ما نگیر!».

تبریک تولد

این مجموعه یادداشت‌های ما هم دو ساله شد. مبارکا باشد! کاری رو به مدت دو سال پیوسته انجام دادیم، دست مریزاد. باشد که شمشیربازی‌مان هم دو ساله شود.

واقعی

«ش» مدتی بود که باردار بود. امروز عصر در فیس‌بوک نوشته «دارم بچه‌ام رو به دنیا می‌یارم».
خواهر من! شما برو رو کارت تمرکز کن که این بچه بیاد بیرون. برای چند لحظه هم که شده از گزارش فیس‌بوکی دست بردار.
شورش رو در آوردین به خدا….

آخرین مسابقه

در چند روز گذشته به ویسکانسین رفتم که در مسابقات شمشیربازی دانشگاه‌های آمریکا شرکت کنم. نتیجه هم این بود که از بیست و هشت تیم، بیست و شیشم شدیم. یک علت عمده‌ی این باخت سنگین تیمی هم وجود من بود که به مقدار قابل توجهی میانگین رو پایین آوردم: از بیست مسابقه هر بیست تا رو باختم! این هم عکس من در یکی از مسابقات (من نفر سمت راست هستم):

Roozbeh fencing in Nationals 2009

خلقت انسان

گاهی هم به این فکر می‌کنم که احتمالا هدف از آفرینش انسان این بوده که بچه‌های بی‌سرپرست رو به فرزندی قبول کنه، بزرگ کنه، تربیت کنه و در پایان هم خودش بمیره. همین.
به نظرم باید بهانه‌ی مناسبی برای خلقت باشه.