همیشه با مقاومت شروع میکنم: تکرار چندبارهی این که سال تحویل هم مثل بقیهی لحظههاست و نوروز هم تنها یک همزمانی اتفاقی با تغییر فصله. چه اون طرف دنیا باشم، چه این طرف دنیا، بالاخره این بهار سر میرسه، البته با فرض بودن در نیمکرهی شمالی. نتیجه هم این میشه که همیشه در برابر وسوسهی پذیرفتن این که عید یک چیز ویژه است، مقاومت دارم.
اما چه بخوام، چه نخوام، ته دلم انتظارهایی هم دارم. دیشب وقتی محل کار رو ترک کردم، مطمئن بودم بیرون خبرهاییه. در خیابون خبر جدیدی نبود. پشت ذهنم فکر میکردم کتابخونه زودتر تعطیل کنه. ناسلامتی عید بود. اما برنامهاش مثل همیشه بود، تا نیمه شب باز و پر از مشتری. ناخودآگاه اصرار داشتم که رفت و آمد سریع ماشینها به خاطر کارهای قبل از سال تحویله. اما نبود. کسی کاری به کار عید نداشت. این رفت و آمد، کار هر شبشونه. اگر کسی رو میدیدم که شیک و مرتب لباس پوشیده، جایی در قلبم میگفت به خاطر عیده. اما نبود. شک نداشتم شلوغی رستورانها به خاطر عیده. نبود. وضعیت هر شب همینه.
اون چیزی که زور داره اینه که اینجا هیچ چیزی به خاطر عید تغییر نمیکنه. نه کسی خارج از معمول کمکاری میکنه و نه کسی خارج از معمول پرکاری. همین فرق نکردن چیزهاست که بیش از همه یادآوری میکنه که عیدی در کار نیست. طول میکشه تا آدم این موضوع ساده رو بفهمه؛ وقتی هم فهمید، زود فراموش میکنه و سال بعد دوباره از اول همین تجربه رو کسب میکنه.
چند روز بود که برف و باد داشتیم. هوا سرد بود و سرهای رهگذرها همه در یقه بود. اما امروز صبح وقتی از ایستگاه مترو بیرون اومدم، برای اولین بار صدای یک پرنده رو شنیدم که بالای سرم آواز می خوند. همون لحظه ایمان آوردم که عید شده!