فرزندخواندگی: رها کردن

وقتی دو روزش بود تونستم بغلش کنم، به مدت تقریبن ده دقیقه. دو چیز من رو تکون داد – چه قدر این دختر شبیه به من بود و این که زندگی یک معجزه است!

پدر/مادر زیستی

رها کردن یا انصراف (relinquishment) به زمانی می‌گویند که پدر و مادر زیستی از سرپرستی بچه برای فرزندخواندگی انصراف می‌دهند. تجربه‌ی بیمارستان، به دنیا آوردن، دیدن یا ندیدن بچه، برخورد دکترها و پرستارها و امضای مدارک فرزندخواندگی همگی جزیی از پروسه‌ی رها کردن‌اند.

روز بعد، کسی که مسوول امور من بود، فرم‌های مربوط به انصراف رو آورد تا امضا کنم. تمام شب بیدار بودم و سعی می‌کردم راهی پیدا کنم تا از امضای اون فرم‌ها فرار کنم. برای خودم خیال‌بافی کردم که لباس می‌پوشم، بچه‌ام رو پیدا می‌کنم و با هم مخفیانه از بیمارستان فرار می‌کنیم. اما به جای این‌ها، فرم‌ها رو امضا کردم. حس خیلی عجیبی بود. حس‌اش تقریبن این‌جوری بود که اون طرف اتاق در برابر خودم ایستاده‌ام و دارم خودم رو موقع امضای فرم‌ها تماشا می‌کنم. انگار که انتظار داشتم کسی یا چیزی در آخرین لحظه پیش بیاد تا جلوی این کابوس رو بگیره.

پدر/مادر زیستی

هر مادر زیستی و بعضی پدران زیستی داستانی از انصراف‌شان دارند – جزییاتی از ماجرای رها کردن فرزندشان. وقتی پدران و مادران زیستی داستان انصراف‌شان را بازگو می‌کنند، معمولن با احساسات و عواطف همراه است.

پدر و مادرم می‌گفتن که اگر بچه‌ام رو نگه دارم، هم زندگی خودم رو خراب می‌کنم و هم زندگی اون دختر رو. گفتن که یک نوه‌ی حروم‌زاده رو نمی‌پذیرن. می‌پرسیدن که چه طور تونسته‌ام چنین کاری با اون‌ها بکنم. هیچ‌کس از من نپرسید که زندگی بدون دخترم با من چه می‌کنه. هیچ‌کس از من نپرسید که آیا این چیزی بود که من می‌خواستم.

پدر/مادر زیستی

برای خیلی از پدران و مادران زیستی، تجربه‌ی رها کردن، که شامل سر و کار داشتن با پدر و مادر و موسسات فرزندخواندگی هم بود، زمانی همراه با سردرگمی و ترس بود. رها کردن باعث می‌شود پشتیبانی از یک‌دیگر و یا میزان شرم‌ساری خانواده، دینامیک (پویایی) آن را آشکار سازد.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

دختری که نیامده رفت، ولی جای خالی‌اش را گذاشت

با یک مادر زیستی جور شدیم. همه چیز قطعی شد و بنا شد بچه‌ی هنوز به دنیا نیومده‌اش رو به فرزندی بگیریم. سه هفته زودتر از موعد تولد، از همه‌جا بی‌خبر بودیم که زنگ زدن و گفتن چه نشسته‌این که بچه داره دو ایالت اون‌ورتر به دنیا می‌یاد. دو سه ساعت بعدش توی راه بودیم و کمی بعدتر مادر و بچه رو دیدیم. روز بعد هم بچه رو دیدیم. روز بعدش منتظر خبر بودیم که کی بریم و مراحل قانونی رو انجام بدیم تا بچه رو تحویل بگیریم، اما خبری نشد. راه رفتیم و راه رفتیم و راه رفتیم تا خبری برسه، که نرسید.

ظهر زنگ زدن و گفتن آزمایش مواد مخدر بچه مثبت در اومده. مادر پذیرفت و گفت که فقط یک بار، همون روز تولد، کوکائین و هروئین مصرف کرده. خیلی مطالعه کردیم. خیلی فکر کردیم. گفتیم باشه، ادامه می‌دیم. بریم جلو. باز هم خبری نشد. روز بعد خبر اومد که نخیر، مصرف یک باره نبوده و هفتگی بوده. یک ماه و دو ماه نبوده، کل دوران بارداری بوده. یکی دو ماده هم نبوده، هرچی که تصور بکنین بوده. متامفتامین، هروئین، کوکائین… سالم‌ترین‌اش هم ماریجوانا بود.

فکر کردیم. به این نتیجه رسیدیم که ما توانایی نگهداری مناسب از این بچه رو نداریم. منصرف شدیم و دوباره توی جاده بودیم، این بار به سمت خونه.

ظاهرش اینه که اون بچه رفت و تموم شد؛ اما جای خالی‌اش باقی موند. هنوز هم خیلی چیزها ما رو به یادش می‌اندازن، انگار که روح‌اش هنوز ما رو ترک نکرده و هر از گاهی یادآوری‌ای هم از خودش می‌کنه.

  • وقتی برگشتیم، لپ‌تاپ رو باز کردم و آخرین صفحه‌ای که باز بود، نقشه‌ی هتل تا بیمارستان بود
  • آخرین جستجوی گوگل‌ام این جمله بود که با دست‌پاچگی تایپ شده بود: how long after water breaks will baby be born
  • صندلی‌اش توی ماشین نصب شده و آماده بود که خودش بیاد و بنشینه. تا روزها هرجا می‌رفتیم، صندلی‌اش هم با ما می‌اومد.
  • در تلفن‌ام متن رو آماده کرده بودم که همراه با اولین عکس‌اش که منتشر می‌کنم، بگذارم. عکس‌اش هم که حاضر و آماده بود.
  • از پنج سال پیش با مکعب‌های چوبی یک شمارش معکوس درست کرده بودیم که تخمین تعداد روزهای باقی‌مونده تا اومدن‌اش رو بدونیم. از هزار و دویست شروع شد و هر از گاهی بالاتر و دو بار هم پایین‌تر رفت. آخرین بار عدد ۲۱ رو نشون می‌داد. ظهر روز حرکت، عکسی ازش گرفتم و با خودم گفتم که شاید این آخرین عددی بود که نشون داد. به خونه برگشتیم و اون عدد هم‌چنان روی بیست و یک مونده. هم‌چنان آخرین عددیه که نشون داده. هر بار از کنارش رد می‌شم، نمی‌دونم چه کارش کنم. به مدت پنج سال عادت داشتم هر صبح یکی از عددش کم کنم.
  • روزها از اون اتفاق گذشته و شنیدن یک قطعه موسیقی که هیچ ربطی به اون واقعه نداشته و مدت‌ها بوده نشنیده بودم‌اش، من رو به یاد اون نوزاد می‌اندازه.

برای از دست دادن، از کلمه‌ی فقدان (loss) استفاده می‌کنن. واقعن هم آدم قسمتی از خودش رو از دست می‌ده و جایی خالی باقی می‌مونه. جای خالی‌اش چیزی نیست که بشه یک‌باره پر کرد یا فراموش کرد. جای خالی، توانایی بالقوه‌اش رو داره که از طریق هرچیزی خودش رو نشون بده. با هر چیزی ممکنه بزنه بیرون. آدم کم‌کم به‌تر می‌شه. نه این که غم‌اش دیگه بیرون نزنه، بل‌که فرکانس بیرون زدن غم به مرور زمان کم‌تر می‌شه.

تولد ده سالگی کروسان با قهوه، البته نه این که ده عدد خیلی خاصی باشه

«کروسان با قهوه» ده ساله شد. البته نه این که ده عدد خاصی باشه که ده ساله شدن چیزی رو جشن بگیریم (فقط وقتی مبنای شمارش ده باشه، عدد ده کمی خاص‌تر از نه عدد قبل‌اش می‌شه). گاهی زیاد نوشته‌ام و گاهی کم. مدتیه که کم می‌نویسم. نه این که نخوام بنویسم، بل‌که چیزی برای نوشتن ندارم.

سن‌ام بالاتر رفته و محافظه‌کارتر شده‌ام. هرچیزی بخوام بنویسم، هزار جور با خودم بررسی می‌کنم و به احتمال زیاد آخرش به این نتیجه می‌رسم که صلاحیت نوشتن در مورد چنین چیزی رو ندارم، چرا که اطلاعات‌ام کافی نیست یا تحقیق کافی نکرده‌ام یا مستندات کافی پشت سر اون عقیده‌ام ندارم. قبل‌ترها خیلی راحت‌تر و رهاتر می‌نوشتم.

سبک زندگی هم مهمه. قبل‌ترها زندگی‌ام دانشجویی بود یا شهرنشینی. ورودی زیاد بود و از در و دیوار می‌شد مطلب جمع کرد. الان دیگه زندگی کارمندیه و حومه‌نشینی. بالا و پایین چندانی در زندگی نیست که بشه در موردش نوشت.

نوشتن وقت می‌بره. تعهد لازم داره. درسته که قبل‌ترها راحت‌تر می‌نوشتم و پست می‌کردم. اما همون موقع هم وقت بیش‌تری برای نوشتن می‌گذاشتم. الان دیگه اون وقت هم به اون راحتی قبل پیدا نمی‌شه. اگر وقت آزادی پیدا بشه، چنان هیجان‌زده می‌شم که هزار کار رو هم‌زمان انجام بدم که هر کدوم رو یک انگولکی می‌کنم و در پایان هیچ کدوم رو کاری نمی‌کنم.

اما هنوز هم گاهی به نوشته‌های قبلی همین «کروسان با قهوه» سر می‌زنم. بیش‌ترشون رو وقتی می‌خونم، نتیجه می‌گیرم که چه قدر پرت و پلا گفته‌ام و چه قدر ساده و راحت بی‌ربط‌گویی می‌کرده‌ام. اما از لابه‌لای نوشته‌ها، هز از گاهی چیزهایی پیدا می‌کنم که خودم هم تعجب می‌کنم.

دو شب پیش سوال پیش اومد که واقعن نظرم در مورد سقط جنین چیه و آیا تحت تاثیر وقایع روز (و به خصوص اتفاقاتی که در مورد فرزندخواندگی تازگی برامون پیش اومده) نظرم شکل گرفته یا این که واقعن اعتقاد عمیق به خود زندگی دارم. یکی از نوشته‌های شش سال پیش رو پیدا کردم که دیدم اون موقع هم معتقد بوده‌ام که زندگی مهمه و دوست دارم تا جایی که می‌تونم، فرزندخواندگی رو به جای سقط پیشنهاد کنم. «کروسان با قهوه» به جز دوستی‌های خوبی که برام آورد، یک خاصیت بزرگ هم داشت: تاریخ‌چه‌ای از خودم ساخت که هر از گاهی به عقب برگردم و ببینم کجا بوده‌ام و الان کجا هستم.