زندگی درد داره

زندگی درد داره. غم داره. همیشه روی خوبش رو نشون نمی‌ده. قرار هم نیست نشون بده. وقت‌هایی هست که دستت به هیچ جا نمی‌رسه، درد داری و باید تحمل کنی تا اون درد خودش کم بشه. بعضی از این دردها جایی نمی‌رن. فوق فوقش تحلیل می‌رن.

موسیقی روز: کوه فرو ریخته است

قطعه موسیقی زیر رو تازه پیدا کرده‌ام که از بلغارستانه. همون غم بالکان که قبلن گفته بودم رو داره و روی من که خیلی تاثیرگذاره؛ چنان که موقع پخش مسحور می‌شم و دستم به کاری نمی‌ره! در پایین سه اجرای متفاوت رو آورده‌ام. اجرای اول کار گروه کر کودکان رادیوی ملی بلغارستانه. سازهای محدودی داره و به دل من بیش‌تر نشست. اجرای دوم از سازهای متنوع‌تری استفاده کرده و به نظرم تلخی بیش‌تری داره. نمی‌دونم تصویرش مربوط به چه فیلمیه. اجرای سوم هم ظاهر مدرن‌تری داره؛ در اجراش از سازهای مختلفی استفاده شده و ریتم تندتری داره. خواننده‌اش هم «استفکا سابوتینووا» است که خواننده‌ی مشهور بلغاری بوده که حدود دو سال پیش فوت کرده. متن زیر ترجمه‌ی انگلیسی شعر این قطعه است.

The mountain has overturned
And captured* two shepherds.
Two shepherd, two friends.
The first shepherd begs her**:
“(spare my life) I have beloved who shall grieve about me.”
The second shepherd begs her:
“(spare my life) I have mother who shall grieve about me.”
The mountain replies:
“Oh, you two shepherds,
A beloved one grieves from morning till noon but a mother grieves for life***”
The mountain has overturned
And captured two shepherds.

* Literally – buried beneath
** In bulgarian folklore the mountains and the forrests were considered as a living beings
*** Literally – to the grave




بعضی رفتارهای به ظاهر بی‌معنی بچه‌ها

بچه بودم. شاید چهار پنج سال داشتم. به خونه‌ی یکی از آشناها رفته بودیم که فیلم ویدئویی تماشا کنیم. اون موقع ویدئو ممنوع بود و بزرگ‌ترها با سختی یک فیلم گیر می‌آوردن و همه یک جا جمع می‌شدیم، می‌نشستیم و تماشا می‌کردیم. شاید هندونه و تخمه هم می‌خوردیم؛ این رو یادم نیست. خونه‌ی این آشنای ما صندلی داشتن و هرکدوم از ما روی یک صندلی نشسته بودیم؛ از این صندلی‌های فلزی با تشک چرمی قهوه‌ای رنگ که دسته‌شون و پشتی‌شون یک نیم‌دایره بود که اون هم چرم قهوه‌ای داشت. من در تمام مدت تماشای فیلم روی صندلی چهارزانو نشسته بودم. پاهام درد می‌کردن و به خواب رفته بودن. خیلی دلم می‌خواست پاهام رو آویزون کنم و مثل بقیه به شکل عادی روی صندلی بنشینم، اما مقاومت کردم و تا آخر اون شب روی صندلی چهارزانو نشستم. این همه درد و سختی رو تحمل کردم، همه‌اش به یک دلیل: می‌دونستم که اگر پاهام رو آویزون کنم، پاهام به زمین نمی‌رسن. من هم نمی‌خواستم بقیه بفهمن که پاهای من کوتاه هستن و به زمین نمی‌رسن. البته پاهای من برای سنّم اندازه‌ی طبیعی داشتن، من هنوز بچه بودم و رشد نکرده بودم. با این وجود از کوتاه بودن پاهام خجالت می‌کشیدم و می‌خواستم با چهارزانو نشستن این واقعیت رو بپوشونم.

مشغول خوندن یک کتاب هستم. نویسنده در مورد Proactive Parenting صحبت می‌کنه و از این می‌گه که خیلی از رفتارها و کارهای بچه‌ها با دلیل انجام می‌شن و ریشه‌هایی در قبل دارن. این مساله به خصوص در مورد بچه‌های به فرزندی گرفته شده بیش‌تر دیده می‌شه. برای نمونه بچه‌ای که سرپرست‌های متعددی داشته، ممکنه با دیدن هر غریبه‌ای فکر کنه که یک سرپرست جدید پیدا کرده. در نتیجه به طرف غریبه بره و سعی کنه که باهاش ارتباط برقرار کنه. این رفتار بچه هم نه به خاطر اجتماعی بودن زیادش، بلکه به خاطر گیج بودنش و نداشتن مفهوم پدر و مادر در ذهن‌اش شکل گرفته.

شاید هرازگاهی از این کتاب مطلبی بنویسم که قبول دارم که برای همه هیجان‌انگیز نیست، اما برای خودم خیلی مهمه که به این وسیله مطالبی رو که می‌خونم مرور کنم.

موسیقی روز: آشنایی با لورینا مک‌کنیت

لورینا مک‌کنیت نوازنده چنگ و آکاردئون و خواننده و آهنگ‌ساز کاناداییه که قطعاتی بیش‌تر با حال و حوای سلتیک (یا کلتیک) و خاورمیانه‌ای داره. موسیقی‌هاش آشنا هستن و گوش کردن بهشون آرامش بخشه. در ویدئوی پایین قطعه‌ای رو می‌شنوین که لورینا مک‌کنیت برای یک شعر قدیمی به نام بانوی شالوت ساخته. پیشنهاد می‌کنم در موقع پخش موسیقی، در پایین متن کمی در مورد شعر بانوی شالوت هم بخونین که مطالبش رو همه از ویکی‌پدیا برداشته‌ام.


بانوی شالوت نام شعری رمانتیک از آلفرد تنی‌سون (۱۸۰۹-۱۸۹۲) است. این شعر الهام‌گرفته از داستانی از مجموعه‌ی بزرگ افسانه‌های شاه آرتور است که دورهٔ قرون وسطی (قرن ششم تا قرن شانزدهم) در میان مردم نقل می‌شد.

این شعر طولانی که از افسانه‌ی اِلنِ آستلات الهام گرفته است، داستان بانوی جوانی است که در قلعه‌ای در جزیره‌ی شالوت در نزدیکی شهر کاملوت (مرکز حکومت شاه آرتور) زندگی می‌کند.

این بانو طلسم شده است، به طوری که نمی‌تواند دنیای بیرون را به طور مستقیم نگاه کند. او هر روز از طریق آینه‌ای که در مقابل پنجره‌ای در بالای برج قرار دارد به دنیای بیرون می‌نگرد و آن‌چه را که می‌بیند بر روی قالیچه‌ای می‌بافد. در یک روز پاییزی، او تصویر شوالیه لانسلو را در آینه می‌بیند و چنان جذب او می‌شود که با وجود آگاهی از طلسم، از پنجره به طور مستقیم به او نگاه می‌کند. آنگاه است که آینه می‌شکند، باد قالیچه را به هوا بلند می‌کند و بانوی شالوت شدت و نیروی طلسم را احساس می‌کند. او در طوفانی شدید قلعه‌اش را ترک می‌کند، قایقی را می‌یابد و نامش را بر روی آن حک می‌کند، بر آن می‌نشیند و سرود مرگش را زمزمه می‌کند. چندی بعد مردم کاملوت جنازه‌ی او را در قایق می‌یابند و هنگامی که از هویت او آگاه می‌شوند اظهار تأسف می‌کنند. در همین حین لانسلو به قایق نزدیک می‌شود، به او می‌نگرد، اظهار می‌دارد که او صورت زیبایی داشت و برای او از خدا آمرزش می‌خواهد.

یک پیشنهاد برای پیدا کردن راه برگشت در مسیرهای پر از دوراهی

در نزدیکی خونه‌مون یک پارک جنگلی هست که متعلق به راکفلرها بوده. پارک خیلی بزرگه و آدم می‌تونه به راحتی توش گم بشه. مشکل این‌جاست که در یک مسیر که جلو می‌رین، مرتب به دوراهی برخورد می‌کنین و باید راه راست یا راه چپ رو انتخاب کنین؛ اما موقع برگشت الزامن به یاد ندارین که راه راست رو انتخاب کرده بودین یا راه چپ رو و این‌جاست که ممکنه گم بشین.

بعد از یکی دو بار نیمه گم شدن در پارک، بالاخره به یک روش برای پیدا کردن مسیر برگشت دست پیدا کردم که پیشنهاد می‌کنم شما هم در موارد مشابه (و یا حتا در خیابون یا هرجای دیگه که از نظر کیفی به همین وضعیت شبیه هست) ازش استفاده کنین:
در تمام مدت کافیه یک عدد رو به یاد داشته باشین. بهش بگیم عدد مسیر. در شروع گردش، عدد مسیر برابر با ۱ خواهد بود. در مسیر جلو برین. هر موقع به دوراهی رسیدین، به دل‌خواه یکی از دو راه رو انتخاب کنین:
– اگر راه سمت چپ رو انتخاب کردین، عدد مسیر رو ضرب در دو کنین
– اگر راه سمت راست رو انتخاب کردین، عدد مسیر رو ضرب در دو کنین و یکی بهش اضافه کنین

برای مثال اول سفر که عدد مسیرتون برابر با ۱ هست. فرض کنین در طی مسیر در اولین دوراهی به راست می‌پیچین (پس عدد مسیر برابر می‌شه با ۳) و بعد در دوراهی بعدی به چپ می‌پیچین (پس عدد مسیر برابر می‌شه با ۶) و بعد در دوراهی بعدی باز هم به چپ می‌پیچین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۱۲) و در پایان به راست می‌پیچین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۲۵).

به همین ترتیب هر چه قدر که دوست دارین جلو می‌رین. وقتی می‌خواهین برگردین و به نقطه‌ی شروع برسین، طبیعتن به یکی از دوراهی‌هایی می‌رسین که قبل‌تر ازش رد شده بودین. در این حال،
– اگر عدد مسیر زوج هست، راه سمت راست رو انتخاب کنین و عدد مسیر رو تقسیم بر دو کنین
– اگر عدد مسیر فرد هست، راه سمت چپ رو انتخاب کنین، از عدد مسیر یکی کم‌کنین و بعد بر دو تقسیمش کنین

با این ترتیب تضمین می‌کنم که وقتی عدد مسیر یک شده باشه، شما هم در نقطه‌ی شروع سفرتون هستین! (یا به عبارت دقیق‌تر اولین دوراهی‌ای رو که دیده بودین پشت سر گذاشته‌این و از این به بعد باید جلو برین تا به نقطه‌ی شروع برسین)

برای مثال فرض کنین شروع به برگشت می‌کنین و عدد مسیر برابر ۹ هست. در این حال در اولین دوراهی راه سمت چپ رو انتخاب می‌کنین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۴). در دوراهی بعدی راه سمت راست رو انتخاب می‌کنین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۲) و در دوراهی آخر هم باز راه سمت راست رو انتخاب می‌کنین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۱). به این ترتیب در مقصد هستین.

در حالت عادی شاید استفاده از این روش ضروری به نظر نرسه. اما این رو بگم که در پیاده‌روی دیروز، در مدت نیم ساعت، عدد مسیرم به نزدیکی دویست رسید و این‌جا بود که کم‌کم داشت اهمیت خودش رو نشون می‌داد.

توضیح بیش‌تر: علت نتیجه‌بخش بودن این روش چندان هم معجزه‌آسا نیست. توضیح ساده‌اش اینه که برای مسیر، یک رشته‌ی عدد دودویی در نظر می‌گیریم که با اضافه شدن هر دوراهی جدید کل رقم‌های صفر و یک رو به چپ حرکت می‌دیم (shift) و انتخاب جدید رو در سمت راست عدد دودویی اضافه می‌کنیم (برای اضافه شدن، راه‌های سمت چپ ۰ هستن و راه‌های سمت راست ۱).

تمرین بیش‌تر: اگر تعداد انتخاب‌ها بیش‌از دو راه بود چه کار می‌کنین؟ مثلن توی مسیر سه راهی داشته باشیم؟
تمرین بیش‌تر: اگر در مسیر حلقه داشته باشیم، این روش جواب‌گو نیست. در وقت اضافه پیدا کنین که چه اتفاق‌هایی ممکنه با وجود حلقه بیفته.

نیویورک تنهاترین شهر آمریکا

ساعت نه و نیم شنبه شبه. در قهوه‌خونه نشسته‌ام. خواننده خانومی خسته با موهای فرفری و گوشواره‌های بلنده که گیتار می‌زنه و آواز می‌خونه. مردم سرشون به کار خودشونه. خواننده هم انگار برای خودش اجرا می‌کنه. پشت یک میز سراسری رو به پنجره نشسته‌ام. یک خانوم پا به سن گذاشته کنار من تک و تنها نشسته و یک ظرف بزرگ سالاد جلوشه و با ملچ و مولوچ فراوان سالاد می‌خوره. هر از گاهی هم یک چیپس از پاکت کنار دستش در می‌آره و داخل سس می‌زنه و توی دهن می‌گذاره. هر دو سه لقمه که فرو می‌ده، یک قلپ قهوه روش می‌خوره. آقایی میان‌سال با تی‌شرت مشکی و شلوار جین و قدی کوتاه به یکی از قفسه‌ها تکیه داده و به موسیقی گوش می‌کنه. کاری به کار کسی نداره. دختری پشت میز کناری نشسته که لباس صورتی و شلوار آبی پوشیده. یک کیسه‌ی گل‌گلی پایین میزش و یک بسته‌ی هدیه روی میزش داره و یک خرس عروسکی رنگی روی صندلی جلویی‌اش گذاشته. غیر از عروسک کسی همراهش نیست. یک تل صورتی و نقره‌ای هم به موهای خودش زده. روی میز کافی‌شاپ یک رومیزی صورتی رنگ پهن کرده. تنهایی پشت میزش نشسته. به نظر می‌رسه برای خودش جشن تولد گرفته. الان به دستشویی رفت. سالاد خانوم کناری هم الان تموم شد. برگشته، به خواننده زل زده و هر از گاهی لبخند بی‌روحی می‌زنه. شنیده بودم نیویورک تنهاترین شهر آمریکاست….

اما این تمام روایت نبود. جالب‌تر بود که روایت رو همین‌جا قطع کنم و با سه‌نقطه به پایان برسونم. شاید نوشته‌ی خوبی می‌شد، اما منصفانه نبود. باید اضافه‌کنم که خانم خواننده در پایان قطعه‌اش شروع کرد به حرف زدن. اون‌قدری هم خسته نبود. شنیده بودم که امشب توی ترافیک گیر کرده بوده، اما الان که سرحال به نظر می‌رسه. داره از پشت میکروفون با مشتری‌ها شوخی می‌کنه. خانوم کنار دستی‌ام هم حلقه به دست داره. پس احتمالن کسی رو توی زندگی‌اش داره. اون قدری هم دل داشته که بیاد بنشینه توی کافی‌شاپ، سالاد بخوره و به موسیقی گوش بکنه. لبخندهاش اون‌قدری هم بی‌روح نیست. توی صورتش آرامش داره. دختر پشت میز تولد از دست‌شویی برگشته، به تل‌های روی سرش اضافه شده، داره با یکی از کارمندهای کافی‌شاپ صحبت می‌کنه و می‌خنده. یک کارمند دیگه کنار خانوم خواننده یک سطل گذاشت، روی سطل نشست و با ضرب‌آهنگ موسیقی روی سطل زد. در پایان هم هردو خوشحال بودن که یک قطعه رو به پایان رسونده‌اند و دست‌هاشون رو به نشانه‌ی پیروزی به هم‌دیگه زدن. آقایی به تنهایی وسط کافی‌شاپ نشسته و با تمام وجودش داره تلاش می‌کنه باقی‌مونده‌ی نوشیدنی‌اش رو با نی توی دستش بیرون بکشه. خیلی تلاش می‌کنه. خانوم خواننده قطعه‌ی جدیدی رو می‌خواد شروع کنه و الان گفت این قطعه دیگه تقدیم شده به شوهر قبلی‌ام نیست! همه خندیدن….

داستان روز: انسان به امید زنده است

باید کاری می‌کرد. شانس همین یک بار در خونه‌اش رو زده بود. براش یک جور امتحان بود. کار سختی بود، اما ارزش‌اش رو داشت. اگر می‌تونست این یک کار رو با موفقیت به پایان برسونه، به اطرافیانش کمک بزرگی کرده بود. با همین یک کار، بارش رو بسته بود. فرصتی پیش اومده بود که خدمتی به بقیه بکنه. برداشتن این یک مشکل هم خودش کار ارزش‌مندی بود. این همه آدم مثل مورچه داشتن توی این دنیا کار می‌کردن، جا داشت این هم به اندازه‌ی خودش و در حد توان‌اش کاری بکنه. یک لحظه دلش هری ریخت. از این که می‌دید می‌تونه در کنار بقیه‌ی مردم تلاشی بکنه، یک‌جور دلهره‌ی همراه با خوشحالی وجودش رو گرفت. پوستش مورمور شد. البته کار ساده‌ای نبود. به این یک قلم عادت نداشت. اگر کار ساده‌ای بود که حتمن همه انجام می‌دادن. اما چه ساده و چه سخت، قبول داشت که حتمن خوشایند نیست. تا حالا کسی از لذت‌بخش بودنش حرفی نزده بود. کار جدی‌ای بود. شوخی که نبود. ولی امید داشت. می‌دونست که اگر بخواد، می‌تونه.

چپ دست بود. تیغ رو با دست چپ برداشت. اگر نجات‌اش می‌دادن و دستِ تیغ خورده ناقص می‌شد، به‌تر بود اون دست ناقص، دست راستش باشه؛ نه دست چپش….

موسیقی روز: لورا برانیگن

لورا برانیگن فقط چهل و هفت سال داشت که فوت کرد. در خواب فوت کرد و از چند هفته قبل از فوت‌اش سردرد داشته ولی حاضر نشده به دنبال معالجات پزشکی بره (با کسانی که حاضر به معالجه‌ی پزشکی نیستن احساس نوعی هم‌دردی دارم!).

قطعه موسیقی «گلوریا» از آثار معروفشه که اثر یک آهنگ‌ساز ایتالیاییه:


اما قطعه‌ای که معروف‌تره و احتمالن در ایران هم بیش‌تر شناخته شده هست، «خودداری» نام داره: