فرزندخواندگی: عاشق بودن – رها کردن

در خانه‌ی مادران ازدواج نکرده، یک مشاور به من اختصاص داده بودن و یک مددکار. چیزی که هم‌چنان به یاد دارم اینه که به طور پیوسته از من سوال می‌شد که آیا می‌خواستم به‌ترین کار رو برای بچه‌ام انجام بدم یا نه. بهم می‌گفتن که اگر واقعا دخترم رو دوست داشته باشم، اجازه می‌دم که بره. معلومه که می‌خواستم به‌ترین کار ممکن رو براش بکنم چون با تمام وجودم دوستش داشتم.

مادر زیستی

مطمئن نیستم که برای من دقیقا از چه زمانی عاشق بودن هم‌معنی ترک کردن شد، اما خوب به یاد دارم که همیشه به من گفته می‌شد که مادر زیستی‌ام چنان عاشق من بود که تصمیم گرفت من رو برای فرزندخواندگی بگذاره. وقتی کوچیک بودم، درکم از معنی این موضوع به طور کامل یک جور دیگه بود. حالا، به عنوان یک بزرگ‌سال، معنی‌اش اینه که چندان هم بی‌خطر نیست که عاشق کسی باشی، چرا که اون هم ممکنه ترکت کنه.

فرزندخوانده

یکی از دوگانگی‌های فرزندخواندگی اعلام این موضوع است که عاشق بودن به معنای رها کردن است و این که اجازه دهیم یک نفر برود. به زنانی که به فرزندخواندگی فکر می‌کنند گفته می‌شود که اگر واقعا عاشق فرزندان‌شان هستند، باید آن‌ها را برای فرزندخواندگی بگذارند. به فرزندخوانده‌ها گفته می‌شود که مادر زیستی‌شان چنان آن‌ها را عاشقانه دوست داشته که آن‌ها را برای فرزندخواندگی گذاشته است. از دید منطق، چندان قابل درک نیست که اعتقاد داشته باشیم که اگر واقعا یک نفر را دوست داشته باشید، رابطه‌تان را با او قطع می‌کنید. از دید احساس، این چیزی است که مردم نیاز دارند که باور داشته باشند تا بتوانند بخشی از فرزندخواندگی باشند. با این ترتیب روشن‌تر می‌شود که چرا هم عشق و هم دل کندن، تا این اندازه به اعضای مثلث فرزندخواندگی گره خورده‌اند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

نامه به خواهرم: وقتی زورت به طرف مقابلت نمی‌رسه، باهاش درگیر نشو؛ برو یک راه دیگه پیدا کن

خواهرم،

در خونه یک سیستم پخش صوتی داریم که زمانی موسیقی پخش می‌کرد (الان دیگه از برق کشیده شده و نه مامان و نه بابا حالش رو ندارن که وصلش کنن). این سیستم پخش مقداری سیم ازش بیرون زده که از آرزوهای من اینه که این‌ها رو تا جایی که ممکنه بکشم. هر بار که به طرف این سیم‌ها می‌رم، مامان یا بابا از اون یکی گوشه‌ی اتاق، با لحنی قاطع می‌گن «هامون!؟». من هم راهش رو یاد گرفته‌ام: یک قدم چهار دست و پا به سمت سیم‌ها بر می‌دارم، اون‌ها داد می‌زنن «هامون!؟»، من از جام می‌پرم، همون‌جا می‌نشینم و توی چشم‌شون با مظلومیت نگاه می‌کنم.

بزرگ‌ترها خودپرستی عمیقی دارن. هر بار که من رو محکم صدا می‌کنن و من سر جام میخ می‌شم، خوشحال می‌شن از این که کسی به حرف‌شون گوش کرده و موفق شده‌ان یک نفر رو کنترل کنن. خیلی از این وقت‌ها هم چه مامان و چه بابا، لبخندی تمام صورت‌شون رو می‌پوشونه و می‌گن «گوش کرد!…». هنوز متوجه نشده‌ان که من هر بار یک قدم جلوتر رفته‌ام و با تکرار همین سناریو، یک قدم یک قدم خودم رو به سیم‌ها نزدیک‌تر کرده‌ام.

این مشکل محدود به مامان و بابا نیست. در هر سیستمی، هرچه قدر هم پیچیده، وقتی افراد قانون‌های ساده‌ای داشته باشن و همیشه از همون قانون‌ها پیروی کنن، راهی برای سواستفاده از اون قانون‌ها پیدا می‌شه. قانون ساده‌ی مامان و بابا هم اینه که هر موقع بچه به سمت سیم رفت، تذکر بدیم و بچه هم گوش بکنه؛ اما این رو در نظر نمی‌گیرن که با همین قانون ساده و حتا با اجرای کامل همین قانون، بچه داره به سیم نزدیک‌تر می‌شه.

وقتی به اندازه‌ی کافی به سیم نزدیک باشم، در یک لحظه با تمام سرعت به سمت سیم حمله می‌کنم. بیچاره‌ها، «هامون! هامون!» گویان، از اون طرف اتاق به این طرف می‌دون که جلوی من رو بگیرن. من هم دیگه به صدا کردن‌شون توجهی نمی‌کنم و تا وقتی هم که دست‌شون به من برسه، وقت کافی داشته‌ام که سیم رو به اندازه‌ای که می‌خواستم کشیده باشم.

همیشه وقتی من رو بلند می‌کنن و می‌برن، اون وسط، هن و هن کنان، با تعجب می‌گن «عجیبه… این چه طوری خودش رو به سیم رسوند؟».