شرمنده شدیم به خدا قسم

مدت زیادی بود که در محل کار به مدیرم گفته بودم که علاقه‌مند هستم که دوره‌ی کارم رو تمدید کنم و بیش‌تر بمونم. اون هم از خیلی وقت پیش گفته بود که باید فکر بکنه و معلوم نیست که بتونه کارم رو تمدید بکنه. من مدت زیادی بلاتکلیف بودم.

دو روز پیش، قبل از ناهار خبر رسید که در فاصله‌ی کمی از ما در نیویورک یک نفر بعد از این که از کار اخراج شده، با گلوله مدیرش رو کشته. بعد از ناهار دیدم مدیرم ایمیلی زده تقریبن با این لحن: «روزبه جان، من موفق شدم که منابع مالی رو جور کنم. اگر مایل هستی کارت رو تمدید کنی، لطفن به من بگو تا مراحل‌اش رو پیش ببرم».

پس‌نوشت: به خدا راضی نبودیم… با این وضع….

کسی داغ‌دار کسی نشد

در دوران جنگ ایران و عراق یک بار بمب به نزدیکی ما خورد. ما همه توی پناهگاه که درواقع زیرزمین یک کارگاه ساخت قالب یخ بود چپیده بودیم. یک خانواده برای این که در امان باشن، به پناهگاه نیومدن و به وسط بیابون رفتن. اون خانواده فکر کردن که شاید خلبان بمب رو روی ساختمون می‌زنه که آدم بیش‌تری بکشه. شاید خلبان عراقی هم اعتقاد چندانی به کشتن انسان‌ها نداشت و فکر کرد که بمب رو روی ساختمون نزنه که آدم کم‌تری کشته بشه. بمب درست روی سر اون خانواده خورد. وسط بیابون. همه‌شون با هم کشته شدن. هیچ‌کدوم داغ‌دار اون یکی نشد. ماها هم که همه در پناهگاه بودیم. ماها هم داغ‌دار خودمون نشدیم….

سنگر بی‌سوراخ

در ادامه‌ی پست‌های قبلی درباره‌ی جنگ ایران و عراق (+ و + و +)، ما بچه‌ها یک بار توی محوطه‌ی بیرون اتاقک محل زندگی‌مون، یک سنگر درست کردیم. هدف این بود که در صورت لزوم ما رو از بمباران‌ها محفوظ نگه داره، گیرم که با گِل درست شده بود و ممکن بود بدون بمب هم خود سنگر داوطلبانه فرو بریزه. یکی از فامیل‌های ما هم همراه با ماها زندگی می‌کرد. اعتیاد به هروئین داشت. از معجزات جنگ بود که همه در کنار هم زندگی می‌کردن. این فامیل ما همیشه سیگار به دست داشت و همین سیگارش برای ما موهبتی بود: ازش می‌خواستیم وقتی شب می‌شد، توی سنگر ما سیگار بکشه. ما هم از بیرون به سنگر نگاه می‌کردیم و با استفاده از نور آتیش سیگارش می‌تونستیم بفهمیم کجاهای سازه‌ی سنگر ما درز و سوراخ داره. برای این که خلبان‌های عراقی نور داخل سنگر ما رو نبینن، اون درز و سوراخ‌ها رو با گل پر می‌کردیم. البته نور هزار جور چراغ در اون اطراف برای دیده شدن به وسیله‌ی هواپیماها کافی بود. به نور سنگر ما نیازی نبود. ما بچه‌ها، بدون این که به این جنگ دعوت شده باشیم، می‌خواستیم در روندش تاثیر بگذاریم (البته بعید می‌دونم تاثیری گذاشته باشیم).

ما همه به معجزه نیاز داشتیم

در دوران جنگ ایران و عراق، وقتی که به شهر صنعتی کرمانشاه پناه برده بودیم (+ و +)، یک شب به شهر رفتیم که کمی وسایل بیاریم. شهر خالی و تاریک بود. سکوت کامل بود. پدر و مادرم با چند تا تخم‌مرغ نیمرو درست کردن. چهارنفری زیر نور فانوس نشستیم. شهر کرمانشاه خالی بود و ما چهارنفر نشسته بودیم اون وسط و داشتیم تخم‌مرغ می‌خوردیم. برادر من که اون زمان هنوز عقلش در نیومده بود، اصرار داشت که هرچه زودتر برگردیم. من که عقلم در اومده بود، اصراری به برگشتن نداشتم. وقتی به شهر صنعتی برگشتیم، چیزی نگذشت که به کرمانشاه موشک زدن. بعدتر که به شهر برگشتیم، دیدیم که موشک دقیقن به همون مسیری خورده بود که ما یک ساعت قبلش در اون بودیم. تا مدت‌ها مادرم این واقعه رو به عنوان یکی از معجزات پسرش تلقی می‌کرد. جنگ بود. ما همه به معجزه نیاز داشتیم….

زندگی مشترک اجباری مرغ و خروس ما

دیروز از کشته شدن مرغ‌هامون در زمان جنگ، وقتی که در شهر صنعتی زندگی می‌کردیم نوشتم.

بعد از سگ‌خور شدن مرغ‌ها، رفتیم و از یکی از دهات اطراف یک مرغ و یک خروس خریدیم. اسم مرغ رو حنا گذاشتیم و اسم خروس رو قوقول (البته الان که فکر می‌کنم می‌بینم که این اسم‌ها خواست بابام بوده و مثل یک بسته‌ی جالب، مثلن یک ایدئولوژی جالب، برای ما جا زده بود و ما هم پسندیده بودیم؛ وگرنه ما که از خودمون خلاقیتی نداشتیم). ما یک مرغ و یک خروس رو انتخاب کردیم، برداشتیم و کنار هم گذاشتیم، فارغ از این که آیا این‌ها با هم صنمی دارن یا نه، آیا تفاهمی دارن یا نه، آیا اصلن قصد زندگی مشترک با موجودی از جنس مخالف رو دارن یا نه. حرکت ما یک جورهایی به ازدواج‌های از قبل ترتیب‌داده‌شده شبیه بود. اتفاقن در حین انتقال این دو عضو جدید خانواده از ماشین به لونه، مرغ فرار کرد و پدر و مادر من به مدت یک ساعت توی شهر صنعتی به دنبالش می‌دویدن. یک جورهایی شبیه به یک عروس فراری بود که تا آخرین لحظه داشت تلاش می‌کرد از زندگی مشترک با یک خروس ناآشنا سرباز بزنه. قوقول و حنا هم به خاطر جنگ ایران و عراق به زندگی مشترک اجباری تن دادن. وگرنه که داشتن توی ده خودشون زندگی‌شون رو می‌کردن و احتمالن اگر جنگ نبود، هرکدوم به دنبال عشق خودش می‌رفت.

سگ مرغ‌های ما رو خورد

زمان جنگ بود و ما به شهر صنعتی کرمانشاه رفته بودیم؛ در واقع پناه برده بودیم که از بمباران‌های شهر در امان باشیم. مدتی رو در یک کارگاه صنعتی تولید قالب یخ و مدتی رو هم در یک اتاقک کارگاه تیرچه و بلوک زندگی می‌کردیم. من اون زمان نه سال سن داشتم.

پسر عموم مرغ‌هاش رو به ما داده بود که ازشون مراقبت کنیم. عموم و خانواده‌اش خودشون به تهران فرار کرده بودن. یک روز ظهر از اتاقک‌مون بیرون اومدیم و دیدیم سگ مرغ‌ها رو خورده. سگی بود که در همسایگی‌مون زندگی می‌کرد. سگی که خودش گرسنه بود. از ما گرسنه‌تر، اون بود. جلوش آشغال سیب که می‌انداختیم، با ولع گاز می‌زد. یک عمر هم مدیون‌مون می‌شد. تازگی بچه‌دار شده بود. می‌خواست چیزی برای بچه‌هاش ببره که اون‌ها هم بخورن. شرمنده‌ی بچه‌هاش نره تو خونه. یا لونه. یا هرجا. اون‌جایی که اون زندگی می‌کرد، نه خونه بود، نه لونه. به معنای واقعی کلمه سگ‌دونی بود. یک جوب محقر که خشک بود و پر از خاک و خل. یکی نبود بهش بگه الاغ، تو که خودت غذا نداری بخوری، چرا تولیدمثل می‌کنی؟ احتمالن تشخیص داده بودن جامعه‌شون ظرفیت جمعیت بیش‌تری داشته و این هم در اون راستا فعالیت کرده.

گیرم که سگ هم گرسنه بوده باشه، به هر حال از این که می‌دیدم که مرغ‌هایی که تا یک ساعت پیش زنده بودن و هم‌بازی ما، حالا خورده شده‌اند و ازشون مقداری خون و پر روی زمین باقی مونده، ناراحت بودم. بابام با من صحبت کرد و گفت که «این قانون طبیعته. قوی‌ترها ضعیف‌ترها رو می‌خورن. البته تو اگه دوست داری، گریه بکن. گریه کردن هم قانون طبیعته». این حرف‌ها برای من آرامش‌بخش بودن. از اون موقع چیزی حدود بیست و چهار سال گذشته. من طبیعت‌گرا شدم. به قانون طبیعت احترام می‌گذارم. به احساسات خودم هم احترام می‌گذارم. هنوز حرف بابام توی ذهنم هست. توصیه می‌کنم شماها هم با بچه‌تون حرف بزنین. براش توضیح بدین. بچه‌ها می‌فهمن. ممکنه در نگاه اول خر به نظر برسن، اما اون‌قدری می‌فهمن که بعد از بیست و چهار سال حرف‌هاتون رو کلمه به کلمه به یاد بیارن.