احساس از کجا می‌آید؟

سال‌ها پیش کتابی خوندم که مصاحبه‌ای بود با فرامرز پایور. از سختی کوک کردن سنتور می‌گفت و این که همین سختی کوک، استفاده از سنتور رو در اکسترهای بزرگ ناممکن کرده. فکر کنم مصاحبه کننده پرسید که اگر دستگاه کامپیوتری ساخته بشه که به صورت اتوماتیک و سریع سنتور رو کوک بکنه چه‌طور؟ فرامرز پایور (نقل به مضمون) گفت که ممکن هست، اما وقتی به وسیله‌ی کامپیوتر کوک بشه، دیگه ساز اون حس و حال رو نخواهد داشت.

همون موقع برام سوال شد که مگه منشا حس و حال چیه که با کوک کامپیوتری حاصل نمی‌شه، اما با کوک انسانی حاصل می‌شه؟ بعد از سال‌ها، دوباره چند روز پیش همون موضوع برام سوال شد.

اگر کامپیوتر کوک‌کننده‌ی سنتور دقت صددرصدی داشته باشه، نتیجه این می‌شه که نت‌ها دقیقن همونی می‌شن که باید باشن (هرکدوم یک فرکانس مشخص دارن). اما انتظار دارم که یک انسان اشتباهش بیش‌تر از کامپیوتر باشه و هیچ نتی رو نتونه به اندازه‌ی کامپیوتر، نزدیک به فرکانس مورد نظر دربیاره. نتیجه این که (اگر درست نتیجه‌گیری کرده باشم)، منشا حس و حال از نظر پایور، خطای انسانی موقع کوک کردن سازه.

یک آزمایش ساده انجام دادم: هر نت سنتور با استفاده از چهار سیم نواخته می‌شه. پس ما هم می‌تونیم به جای هر نت، چهار نت مشابه استفاده کنیم. با اجرای چند نت، یک قطعه موسیقی ساده اجرا کردم و نتیجه رو ضبط کردم. در مرحله‌ی دوم فرض کردم یک انسان سنتور رو کوک کرده و در کارش خطا داشته. کوک نهایی هرکدوم از سیم‌ها، یک توزیع نرمال خواهد بود که میانگینش فرکانس مورد نظر برای اون نت هست و انحراف معیارش هم دو. در ضمن عدد دو رو با دست‌کاری و بازی به دست آوردم، وگرنه که هیچ دلیل خاصی پشت انتخاب این عدد نیست (اگر پیشنهادی دارین لطفن مطرح کنین). نتیجه این می‌شه که بعد از کوک به وسیله‌ی انسان، به جای هر نت، چهار نت مختلف با توزیع نرمال حول فرکانس مورد نظر خواهیم داشت. همون قطعه موسیقی ساده رو دوباره اجرا کردم و حاصل رو ضبط کردم.

در پایین هر دوی قطعه‌ها رو گذاشته‌ام. می‌تونین حدس بزنین کدومش خطای کوک داره و کدومش بدون خطاست؟ آیا یکی‌شون بیش‌تر به دل‌تون می‌نشینه یا هردو براتون یکی هستن؟

اگر نظری دارین یا فکر می‌کنین اشتباهی داشته‌ام، لطفن مطرح کنین. تا این‌جا فقط یک توضیح به نظر من می‌رسه: اگر کوک‌ها دقیق باشن، نسبت تقسیم فرکانس نت‌ها به هم مشخص و اعداد گویایی هستن. اگر فرکانس‌ها عددهای واقعن تصادفی (گیرم حول و حوش عدد اصلی) باشن، نسبت تقسیم فرکانس نت‌ها به هم عددهای گنگی خواهند بود. شاید همین گنگ بودن نسبت‌هاست که از نظر پایور منشا حس تلقی می‌شده.

سوال پایانی: در مورد منشا حس در دیگر هنرها چه‌طور؟ آیا ماهیت اصلی «احساس» همون خطای انسانیه؟


برای منتظران فرزندخواندگی: انتظار شما را آب‌دیده می‌کند

این متن برای سایت فرزندخواندگی در ایران نوشته شده و اولین بار در آن‌جا منتشر شده. نوشته‌ خلاصه‌ای از نوشته‌ی تریشا پریب است که در مجله‌ی خانواده‌های فرزندپذیر (Adoptive Families) در آوریل ۲۰۱۳ چاپ شده است. تریشا پریب کتابی با عنوان Trust, Hope, Pray: Encouragement for the Task of Waiting دارد. نوشته‌های وی را در وبلاگش می‌توانید دنبال کنید.

من و شوهرم، نخستین بار پسرمان را در فیلمی دیدیم که تک و تنها در یکی از مراکز نگهداری کودکان نشسته بود. تصویر کیفیت خوبی نداشت و سر و صدای پس‌زمینه نیز زیاد بود. همان موقع مطمئن شدیم که او را تا آخر عمر عاشقانه دوست خواهیم داشت. به ما گفتند باید یک تا یک و نیم سال صبر کنیم.  یک و نیم سال حیلی کم اتفاق می‌افتد و برای موردهای خیلی خیلی خاص است.

دوره‌ی انتظار یک ساله را فرصتی شمردیم که به کارهای عقب‌مانده‌مان برسیم و برای آمدن پسرمان آماده شویم. اما یک و نیم سال گذشت و از بچه خبری نشد. ما سی ماه صبر کردیم. چند ماه پرونده روی میز خاک می‌خورد و از ما کاری بر نمی‌آمد. پسرمان بدون حضور ما بزرگ می‌شد و دست‌مان به هیچ جا بند نبود. انتظار کشیدن سخت است و انسان را از پا در می‌آورد، اما مزیت‌هایی هم دارد. مثلن به این موردها فکر کنید.

واقعن چه می‌خواهیم؟

فرزندخواندگی به نظر موضوع جالبی است. خیلی‌ها علاقه دارند چنین کاری بکنند. همان طور که دلمان می‌خواهد روزی یک رمان بنویسیم و یا دور دنیا را بگردیم. اما همین انتظار کشیدن فرق دو گروه را مشخص می‌کند. کسانی که از این موضوع خوش‌شان می‌آید و کسانی که به این موضوع عمیقن اعتقاد دارند. خیلی‌ها روند فرزندخواندگی را آغاز کرده‌اند، اما با دیدن سختی‌ها، به خصوص همین دوران طولانی انتظار، کنار کشیده‌اند. فرزندخواندگی گزینه‌ی مناسب برای همه نیست. دوران انتظار، ایمان ما را به این که فرزندخواندگی برای خانواده‌ی ما مناسب است، عمیق‌تر کرد.

منطق به جای احساسات

انتظار کشیدن ساده نیست. شادمانی جای خود را به ترس می‌دهد، ترس به ناامیدی تبدیل می‌شود، ناامیدی به شکلی دیگر سر بر می‌آورد و به همین ترتیب این روند ادامه دارد. لازم است که در این بالا و پایین‌ها از پا درنیایید تا بتوانید مراحل بعدی را هم پشت سر بگذارید.

آماده شدن

از این فرصت برای آماده شدن استفاده کنید. از همین الان منابع مختلف را مطالعه کنید تا وقتی فررزندتان به خانه می‌آید، مجبور نشوید برای هر چیز کوچک و بزرگی دست به دامن گوگل بشوید. من و شوهرم تصمیم گرفتیم در این دوران انتظار تا جایی که ممکن است با دیگر خانواده‌های فرزندپذیر ارتباط داشته باشیم و از تجربیات‌شان استفاده کنیم. همین روابط سر ما را گرم کردند و بعدتر، وقتی پسرمان به خانه آمد، منبع‌های زیادی برای پاسخ به سوال‌های‌مان داشتیم.

دوستان و آشنایان جدید

تنها شما نیستید که منتظر آمدن فرزندتان هستید. در این فرصت از کمک‌ها و پشتیبانی‌های خانواده و دوستان استفاده کنید. در ضمن فرصتی است تا دوستان جدیدی به حلقه‌ی دوستان‌تان اضافه کنید. از حضور دیگرانی که مانند شما به دنبال فرزندخواندگی هستند، بهره ببرید. یک روز در فروشگاهی موقع پرداخت، از صندوق‌دار تشکر کردم که در فروشگاه‌شان بخشی با موضوع فرزندخواندگی دارند. چشمانش پر از اشک شد و لب به شکایت باز کرد که مدت زیادی است در دوران انتظار فرزندخواندگی به سر می‌برد و هنوز هیچ خبری نشده است. در چشم به هم زدنی، همان‌جا، پایه‌ی دوستی را ریختیم.

جشن بزرگی که در انتظار ماست

اتفاق بزرگ در انتظار آن‌هایی است که صبورانه انتظار می‌کشند. ما هم بالاخره پسرمان را دیدیم، چهار سالش شده بود. هیچ وقت از این همه انتظار کشیدن پشیمان نشدیم و می‌دانیم که ارزشش را داشت، از اول هم می‌دانستیم که ارزشش را دارد.

کسی که بودنش با نبودنش فرق می‌کنه

نفر اول وارد شد و بدون معطلی خارج شد. اخم‌هاش درهم بود. منتظر شد تا روبه‌رویی خالی بشه. نفر دوم فقط یک پاش رو داخل گذاشته بود که بیرون پرید. لب‌هاش رو برچیده بود. صدای تلق و تولوق همه جا رو گرفته بود. نفر سوم وارد شد و در رو پشت سرش بست. وقتی که چند ثانیه بعد بیرون اومد، سرش رو تکون می‌داد. منتظر روبه‌رویی ایستاد. نفر چهارم و پنج و ششم هم همین‌طور شدن.

دختر وارد شد. مکث کرد. کمی نگاه کرد. در رو پشت سرش بست و قفل کرد. بعد از مدتی هم بیرون اومد. از وقتی که این دختر رفت داخل و بیرون اومد، کسی به محض ورود خارج نمی‌شد.

برای من قهرمان نه بال داره و نه تفنگ. برای من قهرمان همون دختریه که نفهمیدم چه کار کرد، ولی کاری کرد که توالت قطار دوباره قابل استفاده شد.

غم کولی‌ها

null

کولی‌ها بزرگ‌ترین اقلیت نژادی در اروپا هستن. خانه به دوشن و معروف به موسیقی و رقص و آواز. در عین حال از طرف دیگران مورد تبعیض هستن و به نوعی معضل به حساب میان (+).

چند فیلم از «تونی گتلیف» دیده‌ام که همگی به نوعی به مساله‌ی کولی‌ها اشاره داشتن. تونی گتلیف، کارگردان فرانسوی-الجزایری، خودش هم در اصل از کولی‌ها بوده.

موفق نشده‌ام فیلم «ترنسیلوانیا» رو پیدا کنم و هیچ جا در دسترس نبوده. قطعه موسیقی زیر رو از این فیلم پیدا کرده‌ام که هربار که گوش می‌کنم، سِحر می‌شم: شادی و سرزندگی‌ای که در ظاهر نشون می‌ده و غمی که در لایه‌های پایین به همراه داره. همین پدیده رو در فیلم‌های تونی گتلیف دیدم؛ فیلم‌هایی مثل «غریبه‌ی خل و چل» و «کورکورو».


بوی خانه‌ی ما

شاید مستاجر قبل از ما آشپزی زیادی داشته که خونه‌مون بو می‌ده. هر بار که در رو باز می‌کنیم، بو به صورت‌مون می‌زنه. اون‌قدر پنجره رو باز گذاشتیم تا خونه‌ی ما تبدیل به لونه‌ی حشرات شد؛ اما بوی خونه کم نشد. هر شب عود روشن می‌کنیم. از این می‌ترسیم که یک روز برای پاک کردن بوی عود، مجبور بشیم عود روشن کنیم. به دست‌هام نگاه می‌کنم. دست‌هام بو گرفته‌ان. بو در موهام پیچیده. کیفم بو گرفته. ساندویچی که سر کار می‌برم بو داره. اخلاقم هم بو گرفته.

متروی ما

مطمئن هستم طراحی صندلی‌های مترو برای آدم‌های این دوره نبوده. وقتی که روی صندلی می‌شینم، دو همسایه‌ی چپ و راست با دو باسن بیرون زده از صندلی‌ها از دو طرف فشارم می‌دن. هر روز یک ساعتی رو در راه هستم. مردم در واگن‌های مترو خیلی فکر می‌کنن. به یک نقطه خیره می‌شن و حرفی نمی‌زنن. بعضی‌ها کتاب می‌خونن: دست کم اون‌ها چشم‌هاشون تکونی می‌خوره.

کار ما

یک روز وارد دفتر شدم. هم‌کار یهودی‌ام با شوق و ذوق گفت که رقص فارسی یاد گرفته. گفتم برقص. پسری با ریش درهم‌پیچیده و موهای بلند بافته شده و کیپا به سر، وسط دفتر، قر فارسی داد. انتظار نداشتم. کمی عبری یاد گرفته‌ام، البته استعداد خوبی ندارم. فارسی اون خیلی به‌تره. موقع ترک آفیس می‌گم «سی یو» و هم‌کار یهودی داد می‌زنه «خدافظ» و هم‌کار آمریکایی هم داد می‌زنه «کدافظ» و هم‌کار برزیلی از توی اتاقش داد می‌زنه «کدافظ». هم‌کار نیجریه‌ای نیم‌نگاهی می‌اندازه و هم‌کار اسپانیایی پلک می‌زنه.

همسایه‌های ما

دختری دو ساله هست که به پاهاش النگو بسته‌ان. وقتی راه می‌ره جرینگ جرینگش رو هم با خودش می‌کشونه. یک روز پدرش من رو دید و گفت «جایی که شما زندگی می‌کنین، قبلن یک مستاجر دیگه زندگی می‌کرده» (خبر داشتم). ادامه داد «اون مستاجر رابطه‌اش با دخترم خوب بود. هر از گاهی ممکنه دختر من بیاد و در خونه‌ی شما رو بزنه؛ تعجب نکنین». دختر بچه تمام این مدت با چنگ شلوار پدر رو گرفته بود، گردنش رو بالا گرفته بود و با چشم‌های درشت سیاهش به من نگاه می‌کرد.

نپرسیدن خطاست

همیشه در فهمیدن کاربرد توییتر مشکل داشتم تا این که چند وقت پیش تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم: سوال بپرسم. سوال پرسیدن، بدون محدودیت و بدون جمله‌ی فاجعه‌ی «می‌تونی گوگل کنی»، مهمه. گاهی لازمه فکر رو رها کنیم و آزادانه سوال بپرسیم. تا به این‌جا که جواب‌هایی خوبی هم از دوستان گرفته‌ام. در ویجت پایین (اگر که درست کار کنه)، آخرین سوال‌هام رو نشون داده‌ام.