فرزندخواندگی: ترس‌ها

وقتی با مادران زیستی شروع به صحبت کردیم، از بابت مواد مخدر نگران شدیم و این که بچه تا چه اندازه سالم خواهد بود.

پدر/مادر

در تلویزیون تمام اون داستان‌های وحشت‌ناک رو در مورد این که پدرمادرهای زیستی بر می‌گردن که بچه‌شون رو پس بگیرن دیده بودیم. از این بابت نگران بودیم، اما وقتی یک نفر بهمون یادآوری کرد که اون‌ها موردهای نادری‌اند، خیال‌مون راحت‌تر شد. متوجه شدیم که این که پدر یا مادر زیستی در مورد تصمیم‌اش شک کنه، جزیی از تمام پروسه‌ی فرزندخواندگیه.

پدر/مادر

طبیعی است که در مورد فرزندخواندگی ترس داشته باشیم. بعضی پدران و مادران نگران‌اند که بچه‌شان از بعضی نظرها نقص داشته باشد. بعضی پدر و مادرها از این می‌ترسند که پدران و مادران زیستی نظرشان را عوض کنند. تبادل نظر واضح در مورد انتظارات و احساسات می‌تواند بخشی از ترس‌هایی که پیرامون فرزندخواندگی‌اند را از بین ببرند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

اولین رمانی که خوندم، به اندازه‌ی یک قاشق چای‌خوری عشق و عاشقی داشت

اولین رمانی که خوندم، «تام سایر» بود. خودم متوجه نشدم که اولین رمانیه که در زندگی‌ام خونده‌ام. بابام بهم گفت. اون زمان شاید نه یا ده سال سن داشتم؛ یادم نیست. وقتی تموم شد، شب دیروقت بود. بیرون ساکت و تاریک بود و خونه‌ی ما ساکت با نور زرد چراغ. مادر و برادر نبودن؛ حتمن تهران رفته بوده‌ان. من و بابام رخت‌خواب‌ها رو وسط هال پهن کرده بودیم. رسم خانواده بود که وقتی بعضی از اعضا سفر بودن، بقیه جمع می‌شدن و توی هال می‌خوابیدن. این رسم رو ادامه دادیم تا این که یکی‌مون برای همیشه رفت. از اون زمان به بعد دیگه هرکس توی اتاق خودش خوابید.

من آخرین صفحات همون کتاب رو می‌خوندم و بابام هم یک چیز دیگه، روزنامه‌ای یا کتابی. در پایان، کتاب رو بستم و گفتم تموم شد! بابام بهم تبریک گفت، یا چیزی که مضمون تبریک داشت. گفت این اولین رمان زندگی‌ات بود که خوندی و این اتفاق مهمیه. اون چیزی که خودش می‌خوند رو بست و کنار گذاشت. گفت برام بگو جریان‌اش چی بود. من هم به صورت خیلی جدی تعریف کردم. چیز زیادی که برای تعریف کردن نداشتم، این که تام سایر فلان کرد و بهمان کرد، شیطنت کرد و خراب‌کاری کرد. اما یک چیز در اون کتاب خیلی توجه‌ام رو جلب کرده بود و همون یک چیز رو به بابام نگفتم: ارتباطی که تام سایر با یک دختر داشت. نمی‌دونم چرا اون قسمت‌اش رو سانسور کردم. درست همون قسمتی بود که بیش از همه جای کتاب، فکر و خیال من رو با خودش برده بود.

زیاد نیستند خاطراتی که از اون دوران به یاد می‌یارم. یکی‌اش همین صحنه بود. نور، جایی که نشسته بودم، جهتی که نشسته بودم و جایی که بابام نشسته بود رو هنوز به یاد دارم. از دیروز به یاد اون صحنه افتاده‌ام. نمی‌دونم چرا.

فرزندخواندگی: صداقت در برابر پنهان‌کاری

با پسرم از وقتی توی گهواره بوده، به طور کامل صادق بوده‌ام. جدی اعتقاد دارم که اگر یک بچه نتونه به پدر و مادرش در مورد این که کیه اعتماد کنه، به اون‌ها در مورد هیچ چیزی نمی‌تونه اعتماد کنه.

پدر/مادر

همیشه می‌دونسته‌ام که به فرزندی گرفته شده‌ام چون مادرم هیچ وقت ترسی نداشت که در این مورد برام صحبت کنه. هر سوالی داشتم جواب می‌داد، البته به شرط این که خودش جواب سوال رو می‌دونست.

فرزندخوانده

در فرزندخواندگی، پدر و مادر، خود الگوی صداقت‌اند. اگر پدر و مادر بتوانند با فرزندشان صادق باشند، خود فرزندخوانده احساس نمی‌کند که چیز بدی برای مخفی کردن وجود دارد. پنهان‌کاری باعث کم‌شدن اعتماد به نفس، ایجاد بی‌اعتمادی و نبود حس امنیت می‌شود.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

چیزی که فروشی نیست

ارنست همینگوی یک رمان شش کلمه‌ای داره که ترجمه‌ی کل متن‌اش اینه:

فروشی: کفش‌های بچه، پوشیده نشده

با اون‌چه که امسال از سر گذروندیم، این رمان به نوعی داستان ماست. هنوز هم کشویی داریم پر از لباس‌های دخترونه، پوشیده نشده. شاید جلد دوم رمان رو این‌طور بنویسیم:

فروشی نیست: کفش‌های بچه، پوشیده نشده

فرزندخواندگی: فرزندخواندگی، تصمیمی دائمی است

باورم نمی‌شه که مردم چه حرف‌هایی درباره‌ی پسرم می‌زنن، چرا که زندانه. می‌خوان بدونن که آیا خیال‌ام راحته که به فرزندی گرفته شده و بچه‌ی واقعی من نیست! نمی‌فهمن که پسرم به همون اندازه‌ای پسرمه که اگر به دنیا آورده بودم‌اش پسرم بود. هیچ‌کس به خاطر کارهایی که بچه‌هاش کرده‌اند، عشق‌اش رو ازشون دریغ نمی‌کنه. بچه‌هاتون همیشه بچه‌های شما هستن.

پدر/مادر

هنوز عصبانی‌ام از این که اون پدر و مادری که پسرم رو به فرزندی گرفته بودن، چه طور سنگ‌دلانه ول‌اش کردن به این خاطر که فکر می‌کردن مغزش آسیب دیده. نمی‌تونستن دست‌کم تا بیمارستان همراه‌اش باشن تا پذیرش بشه؟ اون‌ها تنها پدر و مادری بودن که می‌شناخته. خیلی تلخ بود که می‌دونستم که پسرم نمی‌تونسته بفهمه چرا کسانی که پدر و مادر خودش می‌دونست، رهاش کرده‌اند و رفته‌اند.

پدر/مادر زیستی

وقتی کسی وارد فرزندخواندگی می‌شود، باید به عنوان تصمیمی دائمی به آن نگاه کند. کودکان پس‌دادنی نیستند. یکی از راه‌هایی که به بچه‌ها کمک می‌کند احساس امنیت کنند و با جدایی از پدر و مادر زیستی کنار بیایند این است که محیطی امن را تجربه کنند و کسانی را دور و بر خود داشته باشند که بتوانند به آن‌ها تکیه کنند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

جستجوی خانواده‌ی زیستی برای فرزندخوانده‌ها

دیشب در یک میزگرد فرزندخواندگی شرکت کردم با عنوان «جستجوی خانواده‌ی زیستی». خلاصه‌ی بعضی از اون‌چه که گفته شد رو تا جایی که متوجه شدم و یادداشت برداشتم، فهرست‌وار و بدون نظم در پایین می‌نویسم.

یکی از شرکت‌کنندگان میزگرد، خانمی بود به نام کتلین که چهل و خورده‌ای سال سن داره. کتلین از تولد به فرزندی گرفته شده و خودش و شوهرش هم دختری یک ساله دارن که به فرزندی گرفته‌اند. شرکت‌کننده‌ی دیگه‌ی میزگرد دختری بود به نام تانیا که همراه با مادرش شرکت‌کننده‌ی میزگرد بود. تانیا بیست و یک سال پیش، در سن چهار سالگی، از روسیه به فرزندی گرفته شده. هنوز هم خاطراتی از پرورش‌گاه‌اش رو محو به خاطر داره. به نظر می‌اومد که رابطه‌ی خوبی هم با مادرش داره.

تانیا: چند سال پیش بالاخره تصمیم گرفتم که به دنبال خانواده‌ی زیستی‌ام برم. با هزار زحمت تونستیم از سد موسسه‌ها و برنامه‌های فرزندخواندگی قطع شده بگذریم و یک نفر رو پیدا کنیم که برامون تحقیق کنه. یک نفر تونست رد مادر زیستی‌ام رو پیدا کنه و فهمید که بیمارستانه. به بیمارستان رفت. اما از قرار معلوم، پنج روز قبل از این که به بیمارستان برسه، مادر زیستی‌ام فوت کرده بوده. من پول جمع کردم و ترتیب مراسم بعد از مرگ‌اش در روسیه رو دادم.

یکی از شرکت‌کنندگان: پسرم رو از کلمبیا به فرزندی گرفتیم. اون زمان به ما می‌گفتن سعی کنین هر هفته به کلاس اسپانیایی بفرستین‌اش که با ریشه‌اش آشنا باشه. ما گفتیم نخیر! ترجیح می‌دیم هیچ فرقی با ماها نداشته باشه. مگه بقیه‌ی اعضای خانواده‌ی ما هر هفته به کلاس اسپانیایی می‌رن؟

تانیا: اون هم یک روشه که تاکید کنیم که فرزندخوانده‌ها متفاوت نیستن. اما به نظر من فرزندخوانده‌ها متفاوت‌اند و نباید این مساله رو مخفی کنیم.

همون شرکت‌کننده‌ی قبلی: ما خانواده‌ی کمابیش عصبی‌ای هستیم و از اون طرف پسرم خیلی خون‌سرد و ملایمه. وقی چهارده پونزده سال‌اش بود، یک روز وسط شلوغی‌ها و داد و بی‌داد ما گفت «خدا رو شکر که من ژن‌های شماها رو ندارم!» همین جمله‌اش باعث شد چنان همگی بخندیم که کل موضوع عوض بشه.

یکی دیگه از شرکت‌کنندگان: خیلی خوبه که این قدر نسبت به مساله بازه و راحت صحبت و شوخی می‌کنه.

یکی از شرکت‌کنندگان: مشاور ما به ما گفت «در هر فرزندخوانده‌ای غم و نوعی حسرت برای چیزی که از دست داده وجود داره». من به چنین چیزی اعتقاد ندارم و نمی‌فهمم چرا باید در مورد کل فرزندخوانده‌ها این قدر محکم و کلی نظر بده (البته در نظر داریم دیگه باهاش کار نکنیم). نظر شماها چیه؟

کتلین: من زندگی دیگه‌ای نداشته‌ام و همیشه فرزندخوانده بوده‌ام. اینه که نمی‌دونم که آیا من غم یا حسرتی اضافه بر دیگران داشته‌ام یا نه.

تانیا: شاید بشه گفت که برای من نوعی فقدان بزرگ (great loss) و یک غم عمیق وجود داره. شاید این غم به نوعی از یک سوگ‌واری ناشی بشه. به هر حال فرزندخواندگی یک جور سفر مادام‌العمر (life-long journey) است و چیزی نیست که یک‌باره تموم بشه.

یکی از شرکت‌کنندگان: این که می‌گی بیش‌تر به «زخم» شبیهه یا «جای خالی»؟

کتلین: برای من به زخم شبیه نیست. بیش‌تر به قطعه‌های پازل شبیهه. هر بار که به دنبال خانواده‌ی زیستی‌ام بوده‌ام، به دنبال پیدا کردن این تیکه‌ها بودم. یک بار هم که ردی از خانواده‌ی زیستی‌ام پیدا کردم، با کمک کسانی که دیده بودم، سعی کردیم یک بازه‌ی زمانی رو رسم کنیم و مشخص کنیم که چه اتفاقی در چه زمانی افتاده.

تانیا: برای من زخم بودن یا جای خالی بودن متغیره و در زمان عوض می‌شه. برای بعضی زمینه‌ها مشخصن مثل قطعه‌های پازله. برای مثال مساله‌ی هویت مثل پازل می‌مونه. برای بعضی چیزها مثل زخم می‌مونه. مثلن در بعضی موارد خاص در زندگی، مثل روابط (relationships)، خودش رو این‌طوری نشون می‌ده. از احساس ترک‌شدگی می‌ترسم و این‌جاست که این قسمت از فرزندخواندگی خودش رو مثل زخم نشون می‌ده. نتیجه‌اش هم این می‌شه که به نوعی بی‌حس (numb) می‌شم که این حس در ادبیات فرزندخواندگی شناخته شده است و معروفه. البته اگر بخوام دقیق‌تر بگم، این احساس به زخم (wound) شبیه نیست و به جای زخم (scar) شبیه‌تره.

یکی از شرکت‌کنندگان: من از یک کشور دیگه به فرزندی گرفته شده‌ام و قیافه‌ام با اعضای خانواده‌ام فرق داره. در بیست و شش سالگی، بعد از تموم کردن دانشگاه، و بعد از این که موفق شدم به اندازه‌ی کافی پول جمع کنم، تونستم یک سفر به کشور محل تولدم برم. همیشه فکر می‌کردم اگر در میان آدم‌های از نظر ظاهری شبیه به خودم و یا خانواده‌ی زیستی باشم، حس خوبی خواهم داشت. وقتی سفر کردم، تازه متوجه شدم که خانواده‌ی واقعی من همون‌هایی‌اند که در خونه‌ام در آمریکا داشتم. بیولوژی مهمه، اما هم‌چنان خانواده‌ی من همین‌ها هستن.

یکی از شرکت‌کنندگان: دختر ما هفت سالشه. با مادر زیستی‌اش هم در تماس‌ام. آیا وقت مناسبیه که با مادر زیستی‌اش با فیس‌تایم گفتگوی ویدیویی بکنه؟

تانیا: برای من خیلی مهمه که خودم تصمیم گرفتم که به دنبال خانواده‌ی زیستی‌ام برم. زمانی رسید که خودم تصمیم گرفتم جستجو کنم و از این بابت خوش‌حالم، چرا که وقت واقعی‌اش بود. به نظرم سن هفت سالگی خیلی زوده و بچه در اون سن باید مقدار بیش از اندازه‌ای اطلاعات و ورودی‌های جدید رو پردازش کنه و این براش سخته.