All posts by روزبه

آویلدا هر شنبه دعا می‌کنه که هیچ پدر و مادری بچه‌شون رو سقط نکنن

آویلدا در یک فروشگاه کره‌ای کار می‌کنه. کارش اینه که یک میز کوچیک داره و مقدار کمی از نمونه‌های غذاها رو برای مشتری‌های فروشگاه سرو می‌کنه که مشتری تشویق بشه و مواد اولیه‌ی اون غذا رو بخره. قدش چندان بلندتر از ارتفاع میزش نیست و با دست‌های تپلش برای مشتری‌ها قطعه‌های ریزی از غذا رو در ظرف‌های کوچیک یک بار مصرف می‌گذاره و بهشون می‌ده.

آویلدا بیش‌تر وقت‌ها ماهی سرو می‌کنه. ماهی سفید رنگ شیلی، چرب و چیلی، با عطری که تا زمان خروج از فروشگاه با آدم می‌مونه. یک بار دستش به خاطر سرخ کردن ماهی سوخته بود و برای چند هفته سوپ سرو می‌کرد. بعد از اون، هر بار که می‌دیدیمش، حال دستش رو می‌پرسیدیم و اون هم با لحن کش‌داری می‌گفت «ماچ بتر، ماچ بتر». همیشه می‌گفت دستش خیلی به‌تره، اما از نظر ما همیشه پشت دستش به همون اندازه سرخ و ملتهب بود.

آویلدا رو وقتی برای اولین بار دیدیم، هنوز هامون به دنیا نیومده بود. همیشه از حال و روزمون می‌پرسید و برامون آرزوی موفقیت می‌کرد. خودش یک پسر پونزده ساله داره و بچه‌ی دومش وقتی دو روزه بوده مرده. وقتی این رو تعریف کرد، کمی مکث کرد و گوشه‌ی چشمش رو با پشت دستش پاک کرد.

آویلدا جزو اولین کسانی بود که هامون رو دید. چشم‌هاش برق می‌زد و نمی‌دونست چه کار کنه. اولین چیزی که به نظرش رسید این بود که چند برابر مقدار معمول، توی ظرف یک بار مصرف برای ما ماهی بچپونه. می‌گفت بخورین، براتون خوبه. وسط رسیدگی به مشتری‌های دیگه، هر از گاهی به بچه نگاهی می‌انداخت و با لهجه‌ی مکزیکی که به جای «و» می‌گن «ب»، می‌گفت «گاد بلس هیم بری ماچ». گفت دفعه‌ی دیگه که بیایین، یک چیزی براش دارم.

آویلدا رو امروز دیدیم. پشت میزش بود. وقتی ما رو دید، پرید رفت پشت فروشگاه و با یک مجموعه کادو برگشت. برای هامون چند جوراب، چند پیش‌بند و یک پتو خریده بود. کادو رو با ذوق به ما داد و با همون ذوق ما رو بغل کرد.

آویلدا از خودش گفت. از شلوغی فروشگاه و هجوم مشتری‌هاش غافل شده بود و می‌خواست با ما حرف بزنه. گفت که بعد از یازدهم سپتامبر، اداره‌ی مهاجرت به شوهرش گفته که خودش رو معرفی کنه، شوهرش به اون‌جا نرفته و بعد از اون دیپورت شده. الان یک پسر پونزده ساله داره و این هم هر موقع که بتونه، برای دیدن شوهرش به مکزیک می‌ره.

آویلدا کار سختی داره؛ باید قسمتی از وقتش رو در یخچال فروشگاه سپری کنه. می‌خواد که خونه‌اش رو به مهدکودک خونگی تبدیل بکنه، با کمک خواهرزاده‌اش از چند بچه نگهداری کنن و درآمدش رو بیش‌تر کنه. برای گرفتن مجوز به پول احتیاج داره. امید داره که اگر کار مهدکودکش بگیره، با درآمد بیش‌تر می‌تونه وکیل بگیره و شوهرش رو به آمریکا برگردونه.

آویلدا یک بار سرپرستی موقت یک بچه رو به عهده گرفته بوده. به خاطر یک سوتفاهم بچه رو ازش می‌گیرن. این هم وکیل می‌گیره و درست بودن کارش رو تایید می‌کنه. بعدتر بهش می‌گن باشه، اجازه می‌دیم یک بچه‌ی دیگه رو به سرپرستی موقت بپذیری. بهش برخورده بوده و دیگه قبول نمی‌کنه.

آویلدا عاشق بچه‌هاست؛ هر شنبه برای همه‌ی بچه‌ها دعا می‌کنه. بزرگ‌ترین دغدغه‌اش هم که همیشه از خدا می‌خواد اینه که هیچ پدر و مادری بچه‌شون رو سقط نکنن.

اگر در خانه نوجوان دارید، پیش‌نهاد می‌کنم این کتاب را بخوانید

دینا بوید (danah boyd) به تازگی کتابی نوشته با عنوان «پیچیده است» (it’s complicated: the social lives of networked teens). کتاب در مورد نوجوانان و شبکه‌های اجتماعیه. نویسنده کتاب رو به رایگان روی وب‌سایتش (http://www.danah.org/itscomplicated) قرار داده که می‌تونین دانلود کنین. چند وقت پیش در یک جمع سخن‌رانی می‌کرد و بخشی از صحبت‌هاش رو در پایین آورده‌ام.

با دختری هفده ساله به نام کارمن صحبت کردم. وقتی رابطه‌اش با دوست‌پسرش به هم خورده بوده، حال خوشی نداشته و می‌خواسته این موضوع رو با دوستانش مطرح کنه و از حمایت‌شون استفاده کنه. اگر موضوع رو به همین شکل در فیس‌بوک می‌نوشت، مادرش وحشت می‌کرد؛ قبل‌تر هم پیش اومده بود که مادرش با دیدن استتوس‌های غم‌انگیز، بیش از اندازه عکس‌العمل نشون داده. برای همین کارمن به دنبال راهی گشته که پیام رو به دوستانش برسونه، بدون این که مادرش متوجه بشه.

کارمن شعر Always Look on the Bright Side of Life رو پست کرد. شعر از یک قطعه موسیقی بود که کاملن مثبت بود و در مورد زندگی و شیرینی‌اش بود. اما کسانی که با موضوع آشنایی داشتن، می‌دونستن که با وجود ظاهر مثبت، این شعر اصلن هم مثبت نیست و خیلی غم‌انگیزه (به موضوع تلخی اشاره می‌کنه). کارمن کل شعر رو در استتوس فیس‌بوکش گذاشت و اولین کسی هم که پیغام گذاشت مادر خودش بود که نوشته بود به به، ظاهرن امروز خیلی خوشحالی! طبق معمول همیشه، وقتی مادرش زیر یک پست کامنت می‌گذاشت، به معنای سکوت بود و دیگه بعد از اون کسی کامنت نمی‌گذاشت (قانون نانوشته‌ای بود که وقتی مادرش وارد ارتباط می‌شد، کل مکالمه‌ی دوستان خاموش می‌شد). دوستان کارمن هم زیر اون پست پیغام نگذاشتن، باهاش تماس گرفتن و با خودش صحبت کردن. به این ترتیب این نوجوان‌ها دست به دامن نوعی رمزگذاری شده‌اند و در این کار هم موفق بوده‌اند.

قبل‌تر شبکه‌ی مای‌اسپیس رشد کرد، اوج گرفت و سقوط کرد. فیس‌بوک هم رشد کرد، اوج گرفت و الان داره سقوط می‌کنه (بله، داره سقوط می‌کنه). البته این موضوع به این معنا نیست که این تکنولوژی‌ها کنار می‌رن، بل‌که کاربردها عوض می‌شن. برای مثال در گذشته وقتی یک ایمیل برای من می‌رسید، از خوشحالی می‌مردم. الان هر ایمیل جدید به معنی دردسر جدیده.

نوجوان‌ها خیلی آزادانه اطلاعاتی از زندگی‌شون رو در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک می‌گذارن؛ گاهی فکر می‌کنیم که بیش از اندازه به اشتراک می‌گذارن. اما کمی عمیق‌تر که نگاه می‌کنیم، می‌بینیم با این که زیاد (و گاهی زیادی) به اشتراک می‌گذارن، اما حواس‌شون هست و همه‌چیز رو هم به اشتراک نمی‌گذارن. به نوعی مواظب هستن و به عبارت دیگه، عمق فاجعه کم‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنیم.

در گذشته به بچه‌ها زمانی برای بازی (playdate) اختصاص داده می‌شد. پدر و مادر باید هماهنگ می‌کردن و بچه‌ها رو از این ور به اون ور می‌بردن. الان گویا همون سیستم در مورد نوجوان‌ها هم ادامه پیدا کرده: پدر و مادر باید هماهنگ کنن و نوجوان‌هاشون رو از این ور به اون ور ببرن که جایی «امن» و «مطمئن» باشن. برای نوجوان‌ها شبکه‌های اجتماعی بیش‌تر یک فرصت بود: می‌تونستن از خونه بیرون برن، بدون این که از خونه بیرون برن. به نوعی فرار از خونه بود بدون این که با اعتراض پدر و مادر مواجه بشن.

نوجوان‌ها به شبکه‌های موازی پناه بردن. یک چهره‌شون رو در یک شبکه نشون می‌دادن (مثلن فیس‌بوک) و در اون‌جا رعایت می‌کردن و مواظب رفتارشون بودن. یک چهره‌ی دیگه‌شون رو در شبکه‌ی اجتماعی دیگه‌ای نشون می‌دادن: راحت‌تر بودن، با دوست‌هاشون بودن و نیازی به خودسانسوری نداشتن. قسمتی از انگیزه‌شون برای شبکه‌های موازی هم فرار از دست پدر و مادر بود. البته استفاده از شبکه‌های موازی الزامن برای این نبود که بخوان کار بدی بکنن، بل‌که می‌خواستن روی بعضی چیزها در زندگی‌شون کنترل داشته باشن.

نوجوان‌ها از سرویس اسنپ‌چت خیلی استقبال کردن؛ یک عکس برای یک نفر می‌فرستن و اون عکس بعد از ده ثانیه خودبه‌خود پاک می‌شه و اثری هم ازش باقی نمی‌مونه. آیا با این سرویس چیز بدی می‌خواستن به اشتراک بگذارن؟ نه لزومن. شاید بیش‌تر می‌خواستن چیز بی‌ارزشی به اشتراک بگذارن، چیزی که ارزش نگه داشتن نداشته و خودشون هم این رو می‌دونستن.

ما به قدری در مورد تکنولوژی نگران بودیم که از دینامیک زیر این تکنولوژی‌ها غافل شدیم.

چه زمانی وصلت دو خویشاوند پذیرفته نیست؟

آیا امروز در جایی از دنیا فرهنگی هست که وصلت خواهر و برادر رو بپذیره؟ خواهر و برادر نیمی از ژن‌هاشون مشترکه و از نظر زیستی (یا به عبارت دقیق‌تر فرگشتی)، طبیعیه که چنین وصلتی پسندیده نباشه. اما پسرعمو دختر عمو، پسردایی دختر عمه و… (یا در زبون انگلیسی cousin ها) چه طور؟ چه تعداد از مردم دنیا چنین وصلتی رو می‌پذیرن؟

اگر با وصلت پسرعمو دخترعمو مشکلی ندارین، فرض کنین دو برادر دوقلوی هم‌سان، با دو خواهر دوقلوی هم‌سان وصلت کنن. با وصلت بچه‌های این‌ها مشکلی دارین؟ خوبه بدونین بچه‌های این‌ها (یعنی همین عموزاده‌ها و خاله‌زاده‌ها) از نظر ژنتیکی دقیقن مثل خواهر و برادر می‌مونن: هریکی‌شون با هرکدوم دیگه نصف ژن‌هاشون مشترکه. شاید در این مورد خاص وصلت عموزاده‌ها درست نباشه.

دو برادر دوقلوی هم‌سان رو تصور کنین که بچه‌دار شده‌ان (همسرهای این دو برادر نسبتی با هم ندارن). آیا وصلت بچه‌های این دو برادر اشکال داره؟ این رو بگم که اون دخترعمو و پسرعمو یک چهارم ژن‌هاشون مشترکه، به همون اندازه که یک نفر با خاله، عمو و… ژن مشترک داره.

پس بگیم قضیه در مورد پسرعمو دخترعموی معمولی فرق می‌کنه: اون‌ها فقط یک هشتم ژن‌هاشون با هم مشترکه و در نتیجه وصلت‌شون اشکالی نداره. به عبارت دیگه قبول کنیم که اگر یک هشتم یا کم‌تر اشتراک ژن بین دو نفر وجود داشته باشه، وصلت اشکالی نداره. در اون صورت، بین یک دختر و پدر پدربزرگش هم یک هشتم ژن‌ها مشترک هستن. یک پسر با خاله‌ی پدرش هم تنها یک هشتم ژن مشترک دارن. آیا چنین وصلت‌هایی پذیرفته‌ان؟

یکی از موسیقی‌های فیلم «همه چیز درباره‌ی مادرم» از اسماعیل لو

«اسماعیل لو» موسیقی‌دان سنگالی است. یکی از ساخته‌هاش قطعه موسیقی «تاجابون» (اگر درست نوشته باشم) باعث محبوبیت ششمین آلبومش و به دنبالش باعث محبوبیت بین‌المللی خود موسیقی‌دان شد. در بالا این موسیقی رو گذاشته‌ام.

اگر فیلم «همه چیز درباره‌ی مادرم» ساخته‌ی «پدرو آلمودووار» رو دیده باشین، این موسیقی رو در جایی از فیلم شنیده‌این. اون فیلم رو هم خیلی توصیه می‌کنم؛ جزو فیلم‌هایی بود که بعد از این که سال‌ها از تماشا کردنش می‌گذره، هنوز در ذهنم مونده.

موسیقی نوبار نوبار

گروه Bratsch یک گروه موسیقی فرانسویه که یکی از منابع الهام‌شون موسیقی‌های کولی‌هاست. در ویدیوی اول اجرایی از قطعه موسیقی‌ای به نام «نوبار» رو آورده‌ام که این گروه خونده. برای من حال و هوایی از نوروز رو در خودش داره. از قرار معلوم «نوبار نوبار» قطعه‌ی معروف ارمنی باشه (اطلاعات من دقیق نیست). در ویدیوی دوم می‌تونین یک اجرا از نوبار نوبار رو ببینین.

تنها می‌مانم: ترانه‌ای از آمل بنت

«آمل بنت» (با نام قبلی آمل بشیر) خواننده‌ی بیست و هشت ساله‌ی فرانسوی، از پدری الجزایری و مادری مراکشی است. یکی از قطعه‌هایی که خیلی علاقه داشتم و در چند روز گذشته بارها گوش کرده‌ام، ترانه‌ی تلخیه به نام «تنها می‌مانم» (Je reste seule). در پایین متن فرانسوی و ترجمه‌ی انگلیسی‌اش رو هم آورده‌ام. این رو هم اضافه کنم که به نوشته‌ی ویکی‌پدیا، آمل بنت توانایی‌اش رو داره که در whistle register بخونه. اطلاعاتی در این زمینه ندارم؛ فقط متوجه شدم که whistle register بالاترین vocal register در صدای انسانیه (فارسی‌هاشون رو هم بلد نیستم). اگر اطلاعاتی دارین، لطف کنین و در میون بگذارین.


 

Je reste seule

Maman j’ai mal, Maman je souffre
Je ne sais vers qui me tourner
Pour m’aider à sortir du gouffre
Dans lequel la vie m’a jeté
Maman j’ai peur, Maman je brûle
Hier le ciel m’était offert
Aujourd’hui le monde bascule
Je vis tous les feux de l’enfer
Je reste seule

Quand tout s’effondre autour de moi
Je reste seule
Quand tout me file entre les doigts
Je reste seule
En perdant mes rêves et ma foi
Je reste seule
Sans lui, sans joie
Je reste seule
Avec mes doutes et mes peurs
Je reste seule
Quand tout me trahit et tout meurt
Je reste seule
Sur les débris de mon bonheur
Je reste seule, toute seule

Maman je suis à l’agonie
Que vont être mes nuits, mes jours
Pourrais-je supporter la vie
Sans la chaleur de notre amour
Maman je suis face à moi-même
Ridicule cherchant mes mots
Avec des milliers de “je t’ aime”
Noyés de larmes et de sanglots
Je reste seule

Quand tout s’effondre autour de moi
Je reste seule
Quand tout me file entre les doigts
Je reste seule
En perdant mes rêves et ma foi
Je reste seule
Sans lui, sans joie
Je reste seule
Avec mes doutes et mes peurs
Je reste seule
Quand tout me trahit et tout meurt
Je reste seule
Sur les débris de mon bonheur
Je reste seule
Maman regarde-moi
Je reste toute seule
Sans joie

Je reste toute seule

Taken from http://lyricstranslate.com/en/Je-Reste-Seule-I-stay-alone.html#ixzz2ufVEyw00

I stay alone

Mother I feel bad, mother I hurt
I don’t know who to turn to
To help me get of the abyss
Life has thrown me into
Mother I am afraid, mother I’m burning
Yesterday the sky was open for me
Today life changes radically
I flee all the fires in Hell
I stay alone.

When everything crumbles around me
I stay alone
When everything slips through my fingers
I stay alone
Losing my dreams and my faith
I stay alone
Without him, without joy
I stay alone
With my doubts and my fears
I stay alone
When everything betrayed me and everything died
I stay alone
On what’s left of my luck/my happiness*
I stay alone, all alone

Mother I am agonizing
How my nights and my days will be like ?
Will I be able to bear the life?
Without the warmth of our love?
Mother I am facing myself
Ridiculous, trying to find my words
With thousands of “I love you”
Drowned in tears and in sobs
I stay alone

When everything crumbles around me
I stay alone
When everything slips through my fingers
I stay alone
Losing my dreams and my faith
I stay alone
Without him, without joy
I stay alone
With my doubts and my fears
I stay alone
When everything betrayed me and everything died
I stay alone
On what’s left of my luck/my happiness
I stay alone
Mother look at me
I stay all alone
Without joy

I stay all alone

Taken from http://lyricstranslate.com/en/Je-Reste-Seule-I-stay-alone.html#ixzz2ufVNeC00

سیستم‌های پیچیده – چهل و نه – ژن‌ها به تصادف انتخاب نمی‌شوند

«یانیر باریام» معتقد بود که مثال پاروزنان ریچارد داکینز نقص دارد و یک موضوع مهم را در نظر نمی‌گیرد: موقعیت جغرافیایی. گفت فرض کنید وقتی که قایق‌ران‌ها مسابقه را به پایان می‌رسانند و به جمع مسابقه‌دهنده‌ها برمی‌گردند، به جای این که با بقیه مخلوط شوند، به انتهای یک صف وارد شوند. وقتی هم که قایق‌ران‌ها می‌خواهند مسابقه‌ی جدیدی شروع کنند، افراد تیم‌ها را دو نفر دو نفر از سر صف جدا کنیم و سوار قایق کنیم. در این وضعیت چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا استفاده از صف به جای یک گروه درهم، تغییری در نتیجه ایجاد می‌کند؟

اگر کسی در صف همسایه‌های هم‌زبان خودش داشته باشد، شانس پیروزی‌اش بیش‌تر است و اگر همسایه‌ها متفاوت باشند، شانس شکست خوردن‌اش بیش‌تر می‌شود. دو همسایه‌ی غیرهم‌زبان کارایی کم‌تری دارند و در نتیجه به احتمال زیاد از جمع حذف می‌شوند.

با این ترتیب، بعد از مدتی در صف الگو (pattern) شکل می‌گیرد؛ گروه‌های همسایگی از پاروزنان هم‌زبانی تشکیل شده‌اند که نزدیک به هم هستند (که در اصطلاح به آن‌ها مجموعه‌ای از patch ها می‌گویند). درباره‌ی نمونه‌ای از شکل‌گیری الگو در دو پست قبل نوشتم. شکل زیر به نوعی نشان‌دهنده‌ی یک صف است که در آن الگوها شکل گرفته‌اند.

شکل زیر به نوعی نشان می‌دهد که با در نظر گرفتن موقعیت جغرافیایی، چه طور فضا تقسیم می‌شود و گروه‌هایی با اعضایی که رفتار (یا خصوصیت) مشابه دارند کنار هم شکل می‌گیرند. برای مثال در شکل زیر گروه‌های همسایگی از افراد مشابه تشکیل شده‌اند و در نتیجه در قلم‌روی خودشان توانایی زیستی (fitness) بالاتری دارند.

با این ترتیب وقتی جغرافیا را در نظر می‌گیریم، احتمال بیش‌تری برای شکل‌گیری گوناگونی (diversity) هست. اگر همه با هم مخلوط می‌شدند، بسیاری از بین می‌رفتند و تنها یک گروه باقی می‌ماندند؛ اما حالا که هر یک از گونه‌ها فرصت دارد برای خودش قلم‌رو داشته باشد و با افراد مناسب خودش تعامل داشته باشد، در آن محدوده شانس بیش‌تری برای بقا دارد.

از قرار معلوم یانیر باریام با ریچارد داکینز تلفنی در این مورد صحبت کرده، هرچند که سندی مبنی بر قانع شدن داکینز در دست‌رس نیست.