web analytics

چه طور می‌تونم برای خاورمیانه نسخه‌ی صلح تجویز کنم وقتی که خودم از یک رابطه‌ی ساده عاجز هستم؟

– باید صحبت کنیم
– …
– نه بشین… سرپا نمی‌شه
– …
– من دیدم که ایرانی هستی و احتمالن مسلمون هم هستی. این مساله چه تاثیری روی اعتقادات و رفتارت داره؟
– …
– البته من خودم چندان مذهبی نیستم، اما در اصل یهودی‌ام
– …
– ولی طرف‌دار اسراییل هستم
– …
– به نظرم ایران تهدید بزرگیه
– …
– نخیر! اول ایران تهدید کرده و تمام این مشکلات رو شروع کرده
– …
– کی دست از بچه‌بازی بکشه؟ ایران تهدید کرده
– …
– یعنی چی همه باید به فکر صلح باشن؟ دست از چی بردارن؟ ایران خطرناکه و داره تهدید می‌کنه
– …

این اولین مکالمه با صاحب‌خونه‌ام بود، وقتی که هنوز دو ساعت هم از آشنایی‌مون نگذشته بود. از نظر من سوال و جواب‌هاش در اولین ملاقات‌مون نشون‌دهنده‌ی این بود که بی‌شعورتر از اونیه که بشه باهاش منطقی صحبت کرد.

بعد از مدتی بی‌تفاوتی و بی‌محلی من و هرچه سردتر و دشمنانه‌تر شدن روابط، به توصیه‌ی تنها عموی موجودم، تصمیم گرفتم اول من در مسیر صلح قدم بردارم. سعی کردم شرایطش رو درک کنم و بی‌شعوری‌های پی‌درپی‌اش رو نادیده بگیرم. تلاش کردم خودم رو به جاش بگذارم و شرایطش رو به‌تر متوجه بشم.

خلاصه‌اش کنم: با وجود این تلاش‌ها، اگر به دلم باشه، دوست دارم با تمام وجود بزنم توی مغزش. اما دارم مدارا می‌کنم و هنوز سعی می‌کنم عیسی‌مسیح‌گونه بهش نشون بدم که اگر کمی انسان باشه، ضرر نمی‌کنه و اگر کمی فهم و شعور به خرج بده، حتمن روزگار به‌تری خواهد داشت. هنوز که موفق نشده‌ام. خدا به خیر بگذرونه.

معرفی وبینار رایگان: هفته‌ی کاری کوتاه‌تر

فردا یک وبینار رایگان برگزار می‌شه با عنوان «بحران بی‌کاری، مصرف، رشد اقتصادی و محیط زیست: آیا هفته‌ی کاری کوتاه‌تر و اقتصاد سبزتر کمکی می‌کنند؟». اگر مایل هستین، در این‌جا در موردش بیش‌تر بخونین و ثبت نام کنین. زمانش روز دوشنبه یازدهم ماه مارچ، ساعت دوازده ظهر به وقت شرق آمریکاست.

یکی از علت‌های این که چرا جدایی سخت است

متن پایین هم نقل به مضمون از کتاب The Tipping Point هست که این روزها می‌خونم.

حافظه‌ی ما تنها محدود به ذهن خودمون نیست. قسمتی از حافظه‌ی ما در محیط ما ذخیره شده. مثلن همه‌ی شماره تلفن‌ها رو به یاد نمی‌سپریم چون که می‌دونیم که همیشه در دفترچه‌ی تلفن‌مون موجود هست. در مورد خیلی چیزهای دیگه هم از اشیا یا اطرافیان‌مون کمک می‌گیریم و بخشی از حافظه و حتا مهارت‌مون رو در دیگران ذخیره می‌کنیم.

یک قسمت عمده از حافظه‌ی ما با کمک شریک عاطفی‌مون ساخته می‌شه. زوج‌ها به طور ناآگاهانه نوعی تقسیم کار انجام می‌دن چنان که مسوولیت بعضی امور با یک نفر باشه و مسوولیت بعضی دیگه از امور با نفر دیگه. این امور می‌تونن شامل موارد به یاد سپردنی باشن، مثل چک کردن قفل در هرشب یا مهارت‌های لازم برای زندگی، مثل رسیدگی بیش‌تر به بچه‌ها.

گفته می‌شه که یکی از دلیل‌های سخت بودن و دردآوربودن جدایی هم همینه: خیلی‌ها احساس می‌کنن بعد از جدایی، توانایی‌های شناختی و ذهنی‌شون رو از دست می‌دن و اتفاقن این ادعا خیلی هم دور از واقعیت نیست. با جدایی، هرکدوم از طرفین قسمتی از حافظه و مهارت و توانایی‌هایی که در طرف دیگه ذخیره کرده بوده رو از دست می‌ده و طبیعیه که از دست دادن ناگهانی این بخش از دارایی‌ها آزاردهنده باشه و برای تطبیق با شرایط جدید به زمان نیاز باشه.

این قضیه محدود به زوج‌ها نیست؛ در خانواده هم به همین ترتیبه. به شکل ناگفته‌ای اعضای خانواده مسوولیت‌ها رو به دوش می‌گیرن. مثلن فرزند خانواده مسوول امور کامپیوتر می‌شه و کار نگهداری از نرم‌افزار و سخت‌افزار رو به عهده می‌گیره. با این ترتیب هر موقع که شرایط جدیدی پیش می‌یاد یا آشنایی با موضوع جدیدی در اون حیطه لازم می‌شه، همون نوجوان خودش رو مسوول می‌دونه که مهارت‌ها و دانسته‌هاش رو به‌روز بکنه. از طرف دیگه، دیگر اعضای خانواده هم شاید اصراری نداشته باشن که به اون حوزه وارد بشن؛ یک نفر مسوولیت کار رو به عهده داره و با کارایی به‌تری کار رو انجام می‌ده. نمونه‌ای که به ذهن من می‌رسه، بچه‌هایی هستن که از خانواده جدا می‌شن و جای خالی‌شون و نیاز بهشون، مثل مسوولیت امور کامپیوتری یا زنده نگه داشتن خونه یا خیلی چیزهای دیگه، ناگهان بعد از ترک عضو خانواده، به چشم باقی افراد میاد.

چرا صد و پنجاه نفر تعداد مهمی است؟

متن پایین نقل به مضمون از کتاب The Tipping Point هست که این روزها می‌خونم.

فرض کنین یک گروه پنج نفره داریم. زمانی می‌تونیم ادعا کنیم که افراد این گروه به خوبی همدیگه رو می‌شناسن که نه تنها همه‌ی پنج نفر همدیگه رو بشناسن، بل‌که هرکس کمابیش بدونه که هر دو نفر دیگه چه رابطه‌ای با هم دارن. با این ترتیب برای این گروه پنج نفره، تعداد ده رابطه‌ی مختلف وجود داره که هرکس کمابیش از هر ده تا باخبره. ولی وقتی تعداد اعضای گروه دو برابر می‌شه، یعنی ده نفر در گروه هستن، تعداد روابط دو برابر نمی‌شه. مساله خطی نیست. برای گروه ده نفره، تعداد چهل و پنج رابطه وجود داره (یعنی چهار و نیم برابر تعداد روابط در گروه با نصف این جمعیت). به همین ترتیب در یک گروه بیست نفره تعداد روابط موجود صد و نود تاست.

مغز موجودات محدودیت داره و تنها شمار محدودی از تعداد روابط رو می‌تونه دنبال کنه. در واقع رابطه‌ای وجود داره بین اندازه‌ی مغز موجودات و اندازه‌ی گروه‌های اجتماعی‌شون. در بین نخستی‌سانان (primates)، ما انسان‌ها بزرگ‌ترین گروه‌های اجتماعی رو داریم چرا که ما تنها گونه‌ای هستیم که مغزمون به اندازه‌ی کافی بزرگ هست که بتونه از پس پیچیدگی‌های روابط اجتماعی در گروه‌های به این بزرگی بر بیاد.

از قرار معلوم نتیجه‌ی تحقیقات مختلف این بوده که برای ما انسان‌ها بزرگ‌ترین اندازه برای گروه‌ها که بتونیم به ترتیبی که در بالا گفته شد روابط رو دنبال بکنیم، صد و پنجاه نفره. یعنی اگر اندازه‌ی گروه از صد و پنجاه نفر بیش‌تر بشه، در دنبال کردن روابط مشکل پیدا می‌کنیم، به نوعی گیج می‌شیم، روابط‌مون ضعیف‌تر می‌شن و امکان دو پاره شدن گروه وجود داره. برای همین پیشنهاد می‌کنن اندازه‌ی گروه‌هاتون از صد و پنجاه نفر بیش‌تر نشه، چه گروه‌های اجتماعی‌تون و چه شرکت‌هاتون. برای نمونه، شرکت موفق گور محدودیتی داره که هر موقع اندازه‌ی یکی از بخش‌هاش از صد و پنجاه نفر بیش‌تر شد، به دو قسمت کوچک‌تر تقسیم بشه. با این ترتیب کارمندهای یک بخش همدیگه رو می‌شناسن، روابط به اندازه‌ی کافی عمیقی با هم برقرار می‌کنن و همین ارتباط بین کارمندها منجر به کارآمدی بیش‌تر مجموعه می‌شه.

که‌ایکو

قبل‌تر درباره‌ی مسن‌ها نوشته بودم. امروز که‌ایکو، خانم ژاپنی، در فیس‌بوک پیدام کرد و من رو به حلقه‌ی دوستانش اضافه کرد. یک پیغام هم فرستاد که عذرخواهی کرد که مجبور شده با عجله به ژاپن بره و نتونسته به من زنگ بزنه. یادآوری هم کرده که هنوز هم هر موقع به آهنگ‌های میوکی ناکاجیما گوش می‌کنه، به یاد ما می‌افته. روحم شاد شد! 

باب، کهنه سرباز جنگ ویتنام، هم‌چنان هر از گاهی ایمیل می‌زنه و اخبار و تحلیل‌های روز رو به همراه گزارشی از وضعیت سلامتی‌اش برام می‌فرسته.

از تگزاس بیرون اومدیم و چند هزار کیلومتر دورتر زندگی جدیدی رو پهن کردیم. اما از قرار معلوم هنوز هم از زندگی قبلی قطعه‌هایی همراه‌مون مونده‌اند.

از حال و روز جدید من

«نه… با لپ‌تاپ من ایمیل نزن. دفعه‌ی پیش که دخترم با لپ‌تاپ من ایمیل زد، تا چند روز هر موقع می‌خواستم ایمیلم رو چک کنم، لپ‌تاپم خیال می‌کرد من دخترم هستم. چند روز طول کشید تا فهمید من دخترم نیستم».

صاحب‌خونه‌ی جدید خانمی حدودن شصت هفتاد ساله است. قدش کمی از ارتفاع کمر من بلندتره و در حال حاضر علاوه بر فعالیت در زمینه‌ی فیلم‌سازی، در ام‌آی‌تی کلاس رقص برگزار می‌کنه.

سیستم‌های پیچیده: از سیاست و سرمایه‌گذاری تا شبکه‌ی برق‌رسانی و تولید محصولات

چه طور می‌توانیم بحران‌های مالی را مدیریت کنیم؟ چه طور ناآرامی‌های داخلی، مذهب و شایعه گسترش می‌یابند؟ آیا ممکن است این گسترش، شباهتی به واگیر بیماری‌ها و زمین‌لرزه داشته باشد؟ آیا می‌توانیم رفتار انسان‌ها و جوامع را به همان روشی مطالعه کنیم که رفتار سیستم‌های زیستی و سیستم‌های ساخته‌ی دست انسان را مطالعه می‌کنیم؟ آیا دانش سیستم‌های پیچیده برای این سوالات پاسخی دارد؟

برای اطلاعات بیش‌تر (و شاید پرسش و پاسخ) در این وبینار رایگان ام‌آی‌تی که در تاریخ یازدهم فوریه برگزار خواهد شد شرکت کنید: از سیاست و سرمایه‌گذاری تا شبکه‌ی برق‌رسانی و تولید محصولات.

هیتلر + چراغ راهنمایی و رانندگی در چین

امروز خبردار شدم که هیتلر گیاه‌خوار بوده (از سایت به نسبت کم سن و سال و بسیار جالب کورا). در ضمن دیروز در یکی از مقاله‌های مجله‌ی اکونومیست خوندم که در زمان انقلاب فرهنگی کمونیستی در چین، به این نتیجه رسیده بودن که معنی رنگ‌های سبز و قرمز در چراغ راهنمایی باید جابه‌جا بشن. معتقد بودن که قرمز به معنای پیش‌رفت و جلو رفتنه و راننده‌ها هم باید با دیدن رنگ قرمز از تقاطع عبور کنن و با دیدن رنگ سبز توقف. اگر درست متوجه شده باشم، این طرح هیچ وقت عملی نشده.

پس نوشت: مجله‌ی اکونومیست اجازه می‌ده هر روز شش مقاله رو به رایگان در سایتش مطالعه کنین. این فرصت رو از دست ندین.

لاتک

اگر برای نوشتن گزارش، مقاله، نامه و یا ساختن ارایه با لاتک (LaTeX) راحت نیستین، پیشنهاد می‌کنم به این سایت سر بزنین. می‌تونین به صورت آنلاین متن‌تون رو بسازین و آنلاین هم کامپایلش کنین و نتیجه رو ببینین. در ضمن می‌تونین چند نفری روی یک متن کار کنین.