Category Archives: من

بوی خانه‌ی ما

شاید مستاجر قبل از ما آشپزی زیادی داشته که خونه‌مون بو می‌ده. هر بار که در رو باز می‌کنیم، بو به صورت‌مون می‌زنه. اون‌قدر پنجره رو باز گذاشتیم تا خونه‌ی ما تبدیل به لونه‌ی حشرات شد؛ اما بوی خونه کم نشد. هر شب عود روشن می‌کنیم. از این می‌ترسیم که یک روز برای پاک کردن بوی عود، مجبور بشیم عود روشن کنیم. به دست‌هام نگاه می‌کنم. دست‌هام بو گرفته‌ان. بو در موهام پیچیده. کیفم بو گرفته. ساندویچی که سر کار می‌برم بو داره. اخلاقم هم بو گرفته.

متروی ما

مطمئن هستم طراحی صندلی‌های مترو برای آدم‌های این دوره نبوده. وقتی که روی صندلی می‌شینم، دو همسایه‌ی چپ و راست با دو باسن بیرون زده از صندلی‌ها از دو طرف فشارم می‌دن. هر روز یک ساعتی رو در راه هستم. مردم در واگن‌های مترو خیلی فکر می‌کنن. به یک نقطه خیره می‌شن و حرفی نمی‌زنن. بعضی‌ها کتاب می‌خونن: دست کم اون‌ها چشم‌هاشون تکونی می‌خوره.

کار ما

یک روز وارد دفتر شدم. هم‌کار یهودی‌ام با شوق و ذوق گفت که رقص فارسی یاد گرفته. گفتم برقص. پسری با ریش درهم‌پیچیده و موهای بلند بافته شده و کیپا به سر، وسط دفتر، قر فارسی داد. انتظار نداشتم. کمی عبری یاد گرفته‌ام، البته استعداد خوبی ندارم. فارسی اون خیلی به‌تره. موقع ترک آفیس می‌گم «سی یو» و هم‌کار یهودی داد می‌زنه «خدافظ» و هم‌کار آمریکایی هم داد می‌زنه «کدافظ» و هم‌کار برزیلی از توی اتاقش داد می‌زنه «کدافظ». هم‌کار نیجریه‌ای نیم‌نگاهی می‌اندازه و هم‌کار اسپانیایی پلک می‌زنه.

همسایه‌های ما

دختری دو ساله هست که به پاهاش النگو بسته‌ان. وقتی راه می‌ره جرینگ جرینگش رو هم با خودش می‌کشونه. یک روز پدرش من رو دید و گفت «جایی که شما زندگی می‌کنین، قبلن یک مستاجر دیگه زندگی می‌کرده» (خبر داشتم). ادامه داد «اون مستاجر رابطه‌اش با دخترم خوب بود. هر از گاهی ممکنه دختر من بیاد و در خونه‌ی شما رو بزنه؛ تعجب نکنین». دختر بچه تمام این مدت با چنگ شلوار پدر رو گرفته بود، گردنش رو بالا گرفته بود و با چشم‌های درشت سیاهش به من نگاه می‌کرد.

نپرسیدن خطاست

همیشه در فهمیدن کاربرد توییتر مشکل داشتم تا این که چند وقت پیش تصمیم گرفتم ازش استفاده کنم: سوال بپرسم. سوال پرسیدن، بدون محدودیت و بدون جمله‌ی فاجعه‌ی «می‌تونی گوگل کنی»، مهمه. گاهی لازمه فکر رو رها کنیم و آزادانه سوال بپرسیم. تا به این‌جا که جواب‌هایی خوبی هم از دوستان گرفته‌ام. در ویجت پایین (اگر که درست کار کنه)، آخرین سوال‌هام رو نشون داده‌ام.


برای کشورم هم همین کار رو می‌کنم

ایران که بودم، کارم این بود که دم به دقیقه زنگ بزنم به شماره‌ی صد و نود و هفت و اعتراض کنم که چرا فلان پلیس با احترام برخورد نکرد یا بهمان ماشین پلیس، قانون راهنمایی و رانندگی رو رعایت نکرد (این شماره تلفن برای گزارش‌های مردمی در مورد تخلف‌های پلیس بود). هر از گاهی جواب‌های نیم‌بندی هم می‌گرفتم. کار به جایی رسید که یک بار یک کارت مقوایی عضویت افتخاری نظارت بر پلیس بهم دادن و گفتن تو از این به بعد یک شهروند عادی نیستی، تو مامور ویژه‌ی ما هستی. فکر کنم اون رو دادن که دیگه صدام در نیاد، چون به دنبالش تاکید کردن که «ولی شما در مورد این موضوع به کسی چیزی نگو؛ به ما هم اگه زنگ زدی، اشاره‌ای نکن».

در دو هفته‌ی گذشته صاحب‌خونه‌ام می‌خواست اتاقم رو به مشتری نشون بده و اعتقاد داشت حضور من کارش رو خراب می‌کنه. چند روز پشت سر هم اصرار می‌کرد که باید از اتاقم برم بیرون. واقعن هم برای مدتی من رو از اتاقم، اتاق خودم، بیرون انداخت و من هم در یک هوای ناجور، آواره‌ی خیابون شدم؛ اون هم نه یک بار. همون موقع هم از مذاکره ناامید نشدم: در اوج عجز و تنفر، یک ایمیل براش نوشتم که سیزده هزار کاراکتر داشت و تشریح کردم که چرا از نظر من کارش زشت بوده. اون هم در جواب هیچ گونه اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد.

در این شهر هم تا جایی که در توان داشته باشم، برای بهبود محیط زندگی تلاش می‌کنم. چند شب پیش، راننده‌ی اتوبوس عصبی رانندگی می‌کرد و برای خیلی از ماشین‌ها به اعتراض بوق می‌زد. وقتی به خونه رسیدم، گزارشی نوشتم و فرستادم. امیدی هم به جواب گرفتن نداشتم. دست کم برای وجدان خودم هم که شده، لازم بود حرفی بزنم. هیچی هیچی هم که نبود، حرف نزده از این دنیا نمی‌رفتم.

رای هم می‌دم، حتا اگر کسی رای من رو نخونه، حتا اگر کسی بخونه و عوضش کنه. از هر فرصتی، حتا ناچیز و بی‌فایده، برای تغییر رفتار افسرهای پلیس استفاده کردم، برای کشورم هم همین کار رو می‌کنم. با کسی که من رو از خونه‌ام، از خونه‌ی خودم، بیرون انداخته بود هم تلاش کردم مذاکره کنم؛ برای کشورم هم تلاش می‌کنم. برای من زندگی همینه. می‌دونم که باید بجنگم، حتا برای هر چیز کوچکی. سال‌هاست که فهمیده‌ام در این دنیا نه کسی برای سکوت من تره خورد می‌کنه و نه کسی به قهر کردن من بها می‌ده. اگر برای چیزی جنگیدم، جنگیدم؛ یا به دست می‌یارمش یا این که به دست نمی‌یارم ولی دست کم سرم رو جلوی خودم بلند می‌کنم.

دو روز پیش از شرکت واحد اتوبوس‌رانی و متروی بوستون و حومه تماس گرفتن و گفتن راننده‌ی خاطی رو شناسایی کردیم و برخورد لازم انجام شد، دست شما درد نکنه. این رو گفتم که در جریان باشین: اگر گذرتون به این شهر عزیز افتاد، اگر یکی از اتوبوس‌ها کم بوق می‌زد، شاید تاثیر تلاش من بوده.

یعنی واقعن ممکنه کسی راه پشت سرش رو جوری ببنده که خودش هم نتونه برگرده؟

صاحب‌خونه از دو ماه قبل از پایان قرارداد به من گفت که اتاقت رو مرتب نگه دار که اگر مستاجر جدید اومد، قشنگ باشه. گفتم ای خانوم!؟ من چند دهه است که اتاقم مرتب نیست، حالا از من می‌خوای که دو ماه تمام مرتب نگهش دارم؟ قربون شکلت، یه چیزی بگو جور در بیاد.

چند روزی رو سفر بودم. وقتی برگشتم، دیدم خودش اومده وارد اتاقم شده و اتاق رو مرتب کرده؛ پیرهن‌ها و شلوارها و تی‌شرت‌ها رو همه روی مبل چیده و کیسه‌ی لباس‌های کثیف رو زیر میز قایم کرده و تخت رو هم مرتب کرده. کارد می‌زدی، خونم در نمی‌اومد. دستم به جایی بند نبود و فقط دلم می‌خواست با همون دو دست، که به جایی هم بند نبودن، خفه‌اش کنم.

می‌خواستم توی اتاقم دزدگیر نصب کنم که اگر این دفعه وارد شد، جیغ و داد بکنه؛ ترسیدم سکته‌اش بدم و بکشمش، خونش بیفته به گردن من. یاد حرف خودم افتادم که سر و کله زدن با موجودی که از من ضعیف‌تره و عقل ناقصی داره، خیلی سخت‌تر از سر و کله‌زدن با دیگر موجوداته.

اتاقم با راهروی باریکی شروع می‌شه و بعد فضای اصلی قرار داره. صبح قبل از ترک اتاق، یک مبل اون سر راهرو چپوندم و صندلی ام رو هم وسطش گذاشتم که تا حد ممکن مسدود بشه. شب وقتی برگشتم، خودم گیر کردم. نمی‌تونستم رد بشم و صندلی رو هم نمی‌تونستم جا به جا کنم. یعنی واقعن ممکنه کسی راه پشت سرش رو جوری ببنده که خودش هم نتونه برگرده؟

باید کار کرد، سخت کار کرد

استادی می‌گفت اگر می‌خواهین در آینده کار پیدا کنین، سعی کنین چیزی داشته باشین که منحصر به خودتون باشه. باید در دوران تحصیل‌تون چیز خاصی جمع کرده باشین که همون چیز براتون کار رو جور کنه. اعتقاد داشت خوبه که رویاپرداز باشین و بخواین با کارتون دنیا رو زیر و رو بکنین؛ اما سعی کنین خیلی از این شاخه به اون شاخه نپرین. برای آینده‌ی خوب، لازمه که عمق کارتون رو زیاد کنین. اگر می‌بینین کارتون گیر کرده و جلو نمی‌ره، خوشحال باشین؛ بدونین که احتمالن داره اتفاق‌هایی می‌افته و شاید در حال پیش‌رفت باشین. اگر می‌بینین که همه چیز به خوبی جلو می‌ره و مشکلی ندارین، بدونین که احتمالن کاری از پیش نمی‌برین؛ شاید دارین خودتون رو گول می‌زنین. در دوران تحصیل زیاد بخونین و زیاد برنامه بنویسین (البته این‌ها رو خطاب به دانشجوهای مهندسی می‌گفت که شاید به همه اطلاق نشه). این‌ها سرمایه‌های شما هستن، چیزهایی که استادها به خاطر مشغله‌های زیاد مثل جمع کردن پول ازشون محروم می‌مونن و در نتیجه جای تعجب هم نیست که با گذشت زمان سوادشون (به نسبت) کم‌تر و کم‌تر می‌شه.

کمی هم از تجربه‌های شخصی خودم بگم: تمام اون دست‌آوردهایی که بعدتر بهشون افتخار کردم و تونستم به خاطرشون سرم رو بلند کنم، چیزهایی بودن که با زحمت زیاد و در زمان طولانی و به آرومی به دست اومدن. الان به راحتی می‌تونم اون کارها رو فهرست کنم، چرا که همه رو به وضوح به یاد دارم: فلان کتابی که همیشه موقع شستن لباس‌ها می‌خوندم، وقتی که روی زمین اتاق رختشویی می‌نشستم تا لباس‌ها شسته و بعد هم خشک بشن و من هیچ کاری نداشتم به جز خوندن اون کتاب؛ فلان پروژه که به خاطرش خیلی از شب‌ها تا دوازده شب آزمایشگاه می‌موندم؛ فلان مبحث که هر روز در بهمان کافی‌شاپ در موردش می‌خوندم و برای فهمیدن‌اش خیلی جون کندم؛ فلان پروژه که هر شب در اوج خستگی بعد از کار روزانه به کتاب‌خونه می‌رفتم و روش کار می‌کردم.

دست کم تا الان دیگه دستم اومده که باید کار کنم، خیلی زیاد. همین تجربه هم ساده به دست نیومد.

فرزندخواندگی در ایران

تازگی وب‌سایتی شروع به کار کرده با عنوان فرزندخواندگی در ایران. با دیدنش تازه متوجه شدم که چه قدر جاش خالی بوده؛ دیدنش روحم رو شاد کرد. از روز یک‌شنبه که پیداش کرده‌ام، هر چند دقیقه یک بار بهش سر می‌زنم! در ضمن تعدادی از پست‌های کروسان با قهوه در مورد فرزندخواندگی رو هم در یک مطلب با عنوان دختری از چین، بلغارستان، از جاده‌های دوردست خلاصه کرده‌اند (که دست‌شون درد نکنه). موسسان وب‌سایت رو نمی‌شناسم؛ اما از همین‌جا کلاهم رو به احترام‌شون بر می‌دارم.

مهم نیست که موضوع چی باشه؛ در هر حال پیدا کردن کسانی که شبیه به آدم فکر می‌کنن و یا مسیری مشابه با آدم رو طی کرده‌ان، باعث دل‌گرمی می‌شه. دیدن این که بعضی سختی‌ها منحصر به ما نبوده و دیگران هم اون‌ها رو تجربه کرده‌ان، خیلی ارزش‌مندتر از اونیه که تصور می‌کنیم. در چند روز گذشته به بعضی نوشته‌های گذشته‌ی خودم مراجعه کردم و دیدم که در این زمینه بالا و پایین کم نداشتیم؛ نه ساده بوده و نه راحت، بل‌که تنها فراموش کرده بودیم. دیدن این وب‌سایت یک روح دوباره بهمون تزریق کرد.

چند خطی هم از بوستون

پایان خط ماراتن بوستون محلی بود که هر هفته یک بار می‌رم. کتاب‌خونه‌ی مرکزی شهر اون‌جاست. دیشب هم مسیر همیشگی کتاب‌خونه تا ایستگاه مترو رو پیاده رفتم و بعدتر خبردار شدم حدود دو ساعت بعدتر از من یک مامور پلیس نزدیک همون مسیر کشته شده. در نزدیکی خونه‌ام هم در حدود زمانی که برمی‌گشتم، از یکی از فروشگاه‌های «هفت یازده» دزدی شده بوده.

بعدتر خبردار شدم که این‌ها همگی قسمتی از یک ماجرای واحد هستن. نباید از خونه بیرون بریم و توصیه کرده‌ان که در رو به روی هیچ کس باز نکنیم، مگر این که از نیروهای امنیتی باشن. از بیرون، پیوسته صدای ماشین‌های امدادی و هلیکوپتر می‌یاد. من هم در خونه حبس هستم تا این که مظنون رو پیدا کنن.

به صاحب‌خونه که اعتمادی ندارم؛ احتمالن خوشحال بشه زنگ بزنه مامورهای اف‌بی‌آی بیان و مستاجرش رو ببرن. یک صندلی پشت در گذاشتم تا بتونم یک چرت کوچیک بخوابم. از خواب بیدار شدم، به امید این که مظنون پیدا شده باشه و من هم به زندگی‌ام برسم؛ هنوز پیدا نشده بود. مواد غذایی محدودی دارم و مجبور شده‌ام جیره‌بندی کنم. یکی از دو نارنگی موجود رو خوردم که شاد بشم. با شنیدن صدای کوبیدن به در اتاقم، یک متر از جام پریدم. صاحب‌خونه بود. می‌خواست ربع‌دلاری قرض بگیره که لباس‌هاش رو بشوره.