متن پایین نقل به مضمون از کتاب The Tipping Point هست که این روزها میخونم.
فرض کنین یک گروه پنج نفره داریم. زمانی میتونیم ادعا کنیم که افراد این گروه به خوبی همدیگه رو میشناسن که نه تنها همهی پنج نفر همدیگه رو بشناسن، بلکه هرکس کمابیش بدونه که هر دو نفر دیگه چه رابطهای با هم دارن. با این ترتیب برای این گروه پنج نفره، تعداد ده رابطهی مختلف وجود داره که هرکس کمابیش از هر ده تا باخبره. ولی وقتی تعداد اعضای گروه دو برابر میشه، یعنی ده نفر در گروه هستن، تعداد روابط دو برابر نمیشه. مساله خطی نیست. برای گروه ده نفره، تعداد چهل و پنج رابطه وجود داره (یعنی چهار و نیم برابر تعداد روابط در گروه با نصف این جمعیت). به همین ترتیب در یک گروه بیست نفره تعداد روابط موجود صد و نود تاست.
مغز موجودات محدودیت داره و تنها شمار محدودی از تعداد روابط رو میتونه دنبال کنه. در واقع رابطهای وجود داره بین اندازهی مغز موجودات و اندازهی گروههای اجتماعیشون. در بین نخستیسانان (primates)، ما انسانها بزرگترین گروههای اجتماعی رو داریم چرا که ما تنها گونهای هستیم که مغزمون به اندازهی کافی بزرگ هست که بتونه از پس پیچیدگیهای روابط اجتماعی در گروههای به این بزرگی بر بیاد.
از قرار معلوم نتیجهی تحقیقات مختلف این بوده که برای ما انسانها بزرگترین اندازه برای گروهها که بتونیم به ترتیبی که در بالا گفته شد روابط رو دنبال بکنیم، صد و پنجاه نفره. یعنی اگر اندازهی گروه از صد و پنجاه نفر بیشتر بشه، در دنبال کردن روابط مشکل پیدا میکنیم، به نوعی گیج میشیم، روابطمون ضعیفتر میشن و امکان دو پاره شدن گروه وجود داره. برای همین پیشنهاد میکنن اندازهی گروههاتون از صد و پنجاه نفر بیشتر نشه، چه گروههای اجتماعیتون و چه شرکتهاتون. برای نمونه، شرکت موفق گور محدودیتی داره که هر موقع اندازهی یکی از بخشهاش از صد و پنجاه نفر بیشتر شد، به دو قسمت کوچکتر تقسیم بشه. با این ترتیب کارمندهای یک بخش همدیگه رو میشناسن، روابط به اندازهی کافی عمیقی با هم برقرار میکنن و همین ارتباط بین کارمندها منجر به کارآمدی بیشتر مجموعه میشه.