All posts by روزبه

سیستم‌های پیچیده – چهل و هشت – ژن‌ها چه‌گونه با هم رقابت می‌کنند؟

 یک مسابقه‌ی پاروزنی برپاست. در هر قایق دو نفر پارو می‌زنند و هر نوبت دو قایق با هم مسابقه می‌دهند. در شروع هر مسابقه، چهار نفر را به تصادف از جمع پاروزنان انتخاب می‌کنیم و در دو قایق می‌نشانیم. بازندگان از مسابقه خارج می‌شوند و برندگان دوباره به جمع برمی‌گردند، مثل شکل زیر.

شرکت‌کننده‌ها یا انگلیسی‌زبان هستند و یا آلمانی زبان (در شکل بالا با ضرب‌در و دایره نشان داده شده‌اند). اگر دو پاروزن هم‌زبان باشند، به‌تر با هم هماهنگ می‌شوند و کارایی به‌تری دارند. در نتیجه در شکل بالا به احتمال زیاد قایق بالایی برنده خواهد شد، چون پاروزن‌هایش هم‌زبان هستند.

هرچه‌قدر تعداد انگلیسی‌زبان‌ها بیش‌تر باشد، شانس برنده شدن‌شان هم بیش‌تر است؛ هر بار که به تصادف دو نفر را انتخاب می‌کنیم، احتمال بیش‌تری هست که هر دو نفر انگلیسی‌زبان باشند و به همین ترتیب موفقیت کل انگلیسی‌زبان‌ها ادامه پیدا می‌کند. همین مساله در مورد آلمانی‌زبان‌ها هم درست است.

در این سیستم سه نقطه‌ی تعادل داریم.

یکی از تعادل‌ها این است که تعداد انگلیسی‌زبان‌ها و آلمانی‌زبان‌ها دقیقن برابر باشد و به همین ترتیب برابر هم بماند. این تعادل ناپایدار است (در سیستم‌های دینامیکی به آن unstable fixed point گفته می‌شود). وقتی دو نفر را به تصادف انتخاب می‌کنید، به احتمال بیست و پنج درصد هر دو آلمانی‌زبان هستند، به احتمال بیست و پنج درصد هردو انگلیسی‌زبان و به احتمال پنجاه درصد هم یکی آلمانی‌زبان است و دیگری انگلیسی‌زبان. اما کافی است که تعادل کمی جابه‌جا شود و تعداد یک گروه کمی بیش‌تر از گروه دیگر شود. در نتیجه در انتخاب‌های بعدی گروه با تعداد بیش‌تر شانس بیش‌تری برای برنده شدن دارند و به همین ترتیب تعدادشان بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود (و همان‌طور که دیدید تعادل از اول هم پایدار نبود).

دو نقطه‌ی تعادل دیگر هم داریم: به تدریج همه‌ی جمعیت هم‌زبان شوند، چه همه‌ی آلمانی‌زبان‌ها باقی بمانند، چه همه‌ی انگلیسی‌زبان‌ها. فرض کنید همه انگلیسی‌زبان هستند. در این شرایط اگر یک آلمانی‌زبان به جمع اضافه شود، شانسی برای بقا ندارد چرا که حتمن موقع مسابقه با یک انگلیسی‌زبان در قایق خواهد بود و در رقابت با یک قایق که هر دو انگلیسی‌زبان هستند، شکست خواهند خورد. در شکل زیر به طور کیفی می‌بینید که این سه نقطه‌ی تعادل کجا هستند. وسط که ناپایدار است و بالا و پایین (معادل صفر و یک) پایدار هستند. برای مثال در شکل پایین عدد می‌تواند نشان دهد که چه کسری از پاروزن‌ها آلمانی هستند (یا انگلیسی)، محور افقی زمان است و هر خط نشان‌دهنده‌ی تغییرات ترکیب جمعیت در زمان است.

در این مثال فرض کنید «انگلیسی‌زبان بودن» یک ژن است و «آلمانی‌زبان بودن» هم یک ژن. قایق هم به نوعی نماد ارگانیسمی است که دربرگیرنده‌ی ژن‌هاست. وقتی یک قایق در مسابقه پیروز می‌شود، به نوعی ارگانیسم موفق بوده، بقا پیدا کرده و ژن‌هایش فرصت گسترش بیش‌تر پیدا کرده‌اند. بنا بر این مثال، ژن‌ها به تنهایی نه بد هستند و نه خوب. به نوعی این محیط است که تعیین می‌کند چه ژن‌هایی شانس بیش‌تری برای بقا دارند و چه ژن‌هایی حذف می‌شوند.

این مثال تنها برای باز کردن موضوع بود و دقیق نیست. برای نمونه در مورد افزایش جمعیت جمع پاروزنان صحبتی نشد؛ می‌توانیم فرض کنیم که هر بار برنده‌ها به جمع پاروزنان برمی‌گردند، تعدادشان دو برابر می‌شود. این مثال در کتاب «ژن خودخواه» نوشته‌ی «ریچارد داکینز» نوشته شده بود. در پست بعدی درباره‌ی اشکالی می‌نویسم که بر همین مثال وارد شده.

سیستم‌های پیچیده – چهل و هفت – الگوهای پیچیده، محصول قانون‌های ساده

فرض کنید یک گروه بچه در یک مهدکودک دورتادور یک میز گرد نشسته‌اند. بچه‌ها اجازه دارند از دو اسباب‌بازی موجود، ماشین و عروسک، تنها یکی را انتخاب کنند و با آن بازی کنند. بچه‌ها ترجیحی برای اسباب‌بازی‌ها ندارند، به جز این که دوست دارند بتوانند با همسایه‌های‌شان بازی کنند. هر بچه تنها دو همسایه، یکی در سمت چپ و یکی در سمت راستش دارد و علاوه بر خودش، تنها به آن دو نفر توجه می‌کند. اگر همسایه‌ها عروسک دارند، بچه هم عروسک را ترجیح می‌دهد و اگر همسایه‌ها ماشین دارند، ماشین گزینه‌ی به‌تری است.

از بچه‌ها می‌پرسیم که چه اسباب‌بازی‌ای دوست دارند و هرکدام یک چیز انتخاب می‌کند. به همه فرصت می‌دهیم که با توجه به انتخاب همسایه‌ها، ببینند اکثریت گروه سه نفره‌ی هرکدام چه چیزی انتخاب کرده‌اند. فرصت تغییر تصمیم می‌دهیم که اگر خواستند اسباب‌بازی‌ها را عوض کنند. وقتی اسباب‌بازی‌ها را عوض کردند، باز هم فرصت می‌دهیم به همسایه‌ها نگاه کنند و اگر خواستند، تصمیم‌شان را عوض کنند؛ به همین ترتیب ادامه می‌دهیم.

با تکرار این الگوریتم، چه الگویی شکل می‌گیرد؟

طبیعتن به شرایط اولیه (initial conditions) بستگی دارد؛ یعنی بستگی دارد که بار اول بچه‌ها چه اسباب‌بازی‌هایی انتخاب کرده باشند و تغییرات بعد از آن بستگی به انتخاب اول دارد. در شکل‌های زیر فرض کنید دایره‌ی توپر نشان‌دهنده‌ی یک اسباب‌بازی باشد و دایره‌ی توخالی نشان‌دهنده‌ی اسباب‌بازی دیگر. در ضمن به جای نشان دادن انتخاب‌ها (بچه‌ها) در یک دایره (به جای میزی که گرد است)، از یک خط استفاده کرده‌ام؛ فرض کنید دو انتهای خط با هم همسایه هستند. هر سطر هم یک مرحله تصمیم‌گیری را نشان می‌دهد.

ممکن است بعد از تصمیم اول هیچ تغییری صورت نگیرد و همه ترجیح بدهند سر تصمیم اول بایستند. مثل چهار بچه‌ی شکل زیر:

●○○●
●○○●
●○○●
●○○●

هر چه قدر هم که تکرار کنیم و به بچه‌ها فرصت عوض کردن اسباب‌بازی بدهیم، این الگو تغییر نمی‌کند. گاهی ممکن است بعد از چند مرحله، همه با هم به یک نتیجه برسند و یکی از دو اسباب‌بازی را اسباب‌بازی انتخاب کنند. مثل بچه‌های شکل زیر:

●●○●○●○●
●●●○●○●●
●●●●●●●●
●●●●●●●●
●●●●●●●●

 به وضعیت بالا در سیستم‌های دینامیکی نقطه ثابت (fixed point) می‌گویند. ممکن است بچه‌ها در هر مرحله تصمیم‌شان را عوض کنند و هیچ وقت هم به نتیجه نرسند. به چهار بچه‌ی زیر نگاه کنید:

●○●○
○●○●
●○●○
○●○●

به وضعیت بالا در سیستم‌های دینامیکی نوسان (oscillation یا گاهی cycle، با توجه به نوع دینامیک) می‌گویند. یک حالت دیگر (که جالب هم هست) شکل‌گیری الگو است. برای مثال بعضی گروه‌ها با ماشین بازی کنند و بعضی با عروسک و این گروه‌ها در کنار هم بمانند و ادامه دهند. برای مثال به شکل زیر توجه کنید:

○●●○○●○○●○●○●●○○●○○○
○●●○○○○○○●○●●●○○○○○○
○●●○○○○○○○●●●●○○○○○○
○●●○○○○○○○●●●●○○○○○○
○●●○○○○○○○●●●●○○○○○○

 در وضعیت بالا چهار گروه مختلف همسایگی شکل گرفته. بعضی‌ها نظرشان را عوض کردند و روی انتخاب جدید ماندند. یک نفر هم نزدیک به وسط انتخابش را عوض کرد و در مرحله‌ی بعد باز هم عوض کرد و به انتخاب اول برگشت و ثابت شد. در شکل بالا دو گروه همسایه با عروسک بازی می‌کنند و دو گروه همسایه با ماشین.

قانون این مهدکودک (که هرکس به اکثریت خودش و همسایه‌ها توجه کند و تصمیمش را عوض کند) قانون به نسبت ساده‌ای بود. اگر قانون پیچیده‌تر باشد، شاید الگوهای پیچیده‌تری هم ظاهر شوند. اگر به موضوع علاقه دارید، در مورد اتوماتای سلولی (cellular automaton) مطالعه کنید. در دو پست آینده می‌نویسم که شکل‌گیری الگو چه طور در فرگشت (تکامل) موثر است و باعث تنوع گونه‌ها می‌شود.

وقتی که عاشق شهر می‌شوی

شهر هم مثل آدم می‌مونه. یک نگاه می‌کنی و خوشت میاد. بوستون رو اولین بار دیدم و عاشق شدم. با خودم گفتم همین به‌ترین جای دنیاست. متروهای پر از جمعیتش هیجان‌انگیز بودن. مردم راحت بودن و خنکی هوا هم دل‌چسب بود.

کمی بیش‌تر که با یک شهر آشنا می‌شی، تازه اون روی سگش رو بهت نشون می‌ده. از صاحب‌خونه گرفته تا راننده تا فروشنده، هرکدوم زهر خودشون رو می‌ریزن. برای من شلوغی متروی بوستون دیوانه‌کننده بود. مردم گستاخ بودن و سرمای تموم‌نشدنی هوا تا عمق وجودم رو می‌سوزوند. این جاست که از شهر بدت میاد. دلت رو می‌زنه. اما خیلی دیر شده. حتمن زندگی جدیدی رو شروع کرده‌ای که به این مرحله هم رسیده‌ای. یعنی گیر کرده‌ای. راه پس نداری.

به اندازه‌ی کافی که توی یک شهر زندگی کردی، عاشقش می‌شی. تو هم جزیی از همون شهر شده‌ای. بالا و پایینش دستت میاد. تو هم یکی از همون مردم شده‌ای. الان دیگه برام متروی بوستون زنده است؛ من هم یکی از همون مسافرها هستم. مردم هم طبیعی هستن، نه خیلی مودب و نه خیلی بی‌ادب، مثل همه‌ی مردم طبیعی دیگه. خودم رو جزیی از شهر می‌دونم و از این شهر برای خودم سهم دارم. هنوز هم برف میاد و سرماش سخته، اما برفش قشنگه.

شهر هم مثل آدم می‌مونه. باید عاشق بشی.

اطلاع دقیق از گسترش آنفلوانزا با استفاده از توییتر و خبری که نتیجه را خراب کرد

مرکز کنترل و پیش‌گیری از بیماری‌ها (United States Centers for Disease Control and Prevention) هزینه‌ی چند صد میلیون دلاری کرد که در مورد گسترش آنفلوانزا اطلاعات به دست بیاره. کارشون هم این بود که از تک‌تک دکترها خواسته بودن که آمار بیماران آنفلوانزا رو براشون بفرستن. همون زمان یک گروه با استفاده از داده‌های توییتر خیلی راحت، بدون دردسر و با هزینه‌ی کم تونستن در مورد گسترش آنفوانزا و وضعیت‌اش در اون لحظه اطلاعات به نسبت دقیق و به مراتب به‌روزتری کسب بکنن.

اما موضوع به این سادگی هم نیست. به محض این که خبر این استفاده‌ی خارق‌العاده از توییتر به روزنامه‌ها رسید، کاربران توییتر در موردش توییت کردن. چنان توییت‌ها در مورد آنفلوانزا زیاد شد که توییتر رو تحت تاثیر قرار داد و دیگه امکانش نبود با استفاده از توییتر در مورد آنفلوانزا اطلاعات قابل اعتمادی کسب کرد!

متن بالا از گفته‌های «کاوان کپس» از اداره‌ی آمار و سرشماری بود. سخن‌ران می‌گفت درسته که ممکنه داده‌های شبکه‌های اجتماعی با هزینه‌ی کم‌تر و تلاش کم‌تر بتونن نتیجه‌های به‌روزتر و دقیق‌تری تولید کنن، اما هم‌چنان مشکل پابرجاست که این داده‌ها خیلی هم قابل اعتماد نیستن و می‌تونن به همون راحتی که اومده‌ان، به همون راحتی هم برن.

در ژاپن ملت از سمت چپ حرکت می‌کنند، ولی نه در غرب اوساکا

در کشورهایی که ماشین‌ها از سمت راست حرکت می‌کنن، پیش‌فرض کمابیش اینه که عابرهای پیاده هم وقتی به هم نزدیک می‌شن، از سمت راست حرکت بکنن (دست کم فرض من اینه). حدس می‌زنم در همه‌ی کشورهایی که از سمت چپ رانندگی می‌کنن هم جهت حرکت عابرهای پیاده از سمت چپ باشه.

هم‌کار ژاپنی‌مون می‌گفت در ژاپن عابرها سعی می‌کنن از سمت چپ حرکت کنن و روی پله‌برقی هم طرف چپ بایستن تا کسانی که می‌خوان سریع‌تر از پله‌ها بالا برن، از سمت راست سبقت بگیرن. اما در غرب اوساکا قضیه برعکسه: دو عابر وقتی به هم برخورد می‌کنن، هرکدوم به سمت راست خودش حرکت می‌کنه. همین‌طور ملت روی پله برقی طرف راست می‌ایستن تا کسانی که می‌خوان سریع‌تر برن، از سمت چپ سبقت بگیرن.

هم‌کار ژاپنی در مورد علت این پدیده چیزی نمی‌دونست. من خیلی فکر کردم و به نتیجه‌ای نرسیدم که چرا باید مردم در غرب اوساکا بر خلاف بقیه‌ی کشور عمل بکنن (البته شاید جاهای دیگه‌ای هم شبیه به این در ژاپن باشن؛ من خبر ندارم). تنها حدسی که می‌زنم اینه: در پست قبل نوشتم که حرکت عابران مثل یک بازی می‌مونه که دو نقطه‌ی تعادل داره. مهم نیست که کدوم تعادل انتخاب بشه، تا وقتی که هر دو نفر یک تصمیم مشترک بگیرن، سودشون بیشینه می‌شه و نیازی به تغییر استراتژی نمی‌بینن. حالا فرض کنین یک عابر جدید به یک شهر اضافه بشه. عابر ترجیح می‌ده جهت حرکتش طوری باشه که کم‌ترین برخورد رو با دیگران داشته باشه. در نتیجه اگر اکثریت از راست حرکت می‌کنن، به نفع عابره که از راست حرکت کنه، در غیر این صورت که از چپ حرکت کنه. تصمیم عابر باعث می‌شه تعداد اکثریت باز هم بیش‌تر بشه و عابر بعدی انگیزه‌ی بیش‌تری داشته باشه که از راست حرکت کنه و به همین ترتیب پیش می‌ره تا کل مردم منطقه به نفع‌شونه از سمت راست حرکت کنن. شاید در غرب اوساکا هم به صورت اتفاقی، چند نفری از سمت راست حرکت کردن و به همین خاطر حرکت از سمت راست غالب شد.

نمونه‌ی بازخورد (فیدبک) مثبت رو در خیلی امور روزمره می‌بینین:

  • کسی که کارهای تلنبار شده زیاد داره و همین حجم زیاد کار، فکرش رو مشغول‌تر می‌کنه. به همین خاطر بازده‌اش پایین‌تر میاد و حجم کارهای تلنبار شده از قبل هم بیش‌تر می‌شه و به همین ترتیب
  • کسی که بدهی داره و باید بهره‌ی بدهی‌اش رو بپردازه و در نتیجه بیش‌تر از قبل بدهکار می‌شه و به دنبالش بهره‌ی بدهی‌هاش هم بیش‌تر می‌شه
  • کسی که رابطه‌ی موفقی با اطرافیانش برقرار می‌کنه و بازخورد مثبت می‌گیره و روابطش رو باز هم به‌بود می‌ده و خودش و اطرافیان از این رابطه‌ی موفق بیش‌تر استفاده می‌کنن و همین موضوع خودش باعث به‌تر شدن بیش‌تر رابطه می‌شه

در سیستم‌های پیچیده بازخورد (فیدبک) منفی هم وجود داره (وگرنه که یک سیستم ساده است). کسی که کارهای تلنبار شده داره، شاید زندگی‌اش تا جایی بدتر و بدتر بشه و از جایی به خودش بیاد و تلاش‌اش رو برای به‌بود وضعیت‌اش به صورت ناگهانی (و غیر خطی) افزایش بده. یا کسی که بدهی داره، شاید تصمیم بگیره راه‌هایی رو امتحان کنه که از این سیر قهقرایی بیرون بیاد. رابطه‌ی موفق هم تا حدی به‌بود پیدا می‌کنه و بالاخره جایی اشباع می‌شه.

تئوری بازی‌ها و برخورد در پیاده‌رو: وقتی راه می‌روید و یک عابر در جهت مخالف می‌آید

وقتی در پیاده‌رو راه می‌رین و یک عابر در جهت مخالف به سمت شما میاد، به‌ترین کار اینه که شما از سمت راست‌تون حرکت کنین و عابر هم از سمت راست خودش (یا هر دو با هم از سمت چپ خودتون حرکت کنین) که از برخورد جلوگیری بکنین؛ به طور خلاصه، هر دو با هم یک جهت رو انتخاب کنین.

در تئوری بازی‌ها، این وضعیت، یک بازی ساده‌ی دو نفره است. بازی دو نقطه‌ی تعادل داره: هردو با هم یک انتخاب (یا به زبون تئوری بازی‌ها یک استراتژی) چپ یا راست رو انتخاب بکنن و در اون صورت به مقدار برابری هم سود ببرن. اگر هم انتخاب‌های دو نفر متفاوت باشن، هر دو نفر به یک اندازه ضرر می‌کنن (در مثال عابر پیاده برخورد می‌کنن). در شکل زیر عددهای داخل جدول نشون‌دهنده‌ی این هستن که در هر حالت به نفر بالا یا سمت چپ چه مقدار سود تعلق می‌گیره.

اما احتمال داره براتون اتفاق افتاده باشه که یک عابر از جلو بیاد و شما به سمت راست برین و عابر هم در همون لحظه به سمت چپ خودش بره و بعد شما به سمت چپ‌تون برین و اون هم به سمت راستش بره و به همین ترتیب چند بار این رفت و برگشت تکرار بشه. در این شرایط هر دو تون دارین سعی می‌کنین استراتژی‌ای انتخاب کنین که در یکی از خونه‌های بالا سمت چپ یا پایین سمت راست جدول بالا قرار بگیرین، در حالی که بعد از هر تلاش، در یکی از خونه‌های بالا سمت راست یا پایین سمت چپ هستین.

وقتی که شرایط بالا برای من اتفاق می‌افته، این روش رو دنبال می‌کنم و تقریبن همیشه هم موثر بوده: سرم رو پایین می‌اندازم و از سمت راست حرکت می‌کنم. فرض کنیم من نفر سمت چپ باشم. در این حال با حرکت از سمت راستم دارم اعلام می‌کنم که استراتژی من سطر پایینیه. با پایین بودن سرم هم دارم اعلام می‌کنم که به استراتژی عابر مقابل کاری ندارم. عابر مقابل می‌دونه که بازی در سطر پایینه و اون هم می‌فهمه که به‌ترین استراتژی برای اون حرکت به سمت راست خودشه (یعنی ستون سمت راست) که به این ترتیب نقطه‌ی تعادل مربع پایین سمت راست باشه.

سیستم‌های پیچیده – چهل و شش – شباهت بین رابطه‌ی پلیس-جرم و جنایت با رابطه‌ی خشکی آب و هوا-پوشش گیاهی

تصویر سمت چپ یک مدل از رابطه‌ی بین بودجه‌ی پلیس و میزان جرم و جنایت است. وقتی بودجه خیلی کم است، میزان جرم و جنایت در حد و حدود ثابتی باقی می‌ماند. وقتی بودجه بیش‌تر می‌شود، میزان جرم و جنایت تا حد کمی کاهش پیدا می‌کند، اما این تغییر چندان قابل توجه نیست. ولی وقتی بودجه از حد مشخصی بیش‌تر می‌شود (کمان بالا سمت راست)، میزان جرم و جنایت به میزان قابل توجهی افت می‌کند و به خط پایین می‌رسد. از این به بعد جرم و جنایت در لایه‌ی پایین است و اگر بودجه‌ی پلیس بیش‌تر شود، کاهش جرم و جنایت چندان قابل ملاحظه نیست.

حال فرض کنید بودجه‌ی پلیس کم شود. ممکن است با این کاهش بودجه میزان جرم و جنایت بیش‌تر شود، اما این افزایش قابل توجه نیست، چرا که در خط پایین هستیم. ممکن است بودجه هم‌چنان کم شود، اما میزان جرم در حد خط پایین باقی بماند. اگر از حد مشخصی کم‌تر شود (یعنی کمان پایین سمت چپ)، میزان جرم و جنایت به صورت ناگهانی افزایش پیدا می‌کند و ناگهان وارد مسیر بالایی می‌شویم. از این به بعد در خط بالایی هستیم و حتا اگر بودجه‌ی پلیس را دوباره بیش‌تر کنیم، شاید به این زودی‌ها میزان جرم و جنایت کاهش نیابد، مگر این که آن‌قدر بودجه را زیاد کنیم تا به کمان بالا سمت راست برسیم (و بعد با افزایش بیش‌تر بودجه، شاهد کاهش ناگهانی جرم و جنایت باشیم).

در هیچ‌کدام از حالت‌ها در مسیر وسط نخواهیم بود. در واقع مسیر وسط وجود دارد، اما اصطلاحن «ناپایدار» است؛ در حالی که دو مسیر پایین و بالا پایدار هستند (فلش‌ها جهت پایداری را نشان می‌دهند).

مثال دیگر تصویر سمت راست است: در این مدل رابطه‌ی مشابهی بین خشک بودن آب و هوا و پوشش گیاهی وجود دارد. در واقع پوشش گیاهی هم مثل جرم و جنایت است و در عکس‌العمل نشان دادن مقداری تاخیر دارد تا این که ناگهان یک عکس‌العمل شدید نشان می‌دهد (به اصطلاح «گذار فاز» یا phase transition رخ می‌دهد). با چنین مدلی می‌توان گفت در رابطه با محیط زیست باید محتاط بود. ممکن است به نظر برسد اثر اعمال ما بر محیط زیست زیاد نیست (مسیر بالایی). اما اگر به اعمال تخریبی ادامه دهیم، شاید ناگهان محیط زیست عکس‌العمل ناگهانی نشان بدهد (به مسیر پایینی برویم). در این حال دیگر راه برگشت مانند راه رفته نیست: حتا اگر شرایط را به‌تر کنیم، ممکن است وضعیت محیط زیست به‌تر نشود، مگر این که شرایط را چنان به‌تر کنیم (نزدیک به کمان پایین سمت چپ) که باعث شود تغییری ناگهانی در محیط رخ بدهد و به جای مسیر پایینی، به مسیر بالایی برویم (و در واقع بپریم).

به این رفتار «هیسترزیس» می‌گویند. اگر کمی فکر کنید، نمونه‌های متنوعی از هیسترزیس را در اطراف خود پیدا خواهید کرد.

این متن را با برداشت از صحبت‌های «دن براها»، یکی از استادهای دانشگاه ماساچوست-دارتموث نوشتم.

پسری که زندگی رو رها کرد و دختری که برای زندگی جنگید

– اگه ممکنه برام یک آهنگ پخش کنین.

= آهنگ رو که پخش می‌کنم. قبلش یک ذره از خودت بگو.

– من بیست سال دارم و بچه‌ام چهارده ماهشه. پدرش قبل از تولدش گذاشت و رفت. بچه که به دنیا اومد، پدرش یک هفته‌ای اومد، پیش ما بود و بعد دوباره غیبش زد. یک بار دیگه هم اون وسطا پیداش شد، ولی باز هم ترک‌مون کرد. دو هفته پیش دوباره برگشت.

= یعنی تمام دوران بارداری رو تنهایی سپری کردی؟ تمام این مدت هم به تنهایی بچه رو بزرگ کردی؟

– آره، دست تنها بودم.

= خانواده‌ات چی؟ کمکی نگرفتی؟

– نه، اونا خبر ندارن.

= خرج زندگی‌ات رو چه‌طور در میاری؟

– دو شیفت کار می‌کنم…

ریچارد داکینز در کتاب ژن خودخواه نوشته بود که از دید گسترش ژن، به‌ترین گزینه برای هر یک از طرفین، چه نر و چه ماده، اینه که وقتی بچه‌دار شدن، بذارن و برن. فرض کنیم اسم یکی‌شون الف باشه و یکی‌شون هم ب. با این ترتیب هم الف و هم ب ترجیح می‌دن بعد از شکل‌گیری بچه برن و بچه‌های دیگه‌ای بیارن، در مقایسه با این که بمونن و از بچه نگهداری کنن. با این وضعیت فرصت بیش‌تری دارن ژن خودشون رو گسترش بدن. اما مساله‌ی نگهداری از بچه هم‌چنان پابرجاست. آوردن یک بچه وقتی توجیه داره که اون بچه بتونه دووم بیاره و رشد کنه و خودش بچه‌دار بشه و با این ترتیب ژنش رو گسترش بده. در نتیجه هم پدر و هم مادر می‌خوان مطمئن بشن که بچه می‌تونه به زندگی‌اش ادامه بده و احتمالن بعدتر بچه‌دار بشه.

در چنین شرایطی هرکس که بتونه زودتر خانواده رو ترک کنه، سود برده: فرض کنین الف زودتر از ب خانواده رو ترک می‌کنه. این جوری می‌تونه از قید و بند نگهداری از بچه رها بشه، جفت دیگه‌ای پیدا کنه و بچه‌های بیش‌تری به دنیا بیاره (و به دنبالش ژن‌هاش رو بیش‌تر پخش کنه). از طرف دیگه ب که با بچه تنها مونده، دیگه ترجیح نمی‌ده که بذاره و بره، چرا که نگهداری از بچه مهم‌تره. البته ب هم به خاطر اخلاقیات از بچه نگهداری نمی‌کنه و توجیه ژنتیکی برای این کارش داره. حالا که الف رفته و ب با بچه تنها مونده، باید بین دو گزینه انتخاب می‌کرد: یا این که بچه رو به امید پیدا کردن جفت دیگه ترک کنه که احتمالن بچه از بین می‌ره و در نتیجه تمام هزینه‌هاشون برای آوردن بچه بی‌فایده می‌شه، یا این که بمونه و از بچه نگهداری کنه و دست کم مطمئن باشه که نصف ژن‌های خودش شانس گسترش پیدا می‌کنن (نصف دیگه‌ی ژن‌های بچه هم از الف بوده که گذاشته و رفته).

در خیلی از گونه‌ها در طبیعت، بعد از شکل‌گیری نطفه، مادر از نطفه یا جنین تازه شکل گرفته نگهداری می‌کنه؛ مثلن پرنده‌های ماده از تخم نگهداری می‌کنن یا در پستانداران بچه تا مدت قابل توجهی در بدن مادره (البته نمی‌دونم که آیا مثلن پستاندار تخم‌گذار هم داریم یا نه، ولی به هر حال در موضوع گفتگو فرقی ایجاد نمی‌کنه). نتیجه این که شاید بیش‌تر شاهد این هستیم که پدر می‌گذاره و می‌ره و مادر هم نه به خاطر وفاداری که به خاطر گسترش ژن‌هاش مجبور می‌شه بمونه و از بچه نگهداری کنه. البته این نقش این‌چنینی مادر همیشه هم به این شکل نیست و در مورد بعضی از موجودات مثل ماهی، جنس ماده شانس بیش‌تری داره که بعد از تخم‌گذاری، از خانواده فرار کنه، پدر رو با تخم‌های بارورشده تنها بگذاره و خودش سعی کنه جای دیگه‌ای ژن‌هاش رو گسترش بده.

اما جنس‌های ماده هم بی‌تفاوت ننشسته‌ان که مورد بهره‌برداری قرار بگیرن. در بعضی گونه‌ها، جنس ماده حاضر به جفت‌گیری با جنس نر نمی‌شه، مگر این که جنس نر براش خونه‌ی مناسب فراهم کنه. مثلن در بعضی پرنده‌ها جنس نر مجبوره لونه بسازه و در نتیجه سرمایه‌گذاری کنه. وقتی هم که جنس نر برای پیدا کردن هر جفت سختی می‌کشه، مدت زیادی وقت و سرمایه گذاشته و می‌دونه که اگر هم خانواده رو ترک کنه، الزامن به این معنا نیست که می‌تونه به راحتی یک جفت دیگه پیدا کنه. در خیلی از گونه‌ها می‌بینیم که جنس نر برای به دست آوردن جنس ماده مجبوره تلاش بکنه، خودش رو نشون بده و دل جنس ماده رو به دست بیاره و از اون طرف هم جنس ماده خودش رو به راحتی در دسترس جنس نر قرار نمی‌ده (شاید هم به اصطلاح عشوه و کرشمه و مانند آن داشته باشه).

به یاد یک چیز افتادم: اون زمان به زن و شوهرهایی که ارتباط ناموفقی داشتن، توصیه می‌کردن که بچه‌دار بشن که کانون زندگی‌شون محکم بشه (شاید الان اوضاع عوض شده باشه). اگر درست متوجه شده باشم، از دید گسترش ژن، بعد از اومدن بچه هرکدوم باید بیش‌ترین انگیزه رو داشته باشن که بنای ناسازگاری بذارن و زندگی مشترک رو ترک کنن.

و اما در مورد دختری که به برنامه‌ی رادیویی زنگ زده بود، دو چیز برای من جالب بود: یکی این که چرا پدر بچه هر از گاهی بر می‌گرده و سر می‌زنه؟ تحت فشار اخلاقی قرار داشته یا نوعی فشار اجتماعی رو پشت سر خودش احساس کرده یا این که اصلن غریزه‌اش (یا بعضی از ژن‌هاش) اون رو به این سمت می‌کشوندن که مطمئن بشه بچه‌اش در وضعیت قابل قبولیه؟ دومین و اصلی‌ترین چیزی که برای من جالب بود این بود که چه طور ممکنه که این دختر در این گیر و دار، کلی دردسر بکشه و با سختی زیاد موفق بشه شماره‌ی این برنامه‌ی پرطرف‌دار رو بگیره و بخواد که براش موسیقی پخش بکنن؟ برای من کار این دختر (که عمیقن براش احترام قائلم) نماد روشنی از دست و پا زدن برای زندگیه: خیلی اشتباه کرد و خیلی هم سختی کشید، اما هم‌چنان برای زندگی جنگید.

با آوازش به آرامی مرا می‌کشد

«با آوازش به آرامی مرا می‌کشد» نام ترانه‌ایه که در حدود چهل سال پیش ساخته شده و از اون موقع خواننده‌های زیادی نسخه‌های متعددی از اون رو خونده‌ان. اولین اجرا از «لوری لیبرمن» بود که در ویدیوی پایین این اجرا رو می‌شنوین. در مورد منشا این ترانه اختلاف نظرهای زیادی هست که در صفحه‌ی ویکی‌پدیا مفصل نوشته شده.

«لورتا فلک» در پرواز لوس‌آنجلس به نیویورک در رادیوی هواپیما اجرای لوری لیبرمن رو شنید. همون جا از ترانه خوشش اومد و وقتی به نیویورک رسید، سراغ «چارلز فاکس»، سازنده‌ی موسیقی رفت؛ بعدتر تمرین کرد و همین قطعه رو بازخوانی کرد. در یکی از اجراهای زنده، به عنوان اجرای بعد از پایان (که حاضرین خواننده یا نوازنده رو دعوت می‌کنن که یک اجرای دیگه داشته باشه و اصطلاحن encore گفته می‌شه)، این قطعه رو اجرا کرد که با استقبال غیرمنتظره‌ی حاضرین مواجه شد.

اجرای لورتا فلک اجرای موفقی بود: جزو پرفروش‌ترین‌ها شد و جایزه‌ی گرمی رو به ارمغان آورد. در رتبه‌بندی مجله‌ی رولینگ استون، جزو پونصد موسیقی برتر تمام دوران‌ها قرار گرفت و به تالار مشاهیر گرمی راه پیدا کرد. در پایین اجرای لورتا فلک رو می‌شنوین.

نسخه‌های متعدد و متنوعی از این ترانه بارها در کشورهای مختلف اجرا شده. یکی از اجراهای مورد علاقه‌ی من از گروه «فیوجیز»، یک گروه موسیقی هیپ‌هاپ آمریکاییه. به موسیقی هیپ‌هاپ علاقه‌ی چندانی ندارم و در واقع درکش نمی‌کنم؛ اما این اجرا واقعن به دلم نشست. اجرای این گروه رو می‌تونین در پایین بشنوین.