web analytics

در ملاقات با استاد

تصورم این بود که وقتی که استاد قرار بوده کاری بکنه ولی انجام نداده، معنی‌اش این می‌شه که ملاقات خوبی خواهیم داشت و دست کم این بار سرزنش نمی‌شم. اما اوضاع دقیقا برعکس بود. چنان مساله رو ماهرانه می‌پیچونه که همه کف بکنن!
استاد محترم! اگر وجدان ندارید، لااقل آزاده باشید.

دل خوش

از آزمایش مرکز «سرن» که جون سالم به در بردیم. حالا هم گفتن که قراره طوفان بیاد، طوفانی! (در ایران «باد» دیده بودم، اما نمی‌دونم طوفان واقعی دیده‌ام یا نه) بیرون مختصر نسیمی می‌وزه. ملت هم آشفته توی خیابون‌ها می‌رن و می‌یان. هر دو طرف خیابون شلوغه، یعنی این که جمع جبری رفت و آمد تقریبا صفره (همون اندازه که کسانی از چپ به راست می‌رن، کسانی هم از راست به چپ می‌رن) و من نمی‌فهمم وقتی که جمع جبری صفره، چه نیازی بود به این همه هیاهو؟ ما هم که مثل اسکل‌ها نشستیم توی دانشگاه تا ببینیم استاد کی وقت داره با ما ملاقات بذاره. دل‌مون خوشه به خدا….

به سلامتی دانشجویان تحصیلات تکمیلی سراسر عالم

قراره طوفان «آیک» از روی شهر ما رد بشه و به همین دلیل کل کلاس‌ها و جلسات و ادارات و امکانات دانشگاه فردا و پس فردا تعطیل هستند. پارکینگ‌های فروشگاه‌ها پر از ماشین شده‌اند چون مردم می‌خوان خرید کنن. برای پمپ بنزین‌ها صف تشکیل شده. جاده‌های خروجی شلوغ شده‌اند. در این بین ایمیلی با این مضمون از استاد راهنما دریافت کردیم:
«خوشبختانه جلسه‌ی رسمی من که قرار بود فردا برگزار بشه، به خاطر طوفان و خطرات‌اش لغو شده. معنی‌اش اینه که می‌تونم با شماها ملاقات داشته باشم. ملاقات‌های امروز رو هم به فردا موکول می‌کنیم. فردا همه جمع می‌شین که در مورد تحقیقات‌مون جلسه‌های مختلف بذاریم….»

نتیجه: سگ توی این زندگی که در اون ایمنی و سلامت سگ‌ها هم از ما دانشجویان تحصیلات تکمیلی مهم‌تره.

شوخی مسجدی یا شوخی کلیسایی

بالاخره بعد از مدت‌ها نشست و برخاست با مسلمانان و مسیحیان عالم، به این نتیجه رسیدم: دین‌دار بودن با شوخ‌طبعی در یک جا نمی‌گنجند.

پس‌نوشت: منظور از شوخ طبعی معادل واژه‌ی funny در انگلیسی هست که شاید هم بشه «بامزه» یا «طناز» ترجمه کرد. این جمله، جمله‌ی کلی‌ای هست و البته استثناهایی هم وجود داره، اما به طرز عجیبی رایجه. شاید بشه گفت که دین قید و بندهایی ایجاد می‌کنه که ابزارهای شوخ‌طبعی رو از فرد می‌گیره و نتیجه این می‌شه که شوخ طبعی در دین‌دارن، اکثرا (تاکید می‌کنم اکثرا)، به تلاشی عملا بی‌هوده برای بامزه بودن تبدیل می‌شه.

به خدا قسم، قابلیت تداعی نعمت است

دو چیز به من در به یاد آوردن فضاها کمک می‌کنند: یکی موسیقی و یکی هم حس بویایی. خاطراتی از هفت سالگی به بعد دارم که با عطر بعضی غذاها و یا فروشگاه‌ها به خوبی برام تداعی می‌شن. موسیقی هم که صدالبته به جای خود. بعضی موسیقی‌ها بعضی فضاها رو با کیفیت خوبی برام بازسازی می‌کنن. گاهی سعی کرده‌ام که این رابطه‌ی تداعی رو تقویت کنم و یا دست کم کاری کنم که کم‌رنگ نشه؛ اما هنوز به روشی دست پیدا نکردم (کسی می‌دونه که چه طور می‌شه تداعی شدن دو عامل با هم در مغز رو تقویت کرد، با در نظر گرفتن این که به یکی از دو عامل دست‌رسی نباشه؟).
این موسیقی پایین من رو به یاد دو سال پیش می‌اندازه که در حدود امتحان دادن جی‌آرای گوش می‌کردم و الان هر بار که گوش می‌کنم، صحنه‌هایی دقیق همراه با جزییات از روز امتحان‌ام رو به یاد می‌یارم (و مسلما به شکل نوستالژیکی احساساتی می‌شم!).

زندگی بی‌ثبات بی‌ثبات بی‌ثبات

خوش هستم؟ بهتره زیاد خوشحال نباشم: خیلی زود خوشی از بین می‌ره. ناراحت هستم؟ جای نگرانی نیست: خیلی سریع از بین می‌ره. با کسی رابطه‌ی خوبی دارم؟ احتمال خراب شدن‌اش زیاده. زیاد هم خراب نمی‌مونه: به زودی درست می‌شه. احساس آرامش دارم؟ به زودی ناآروم خواهم بود. مدتی هست آرامش ندیدم؟ پس وقتشه که آرامش ببینم. به زودی خواهم دید.

اون چه گفتم اغراق شده‌ی قسمتی از وضعیت من بود. نمی‌دونم من دچار اختلالات شخصیتی هستم یا زندگی به طرز ناجوری بی‌ثباته….

ملچ مولوچ و دیگر معضلات

با ملچ مولوچ غذاخوردن دوستان کنار اومدیم، با آروغ‌های بعدش (که با دهن کاملا باز عرضه می‌شن) هنوز کنار نیومدیم.

کسی تجربه‌ی مشابه‌ای داشته؟ کسی در این زمینه عذاب دیده؟ آیا کاری تونستین بکنین؟ تو فکر بودم که یک سری برگه کپی کنم و توی غذاخوری بچسبونم. مضمون‌اش هم مذمت این عمل باشه. بعد ترسیدم که شاید به جرم نژادپرستی دستگیر بشم.

دارم به این نتیجه می‌رسم که در عین احترام به فرهنگ‌های مختلف (که مثلا عادات غذاخوری در فرهنگ‌های مختلف متفاوت هستند)، باید به فرهنگ‌های مختلف احترام گذاشت (که مثلا بعضی عادت‌های فرهنگی ما دیگران رو دیوانه می‌کنه). از این نتیجه‌ی اخیرم به نتیجه می‌رسم که احترام به فرهنگ‌های مختلف به اون سادگی‌ای هم که فکر می‌کردم، نیست.

ستاره‌ها و سیاره‌ها و عالم

عموی ما معتقده که ستاره‌ها زنده هستند و سیاره‌ها مرده. حیات هم روی سیاره شکل می‌گیره، یعنی روی یک جسم مرده. اصلا جسم زنده اجازه‌ی حیات موجود دیگه‌ای روی خودش رو نمی‌ده. روی زمین حیات شکل می‌گیره، چون مرده است. روی بدن ما حیات دیگه‌ای شکل نمی‌گیره، چون که خودش زنده است. این عالم رو هم که می‌بینی، یک مجموعه‌ی بزرگ از همین موجودات ریز و درشت زنده است. حالا این وسط، در این گوشه‌ی خیلی خیلی کوچیک، روی یک سیاره‌ی مرده، ما انسان‌ها داریم می‌زنیم توی سر و کله‌ی هم و سر یک سری مسایل پوچ و پیش پا افتاده با هم می‌جنگیم. واقعا مسخره نیست؟