فلانی (یکی از دوستهای من) به سوال «خزترین کار تو دانشگاه چیه؟» جواب داد «به آخوند دانشگاه سلام کنی».
این به کنار که آیا «سلام کردن به آخوند دانشگاه» (؟) خزتره یا جواب دادن به سوال «خزترین کار تو دانشگاه چیه؟». بیشتر از همه تلنگری بود به خودم که کمی مراقب باشم. اونچه که برای خودم در نظر گرفته بودم و همیشه فکر میکردم در صورت داشتن وقت و امکانات انجام میدم، این نبود. این نبود که بنشینم و چنین سوال و جوابی رو مطالعه کنم. انتظار نداشتم که یک روز بنشینم و وقتام رو این طور بگذرونم. هر از گاهی بد نیست یک نگاه به پشت سر و یک نگاه از بالا بندازم و از خودم بپرسم «واقعا این همون چیزی بود که میخواستم؟».
پس نوشت: حالا سلام کردن به آخوند دانشگاه چی هست؟ مگه دانشگاه آخوند ثابت و مشخص داره؟
پس پس نوشت: به زودی یک پست در مزایای فیسبوک خواهم نوشت. گفتم که پیشدستی کنم و تناقضهای احتمالی آینده رو رد کرده باشم!
این که چرا تکهمسری رواج پیدا کرده، خیلی مورد مطالعه بوده و توضیحهای مختلفی در مورد علتاش ارایه شده. برای نمونه یک توضیح اینه که با ظهور مسیحیت، چندهمسری از بین رفته و یک توضیح دیگه اینه که چون چندهمسری تعادل تعداد افراد از هر جنس رو به هم میزده، کمکم حذف شده. اما یکی از توضیحهای جالب از لارا فورتوناتو در انستیتو سانتافه است. این توضیح بیشتر با دید تئوری بازیها ارایه شده و حدودش چنین چیزیه: هم مرد و هم زن به صورت تکاملی استراتژیای رو انتخاب میکنن که بیشترین منفعت رو براشون داشته باشه. یک مرد برای این که اموالاش رو برای بچههاش به ارث بگذاره، میخواد مطمئن باشه که همهی اون بچهها، بچههای خودش هستن و لازمهاش اینه که زنش بهش وفادار بوده باشه. از اون طرف هم زن حاضره به شوهرش وفادار باشه به شرط این که بدونه اموال شوهرش به بچههاش میرسن. در این حال مرد تکهمسری پیشه میکنه و زن هم وفاداری. نتیجه این میشه که تکهمسری مرد و وفاداری زن وضعیته که منافع هر دو نفر رو تامین میکنه. به عبارت دیگه، در این توضیح، انگیزهی اصلی برای تکهمسری و وفاداری، وراثت و منافع بچهها بوده و نه اخلاق و یا مذهب و یا تعادل تعداد جنس زن و مرد در جامعه. برای جزییات بیشتر، اینجا رو بخونین.
Fishmonger Pat O’Connell shows his wares to Britain’s Queen Elizabeth II during a visit to the English Market in Cork, May 20, 2011, on the fourth and final day of her first-ever state visit to Ireland. The ambitious trip has been hailed by many as consolidating a new era of cooperation between England and Ireland, (Pool/AP) from Boston.com
بچههه اون قدر کمسنه که هنوز نمیتونه بنشینه. البته بچه که نیست، نوزاده. ولی یک پروفایل فیسبوک داره. دیروز همون بچه روی دیوار مادرش در فیسبوک نوشته بود «مادر خوشگل و عزیز و مهربانم که تمام زندگی من هستی، روزت مبارک. از این که گاهی اذیتت میکنم، منو ببخش. اما این رو بدون که از صمیم قلب و برای همیشه دوستت دارم. تمام وجود من هستی و همیشه از تو ممنونم».
پسنوشت: حالا تا اینجاش هم گیریم قابل تحمل. این که مادر از اکانت بچه لاگ اوت میکنه و به اکانت خودش لاگین میکنه که همون دیوار نوشته رو لایک بزنه، از خود موضوع جالبتره.
پسپسنوشت: شمایی که ادعای بهشت زیر پا و این صحبتهاتون کون فلک رو پاره کرده! اگر به جای تشکر از خودتون در فیسبوک، کمی هم با «خود» بچه وقت میگذاشتین، بیشتر جور در میاومد.
پسپسپسنوشت: ملت قاطی کردهان یا من مشکل دارم که این چیزها رو درک نمیکنم؟
عزاداری برای مرگ مراسم داره. اصول داره. باید قدم به قدم مراحلاش رو طی کرد. باید دردش رو لحظه به لحظه تجربه کرد، از شدت درد بیحس شد، باور کرد، پذیرفت و بعد به زندگی برگشت. همونطور که زندگی بدون مرگ چیزی کم داره، مرگ هم اگر ختم به زندگی نشه، چیزی کم داره. مراسم عزاداری باید باشکوه باشه. باید عظمت اون اتفاق رو نشون بده. باید چنان باشه که دردکشیدهها با چشم ببینن که چه اتفاقی افتاده. عظمت اون اتفاق بهشون یادآوری بشه. یک بار برای همیشه مرگ رو باور کنن. وقتی شکوه و جلال رو دیدن، دیگه به زندگی برگردن. صحنهی مراسم رو برای همیشه در ذهن حک کنن و برای همیشه به یاد داشته باشن که اون که مرده، دیگه رفته. برای همیشه رفته. از این به بعد دیگه نوبت زندگیه….
یکی از دوستان ایرانیمون در کالج استیشن روز جمعه تصادف کرد. این تلخترین صحنه ی زندگیام نبود. تصادف شدید بوده و ظاهرا دوست ما در جا کشته شده. خیلی تلخ بود، اما این هم تلخترین صحنهی زندگیام نبود. این تلخ بود که در راه هیوستون کشته شد. داشت به فرودگاه می رفت که دنبال مادرش بره، که بعد از یک و نیم سال از اومدن دوست ما به آمریکا، برای اولین بار همدیگه رو ببینن. مادر وارد سالن فرودگاه شده و به دنبال پسرش گشته و پیداش نکرده. منتظر مونده و پسرش نیومده….
در دو سه روز گذشته مادرش رو دیدیم. این تلخ بود که جلوی پای تکتک مهمونها بلند میشد و از اومدنشون تشکر میکرد. این تلخ بود که هر از گاهی از حضار عذرخواهی می کرد که گریههای بیصدای گاهگاهیاش باعث ناراحتیشون شده. این تلخ بود که شنیدم وقتی چند تا از بچهها همون شب از هیوستون به کالج استیشن رسونده بودنش، ازشون عذرخواهی کرده که سفرشون رو خراب کرده.
ولی تلخترین صحنهای که به عمرم دیده ام هیچکدوم این ها نبود. چیزی که توجه من رو جلب کرد، انگشتهای دست این مادر بود. وقتی بین یک جمع نا آشنا بود و سکوت حاکم شده بود، به آرومی با انگشتش دستهی صندلی رو فشار میداد. با چینهای لباسش بازی می کرد. به وضوح میدیدم که انگشتش بیش از هر چیز نشوندهندهی دردشه. نشوندهندهی استیصالشه. این که دستش به هیچ جا بند نیست. هیچ کس رو نمیشناسه. به نیت دیدن پسرش اومده و حالا جسد پسر در شهر آستینه و خودش کالج استیشنه، در بین صد نفر نا آشنا که همه رو برای اولین بار میبینه. درد وجودش رو در سر انگشتانش میدیدم که به دنبال راهی میگرده که بیرون بره. ولی درد همون جا هست و جایی نمیره.
تا حالا پیش اومده از شدت استیصال و ناراحتی و درد به اشیا بیجان پناه ببرین؟ در اشیا بیجان به دنبال یک روزنه باشین و این اشیا هم هیچ کاری برای شما نکنن؟ من همین رو در انگشتهای این مادر دیدم. چهرهاش آروم بود، زیاد اشک نمیریخت، شیون نمیکرد، آداب معاشرت رو تمام و کمال به جا میآورد، به همه توجه میکرد و چیزی از دردش رو نشون نمیداد. اما احساس میکردم دردش به وضوح جلوی چشمم هست. انگشتهاش که با اشیا بازی میکردن داشتن حرف میزدن. نهایت درماندگی یک انسان از زمین و زمان رو فریاد میزدن. درد این مادر رو ناله میکردن و داشتن میگفتن که یک انسان این جا هست که از درد به خودش میپیچه و هیچ راه فراری نداره. یک انسان این جا هست که داره عذاب میکشه و هیچکس نمیتونه به دادش برسه. این انگشتها (که شاید در این سه روز بیش از قبل چروک شده بودن)، تلخترین صحنهای بود که به عمرم دیده بودم.
دیشب تلویزیون یک برنامهی مستند نشون میداد از یک نفر که به صورت خودخواسته به سوییس سفر میکنه که خودکشی کنه یا به عبارت بهتر اتانازی کنه. طرف زندگی سختی داشت و برای هر کاری به دیگران محتاج بود. دوربین هم تمام مراحل رو نشون داد که چه طور سفر میکنه، به یک آپارتمان میره، مراحل رو بهش توضیح میدن، یک مایع رو میخوره و میمیره. قبل از خوردن هم از همسرش خداحافظی کرد، همسرش براش آرزوی سفر خوبی کرد، همدیگه رو بوسیدن و مایع رو سرکشید.
برای اولین بار بود که تنم تا این اندازه لرزید. انتظار نداشتم که این قدر وحشت کنم. قبول دارم که مرگ خواست طرف بوده و این زندگی براش زجرآور بوده و تحملاش مشکل. اما در عین حال دیدن مرگ به این شکل هم خیلی ساده نیست. حتمن برای نزدیکان و به خصوص همسرش هم که باید خیلی سختتر بوده باشه. همیشه اعتقاد داشتهام که اتانازی حق هر شخصیه و باید گزینهاش (در عین در نظر گرفتن مسایل مختلف مثل جنبههای حقوقی و جنایی) برای همه وجود داشته باشه. اما هیچ وقت تا این اندازه نزدیک تصویرش رو ندیده بودم و درست درک نکرده بودم که به هر حال یک طرف قضیه مرگه.
چند وقت پیش عضو انجمن دانشجویی طرفداران زندگی شدم. اعضای این انجمن سعی میکنن با سقط جنین مبارزه کنن و راههای مختلفی رو پیش گرفتهان. من به طور کلی با سقط جنین موافق نیستم. در عین حال با قانونی که سقط جنین رو ممنوع کنه هم موافق نیستم. ترجیحام بیشتر بر صحبت کردن و مذاکره کردن و قانع کردن افراده به این که بچه رو سقط نکنن و به جاش به برنامههای فرزندخواندگی فکر کنن. در شهر ما یک مرکز سقط جنین هست (اگه درست متوجه شده باشم) و این گروه دانشجویی جلوش جمع میشن و سعی میکنن مراجعان رو قانع کنن که منصرف بشن. من با روشهاشون موافق نیستم. پای دعا و عیسی مسیح رو به وسط میکشن، در حالی که انگیزهی من شخصا بیشتر زندگی و ارزش زندگیه، فارغ از انگیزههای مذهبی. اگر روشهاشون به من نزدیکتر بود، شاید من هم جلوی مرکز میرفتم و برای قانع کردن مادرها به سقط نکردن بچهها تلاش میکردم.
به نظر میرسه که عوض شدهام. در مورد زندگی حساستر و محتاطتر و محافظهکارتر شدهام. شاید به خاطر این که تگزاس زندگی میکنم، شاید به خاطر این که سنم بالا رفته و شاید هم به خاطر این که زندگی برام خیلی جالبتر، پیچیدهتر و ارزشمندتر از قبل جلوه میکنه. به هر حال مطمئن هستم که اون آدم قبل نیستم.
شاید ویدیویی که گفتم این پایین نشون داده بشه. شاید هم بستگی به کشور بازدید کننده داشته باشه و برای شما نشون نده.