Category Archives: من

ما متوهم‌ها

از این می‌گه که ما ملت توهم توطئه داریم و من هم موافقت می‌کنم. از این می‌گه که خیلی ساده‌انگارانه است که فکر کنیم مسایل جهان رو می‌فهمیم و من می‌گم که خیلی سخت‌گیرانه است که فکر کنیم از جهان هیچ چیزی نمی‌فهمیم. می‌گه که خیلی احمقانه است که فکر کنیم روابط دنیا به همین سادگیه که فکر می‌کنیم و من می‌گم که اتفاقا خیلی احمقانه است که برای هر واقعه‌ای دلیلی پشت پرده قایل باشیم. با اطمینان می‌گه که دنیا رو سیصد نفر می‌گردونن که اکثرا هم یهودی هستند و معتقده که برای جنگ و اقتصاد و هر اتفاقی، همین سیصد نفر هستند که تصمیم می‌گیرند و ما همه هیچ کاره‌ایم. من از این که این حرف‌ها رو باور نمی‌کنم و هنوز توی این دنیا برای خودم نقش قایل هستم خوشحالم و اون از این که به سادگی تحمیق نشده خوشحاله. من دلم برای اون می‌سوزه، برای سادگی‌اش و زندگی سخت‌اش. اون دلش برای من می‌سوزه، برای سادگی من و حماقت‌ام.

دست دادن یا دست ندادن، مساله این نیست، اما بی‌مساله هم نیست

مساله‌ی این که طرف مقابل دست می‌ده یا دست نمی‌ده، هنوز هم یکی از مسایل حل نشده‌ی من در برخورد با غریبه‌ها و نیمه غریبه‌هاست. به تجربه فهمیده‌ام که از بدشانسی، ترجیحات طرف مقابل در این مورد، هیچ ربطی هم به ظاهر نداره. من با دست دادن یا دست ندادن مشکلی ندارم، اما نمی‌خوام با کسی دست بدم که علاقه نداره یا با کسی دست ندم که ترجیح می‌ده که دست بده! کسی راه حلی یا پیشنهادی داره که به این ترتیب خانواده‌ای را از نگرانی برهانید؟

پس نوشت: مساله فقط مختص ایران نیست. در منطقه‌ی ما هم دیده شده‌اند خانم‌های آمریکایی که (شاید به دلایل مذهبی) مایل به دست دادن با آقایون نیستند!

فلانی ازدواج کرد

– خوب از فلانی چه خبر؟
* ازدواج کرد!
– اه؟! اون یکی چی؟
* نه. اون ازدواج نکرده.
– فلانی چی؟
* اون ازدواج کرد ولی جدا شد.

قسمت عمده‌ی مکالمات به همین شکل هستند. بعد از یک و نیم سال به ایران برگشتم و قاعدتا انتظار می‌ره که چون مدتی دور بودم، حرف‌های زیادی برای گفتن باشه، اما این طور نیست. اکثر ارتباط‌ها چیزهایی هستن شبیه به رد و بدل کردن اطلاعاتی مثل بالا که شاید بشه هرکدوم رو به عواملی تقسیم‌بندی کرد و هر عامل رو با یک بیت نمایش داد (منظور از بیت، bit هست و با بیت در شعر اشتباه نشه!). بیت اول: آیا طرف ازدواج کرده؟ بیت دوم: آیا احیانا جدا شده؟ بیت سوم: آیا بچه داره؟ بیت چهارم: آیا مهاجرت کرده؟ و به همین ترتیب. در نتیجه این‌ها رو به هم می‌چسبونیم و وضعیت فعلی هرکس رو می‌شه با یک عدد (مثلا بین صفر تا هزار و بیست و سه) نمایش داد. همین؟ بله همین! کل ارتباط به این شکل در می‌یاد که اسم آدم‌ها رو ببریم و شماره‌ی مربوطش رو به همدیگه بگیم، در حالی که یک ارتباط عادی این طوری نیست. مثلا در حالت عادی ممکنه حرف‌های بیش‌تری برای گفتن داشته باشیم: فلانی با راننده تاکسی دعواش شده بوده. فلانی توی فروشگاه دریانی از اون خمیردندون‌ها دیده که دنبالش بودیم. پس با این ترتیب اگر تعداد بیت‌ها رو افزایش بدیم، ارتباطات شکل طبیعی‌تری به خودشون می‌گیرن؟ شاید! اما یک نکته هم هست و اون این که اگر می‌خواهیم یک فقره اطلاع رو منتقل کنیم، باید برای هردو نفر مفهوم داشته باشه. وقتی دغدغه‌ها متفاوت هستند، ارتباط سخت می‌شه چون عوامل مشترک بین دو نفر برای ارتباط محدود می‌شن. باید چیزی باشه که هر دو نفر مشتاق باشیم در موردش اطلاعات رد و بدل کنیم.

در تلاش هستم که با اطرافیانم ارتباط مفصل برقرار کنم، اما کار کمی سخت شده.

زندگی آغاز می‌شود!

هم من به استاد گفتم هم استاد به من گفت: «مهرم حلال، جونم آزاد» و از هم جدا شدیم. حالا گیرم که یک سال و نیم هم این جا کار کردم، تاثیر خاصی در تصمیم جدایی‌ام نداشت. ترجیح دادم که از صفر شروع کنم، ولی ادامه ندم. استاد هم ترجیح مشابه‌ای داشت. از این جا متوجه شدم که به همین ترتیب مهریه تاثیری بر دوام زندگی‌های مشترک نداره! بچه هم همین طور!

در ضمن، با این که استاد تاکید کرد که تا پیدا کردن استاد جدید لازم نیست دفترم رو ترک کنم، به دلایل شخصی، من ترک کردم. الان هم هیچ جا و مکانی در این محوطه‌ی دوهزار هکتاری دانشگاه ندارم؛ در آزمایشگاه‌ها و کتاب‌خونه می‌چرخم. بی‌خانمان‌های سراسر عالم، من هم عضو نیم‌بند کلوپ شدم!

زندگی یعنی همین لحظه‌هایی که تکرار هم نمی‌شن

عموی ما می‌گفت «یک روز آب دریاچه یخ بسته بود و من داشتم نگاه می‌کردم. قوها می‌خواستن بعد از پرواز روی آب فرود بیان اما نفهمیدن که آب دریاچه یخ بسته. در نتیجه روی یخ سر خوردن و همه با هم تصادف کردن. این یک لحظه بود از زندگی که من دیدم و شاید دیگه هیچ وقت چنین لحظه‌ای رو نبینم. پس باید از همون لحظه استفاده می‌کردم و همون یک لحظه رو درک می‌کردم. زندگی یعنی همین لحظه‌های کوچیک که شاید هیچ وقت تکرار نشن و اگه همون لحظه استفاده کردیم که بردیم و در غیر این صورت عمر بوده که تلف شده».

خیلی وقت‌ها هست که یادآوری همین موضوع به من آرامش می‌ده؛ به همون لحظه‌ای فکر کنم که تکرارشدنی نیست و شاید دیگه هیچ وقت هم اون لحظه رو نبینم. لازم هم نیست چیزهای خیلی پیچیده‌ای باشن. اتفاق‌های خیلی خیلی کوچیک و ظریف که مهم‌ترین نکته‌شون اینه که دارن ثبت می‌شن و تکرارپذیر هم نیستن.

دوران سختی دارم. با استاد راهنمام کارم جور نشد و تصمیم به جدایی گرفتیم (!). در دو روز گذشته دو بار گفته که باید اتاقت رو تخلیه کنی، اما لازم نیست همین الان این کار رو انجام بدم و هر موقع اتاق پیدا کردم، این کار رو بکنم (به هر حال مضمون‌اش اینه که باید برم!). هر از گاهی یک ایمیل ازش می‌گیرم که در مورد قطع فوری و آنی سرویس‌هام (مثل منابع کامپیوتری) صحبت می‌کنه، اما در پوششی مهربانانه. تا می‌یام فکرم رو جمع و جور کنم، یک ایمیل دیگه می‌زنه و اوضاع‌ام رو دوباره به هم می‌ریزه. اما باز هم سعی دارم که به لحظه‌ام فکر کنم و اتفاقاتی که تکرار شدنی نیستند. من در همین اتاق یک سال و نیم کار کردم و از این جا خیلی خاطرات دارم. اگر همون موقع به تکرارنشدنی بودن‌شون فکر کرده‌بودم (که خیلی وقت‌ها کردم)، پس کم‌تر از دست دادم و الان دلم کم‌تر می‌سوزه.

امشب به یک کلیسا رفتم که تعدادی اجرای موسیقی‌های کریسمس رو ببینم. بچه‌های فارغ از هر دنیایی داشتن موسیقی‌شون رو می‌خوندن و کم‌کم چنان جذب شدم که مساله‌ی استاد رو فراموش کردم. آدم‌ها هرکدوم توی عالم خودشون بودن و اکثرا واله و شیدای عیسی مسیح‌شون بودن. بچه‌ها کادوهای کریسمس‌شون رو باز کردن. از دیدن یک عروسک آدم فضایی با مسلسل به دستش (که خیلی هم مسخره بود)، چنان هیجان‌زده شده بود که انگار دنیا رو به دست آورده. این هم برای من یک لحظه بود که سعی کردم ازش لذت ببرم. دیدن این آدم‌ها با این حال و هوا در این لحظه، به من نشون داد که من تنها موجود زنده‌ی روی زمین نیستم. تنها من نیستم که دغدغه دارم و تنها من نیستم که گاهی درد دارم.

فیلم طعم گیلاس عباس کیارستمی یک چیز جالب داشت: موضوع فیلم حول و حوش زندگی و مرگ بود. نکته این بود که کیارستمی برای فیلم برداری پایان فیلم، یک دفعه یک روز صبح تصمیم می‌گیره که با پسرش برن به محل فیلم برداری و با یک دوربین هندی‌کم فیلم بگیرن. موضوع هم سربازهایی بودن که آوازخوان داشتن تمرین صبح‌گاهی می‌کردن. این قسمت‌اش برای من خیلی جالب بود. ورزش و آواز سربازها زندگی بود. کیارستمی داشت زندگی رو نشون می‌داد و برای نشون دادن زندگی صبر نکرد تا دوربین و گروه فیلم‌برداری آماده بشه. برای ثبت زندگی، یک هندی‌کم هم کافی بود!

دمغی انتخاباتی

اوباما انتخاب شده و این ملت بد دمغ شده‌اند. ما هم که بین این ملت حزب‌الهی گیر کردیم و برای تمدد اعصاب با استاد راهنمامون سر و کله می‌زنیم.

در ملاقات با استاد

تصورم این بود که وقتی که استاد قرار بوده کاری بکنه ولی انجام نداده، معنی‌اش این می‌شه که ملاقات خوبی خواهیم داشت و دست کم این بار سرزنش نمی‌شم. اما اوضاع دقیقا برعکس بود. چنان مساله رو ماهرانه می‌پیچونه که همه کف بکنن!
استاد محترم! اگر وجدان ندارید، لااقل آزاده باشید.

دل خوش

از آزمایش مرکز «سرن» که جون سالم به در بردیم. حالا هم گفتن که قراره طوفان بیاد، طوفانی! (در ایران «باد» دیده بودم، اما نمی‌دونم طوفان واقعی دیده‌ام یا نه) بیرون مختصر نسیمی می‌وزه. ملت هم آشفته توی خیابون‌ها می‌رن و می‌یان. هر دو طرف خیابون شلوغه، یعنی این که جمع جبری رفت و آمد تقریبا صفره (همون اندازه که کسانی از چپ به راست می‌رن، کسانی هم از راست به چپ می‌رن) و من نمی‌فهمم وقتی که جمع جبری صفره، چه نیازی بود به این همه هیاهو؟ ما هم که مثل اسکل‌ها نشستیم توی دانشگاه تا ببینیم استاد کی وقت داره با ما ملاقات بذاره. دل‌مون خوشه به خدا….