باباجان! لطفا وقتي سوسك ميبينين نكشينش. شما فكر ميكنين با اين كار دارين نسل سوسك رو منقرض ميكنين در حالي كه برعكس، دارين كمك ميكنين سوسكهاي خفنتر و مقاومتر در مقابل انسان به وجود بيان.
All posts by روزبه
به خدا اين تراژدي نيست!
پسره به مدت سيصد و شصت و پنج روز، هر روز، براي دختره نامه فرستاد اما مادر دختره نامهها رو مخفي ميكرد و در نتيجه اين دو در اون زمان به هم نرسيدن و هركدوم به دنبال زندگيشون رفتن اما سالها بعد تازه متوجه شدن كه همديگه رو دوست داشتن و….*
وقتي كه يك تراژدي به خاطر يك حادثه به وجود بياد، ديگه تراژدي نيست بلكه يك حادثه است (همونطور كه اسمش هم روش هست). اينه كه فيلمهايي كه تعدادي فرضيهي تخيلي رو پشت سر هم ميچينن و نشون ميدن كه با به وجود اومدن پارهاي تصادفات اون داستان شاد از دست رفت و اين داستان غمانگيز به جاش اومد، من رو چندان تحت تاثير قرار نميدن. شنيدهام (و خودم نظر مشخصي ندارم) كه يكي از انتقادهايي كه به رومئو و ژوليت شكسپير هم وارده همين هست كه اون يكي خواب بود (يا بيهوش) و اين يكي به هوش اومد و فكر كرد كه اون يكي مرده، در نتيجه خودش رو كشت. اون يكي هم وقتي بيدار شد و ديد اين يكي مرده، خودش رو كشت! يعني تنها به خاطر يك اتفاق (كه مثلا اين يكي درست موقعي به هوش اومد كه اون يكي خواب بود) يك مسالهي غمانگيز به وجود ميياد و اگر اين اتفاق نميافتاد (مثلا اين يكي ده دقيقه ديرتر به هوش مياومد)، كل داستان تراژيك منتفي ميشد و در نتيجه اين رو يك تراژدي عميق نميدونن.
به طور كلي براي اتفاق جاي چنداني در زندگي قايل نيستم ولي زندگي رو مجموعهاي ميدونم از اتفاقات كه در مجموع اثر كليشون حول يك ميانگين كمابيش مشخص در تغييره. اگر تعداد اتفاقات بيش از اندازه زياد بود و شرايط جديدي به وجود اومد، اون وقت نتيجه ميگيريم كه زندگي حول نقطهي جديدي در گردشه (و نه نقطهي تخيلي كه ما فكر ميكنيم بايد باشه) و اگر اتفاقات زياد باعث بروز تنوع خيلي زياد در زندگي شدن، اون وقت ميشه نتيجه گرفت كه زندگي به اندازهي كافي لخت (به فتح لام!) نبوده.
همين ميشه كه فيلمهايي مانند Amelie و Before Sunrise و Before Sunset و Dancer in the Dark توجهام رو جلب ميكنن. فيلمهايي كه در اونها يا اتفاق خاصي نميافته (احتمالا مثل زندگي) و يا اگر هم اتفاقي ميافته، چنان اتفاقي ميافته كه اگه شرايط فيلم دويست بار ديگه هم تكرار ميشه باز هم همون اتفاق ميافتاد!
* قسمتي از داستان يك فيلم به نام The Notebook
آيا هركاري در زندگي ميكنيم تنها براي اين نيست كه كمي بيشتر دوست داشته بشيم؟
«من فكر ميكنم كه اگر خدايي وجود داشته باشه، در ما نخواهد بود. نه در تو و نه در من. بلكه خدا در همين فاصلهي كوچيكي خواهد بود كه بين ما هست.»
جملهي بالا از فيلمي هست به نام Before Sunrise كه امشب ديدم. به جرات ميگم كه يكي از فيلمهاي قشنگي بوده كه تا به حال ديدهام. در سال هزار و نهصد و نود و پنج اين فيلم با حضور دو بازيگر اصلي (اتان هاك و جولي دلپي) ساخته شد و موضوع اين بود كه دو نفر به صورت اتفاقي همديگه رو ملاقات ميكنن و يك روزشون با هم در وين نمايش داده ميشه. در اين مدت حرفهاي خيلي قشنگي بينشون رد و بدل ميشه و نمايي از عشق بين دو نفر به تصوير كشيده ميشه. در سال دو هزار و چهار كارگردان فيلم ديگهاي با حضور همون دو بازيگر ساخت به اسم Before Sunset كه همين دو نفر بودن كه نه سال بعد همديگه رو در پاريس ملاقات كردن. در اين فيلم هم مثل فيلم قبلي به مدت يك ساعت و خوردهاي دو نفر رو ميبينين كه با هم حرف ميزنن و بس! (البته فيلم تنها شامل حرف نيست و ظرافتهاي خيلي زيادي به همراه داره)
شايد اين دو فيلم مورد پسند هر سليقهاي نباشن، اما پيشنهاد ميكنم كه اگر تونستين يك بار امتحان كنين. يك تصوير خيلي قشنگ از عشق رو به نمايش ميذاره. در ضمن شايد (البته فقط شايد) من اشتباه كردم و اول فيلم دوم رو ديدم و بعد فيلم اول رو!
حالا هي عشوه بيا، هي عشوه بيا، هي عشوه بيا
دختراني كه ناز ميكنند و پسراني كه ناز ميكشند،
خيلي اين وضعيت رو جدي نگيرين! شايد جزيي از پروسهي تكامل باشين كه به اين ترتيب تضمين كرده كه هميشه بهترينها براي انتخاب شدن در رقابت باشن.
انصافا اسم هركس براي خودش قشنگترين واژه است
چند وقت پيش در فكر بودم كه از اين به بعد اسم جديدي (مثلا تغيير يافتهي اسم فعليام) رو استفاده كنم كه ملت غيرفارسيزبون با صداكردن اون اسم مشكل نداشته باشن. اما خوشبختانه يك دوست گفت كه عوض نكن و بذار خودشون اسمت رو يادبگيرن. من هم ديدم صحبت به جاييه چرا كه اسم من كمترين چيزهاست كه من حق دارم ازش برخوردار بشم و اگه تلفظ اين كلمه براي ملت سخته، اين مشكل اونهاست نه من!
الان ملت مقاومت دارن، اما من هم مقاومت دارم كه من رو با اسم كاملام صدا بزنن. گاهي ميشه كه طرف با تمام تواناش داره زور ميزنه كه بگه «روزبه» و مجبور بوده در چند روز اول آشنايي روزي چند بار با صداي بلند اسم من رو تمرين كنه (و من هم متقابلا تشويقاش كنم) اما در نهايت يادبگيره كه من رو با اسم خودم صدا بزنه.
از بابت تغييري كه در يك عمر زندگي من ايجاد كردي، ممنونم رفيق!
دوست من تاران
دوستي دارم به نام تاران كه از نظر هوشي از متوسط پايينتره و از نظر قابليتهاي ذهني هم از همسالاناش عقبتره. چند وقت پيش داشتيم در اين مورد صحبت ميكرديم كه چهطور چنين موجودي در تكامل تا به اينجا بالا اومده و باقي مونده كه اين موضوع براي همهمون (از جمله خودش) سوال بود.
در اين مورد يك حدس داشتم كه امشب با خودش مطرح كردم و اتفاقا كمابيش هم موافق بود: شايد تاران نمونهي جهشيافتهاي هست از يك گونهي جديد انساني كه نمودهايي از هوش جمعي رو به نمايش ميذارن. در اين گونه قابليتهاي فردي پايين هستن (مثل همين مورد)، قابليت تكثير دارن و به صورت گروهي تواناييهايي دارن كه به صورت فردي ندارن (مثلا دوست من به تنهايي قابل تحمل نبود، اما در جمع باعث انبساط خاطر ميشد).
وقتي كه هوش جمعي تا اين اندازه در طبيعت زياد ديده ميشه، بايد انتظارش رو ميداشتيم كه انسانهاي با اين خصوصيت از فيتنس بهتري برخوردار باشن و بايد هم انتظار بروز اين گونهها رو ميداشتيم.
مهاجران
حالا كه خودم مهاجر به حساب مييام، بيشتر مهاجرين افغان رو كه در كشورم بودن درك ميكنم!
پس نوشت: شايد ملت آمريكا در زمينهي برخورد با مهاجران، خيلي آقاتر از ملت ايران باشه.
انتظار میرفت كه كسانی كه زودتر بچهها رو از چتر حمايتی خارج میكنن، نسخههای بهتری باشن
آهو بچهاش رو مجبور ميكنه كه زودتر راه بيفته، شير بچهاش رو تشويق ميكنه كه وارد درگيريهاي شكار بشه، پرنده جوجهاش رو وادار ميكنه كه زودتر پرواز بكنه و وارد طبيعت بشه و فيل با خرطوماش به بچه ميزنه كه مجبورش كنه كه وارد اجتماع بشه و روي پاي خودش بايسته.
در اين بحبوحهي (بهبوههي؟) تكامل، نميدونم انسان از كجاي اين پروسه فرار كرده كه اين طور، گاه افراطي از بچهاش محافظت ميكنه؟
خودكشی ولی در مقياسی كمی بزرگتر
از قرار معلوم در گذشتههاي دور مواردي بوده كه نسل تعداد قابل توجهي از موجودات زنده منقرض ميشده (براي اطلاعات بيشتر به اينجا نگاهي بكنين). چند وقت پيش كتابي ميخوندم كه قسمتي از بحثاش در اين مورد بود كه علت اين انقراضهاي بزرگ چي بوده (براي ديدن قسمتهايي از كتاب در گوگل اينجا رو ببينين). در اين مورد از جمله مواردي كه با پژوهشگرها صحبت ميكرد اين حدس بود كه شايد علت اين موضوع بارش شهابي بوده باشه كه قسمت عمدهاي از حيات رو نابود كرده. در عين حال يك حدس ديگه رو هم مطرح ميكرد (كه اين حدس بيشتر مورد نظر اين كتاب بود و با طرفدارهاي اين حدس از جمله استوارت كافمن صحبت ميكرد) كه شايد اين مساله طبيعت سيستمهاي پيچيده (Complex Systems) باشه كه در مرز آشوب (Edge of Chaos) به سر ميبرن و هر از گاهي تا حد زيادي نابود ميشن و دوباره شكل ميگيرن. به عبارتي ديگه اين جزو سرنوشت اينگونه سيستمهاست كه هر يك مدت يك بار تا حد زيادي فرو ميريزن و بعد دوباره شروع ميكنن به ساخته شدن، بالا رفتن و دوباره رسيدن به مرز آشوب. اين نابودي هم جزو طبيعت و رفتار خودشونه و الزاما به عوامل خارجي ربطي نداره.
لطفا
لطفا وقتي كسي ازتون كمك خواست، در جواب، مسالهي حل شده رو بهش تحويل ندين. همين كه كمك بكنين كه راه حل رو پيدا كنه، هم مفيد بودين و هم به طرف احترام گذاشتين.