آيا هركاري در زندگي مي‌كنيم تنها براي اين نيست كه كمي بيش‌تر دوست داشته بشيم؟

«من فكر مي‌كنم كه اگر خدايي وجود داشته باشه، در ما نخواهد بود. نه در تو و نه در من. بلكه خدا در همين فاصله‌ي كوچيكي خواهد بود كه بين ما هست.»

جمله‌ي بالا از فيلمي هست به نام Before Sunrise كه امشب ديدم. به جرات مي‌گم كه يكي از فيلم‌هاي قشنگي بوده كه تا به حال ديده‌ام. در سال هزار و نهصد و نود و پنج اين فيلم با حضور دو بازيگر اصلي (اتان هاك و جولي دلپي) ساخته شد و موضوع اين بود كه دو نفر به صورت اتفاقي همديگه رو ملاقات مي‌كنن و يك روزشون با هم در وين نمايش داده مي‌شه. در اين مدت حرف‌هاي خيلي قشنگي بين‌شون رد و بدل مي‌شه و نمايي از عشق بين دو نفر به تصوير كشيده مي‌شه. در سال دو هزار و چهار كارگردان فيلم ديگه‌اي با حضور همون دو بازيگر ساخت به اسم Before Sunset كه همين دو نفر بودن كه نه سال بعد همديگه رو در پاريس ملاقات كردن. در اين فيلم هم مثل فيلم قبلي به مدت يك ساعت و خورده‌اي دو نفر رو مي‌بينين كه با هم حرف مي‌زنن و بس! (البته فيلم تنها شامل حرف نيست و ظرافت‌هاي خيلي زيادي به همراه داره)

شايد اين دو فيلم مورد پسند هر سليقه‌اي نباشن، اما پيشنهاد مي‌كنم كه اگر تونستين يك بار امتحان كنين. يك تصوير خيلي قشنگ از عشق رو به نمايش مي‌ذاره. در ضمن شايد (البته فقط شايد) من اشتباه كردم و اول فيلم دوم رو ديدم و بعد فيلم اول رو!