هنرمند نیستم، اما هنردوست هستم. هر از گاهی موقع بازیبازی، نمودارهای قشنگی تولید میشن که ممکنه [هنوز] ارزش علمی نداشته باشن، اما از نظر هنری خوشحال کننده هستن. نمودار زیر محصول کار دیشبه.
![]() |
| From Misc |
هنرمند نیستم، اما هنردوست هستم. هر از گاهی موقع بازیبازی، نمودارهای قشنگی تولید میشن که ممکنه [هنوز] ارزش علمی نداشته باشن، اما از نظر هنری خوشحال کننده هستن. نمودار زیر محصول کار دیشبه.
![]() |
| From Misc |
همکار جدیدی برامون اومده که توی پارتیشن روبهرویی من کار میکنه. پسر خوبی به نظر میرسه. یک مقدار سرما خورده و در نتیجه هر از گاهی سرفه میکنه. بعد از سرفهاش هم یه «خخخخخخخ» جوندار میکنه و بعد توی سطل آشغالش تف میکنه. چاییاش رو هم وقتی میخوره، لبهاش با سطح مایع دست کم ده سانتیمتر فاصله دارن. این رو از صداش فهمیدم. لامصب جاروبرقی هتل هم نمیتونست به این خفنی هورت بکشه. پسره هر از گاهی هم یک آروغ حسابی، با دهان تمام باز و چشمان تمام بسته میزنه.
مساله تنها این نیست. همکار پارتیشن کناریام هم از امروز سر و صداهاش زیاد شدهان. مرتب صداش مییاد «ممممم… اِه!». من نمیدونم داره روی چی این قدر زور میزنه. حالا فوقش داره جیمیلاش رو چک میکنه. جیمیل چک کردن که این همه زور زدن نداره. از امروز اون هم آروغ زدن با صدای بلندش رو شروع کرد. متاسفانه حیا از شرکت رخت بر بسته.
کار با هدفون گذاشتن هم راه نمیافته. میزم طوریه که تقریبن پشتم به ورودی پارتیشن هست. هر بار کسی به سراغم مییاد، متوجه حضورش نمیشم و اون لحظهای که دست به شونهام میزنه از وحشت سه متر میپرم هوا. زندگیام جهنم شده به خدا.
– علاقهمند شدیم آقا جان، علاقهمند شدیم. چی کار کنیم؟ گیرم بیربط به هم بوده باشیم و برای ماموریت اومده باشیم، آدم که هستیم. آدمه، علاقهمند میشه.
– تا چه زمانی سرتون به ماموریتتون بود و گیر علاقه و این جور چیزها نیفتاده بودین؟
– نمیدونم. شاید تا وسطش… شاید هم تا یه جای دیگهاش… مرز که نداره… خبر نداری، یک دفعه چشم باز میکنی میبینی دلهره داری. توی دلت یه چیزی وول میخوره. همون موقع است. اون موقع دیگه تموم شده. عاشق شدهای.
– گفتی شهری بودین به اسم کالج پارک؟
– کالج استیشن
– کالج چی؟
– استیشن
– این چه اسمیه؟
– اسم شهرشه. گذاشتهان. هوس کردن، این اسمو گذاشتهان.
– توی این شهری که میگی، کسی هم فهمید؟
– نه. همه فکر میکردن همیشه زن و شوهر بودهایم.
– ممکنه دوستاتون حدسی بزنن؟
– نه بابا… چه حدسی بزنن؟ با خودشون میگن یه زن و شوهر اومدن، یه مدت بودن، بعد هم رفتن پی کارشون. مثل بقیه. مثل هزار تا زن و شوهر دیگه که با هم میان و با هم میرن. خبر ندارن که ما دو تا با هم نبودیم. بیهم اومدیم، با هم رفتیم.
«آرژانتین برای من گریه نکن» از ساختههای «اندرو لوید وبر» است. این موسیقی هم مثل بیشتر آثار وبر حاوی حس پشیمانی و اعتراض است. این قطعه به وسیلهی خیلیها اجرا شده، از جمله مدونا (که گویا یکی از آثار موفق مدونا هم شده). یادمه که قبلتر چیزهایی در مورد این قطعه و سیاست خونده بودم، اما الان نتونستم چیزی پیدا کنم. نیاز به گفتن نیست که از بین اجراهای موجود، من سارا برایتمن رو ترجیح میدم که ویدیوی اجراش رو در پایین، بعد از متن ترانه، آوردهام.
کمی هم در مورد اندرو لوید وبر: موسیقیدان معروف انگلیسیه که خالق قطعات معروفی بوده. به مدت شش سال همسر سارا برایتمن بوده و نقش اصلی رو در اجرای موزیکال The Phantom of the Opera براش میگذاره (یک اجرا از این قطعهی معروف رو خواهم گذاشت و در ضمن معادل فارسیاش رو نمیدونم).
متن این ترانه:
Lyrics to Don’t Cry For Me Argentina (Evita) :
It won’t be easy
You’ll think it strange
When I try to explain how I feel
That I still need your love
After ll that I’ve done
You won’t believe me
All you will see
Is a girl you once knew
Although she’s dressd up to the nines
At sixes and sevens with you
I had to let it happen
I had to change
Couldn’t stay all my life down at heel
Looking out of the window
Staying out of the sun
So I chose freedom
Running around trying everything new
But nothing impressed me at all
I never expected it too
Don’t cry for me Argentina
The truth is I never left you
All through my wild days
My mad existence
I kept my promise
Don’t keep your distance
And as for fortune and as for fame
I never invited them in
Though it seemed to the world
They were all I desired
They are illusions
They’re not the solutions
They promise to be
The answer was here all the time
I love you and hope you love me
Don’t cry for me Argentina
Don’t cry for me Argentina
The truth is I never left you
All through my wild days
My mad existence
I kept my promise
Don’t keep your distance
Have I said to much?
There’s nothing more I can think of to say to you
But all you have to do
Is look at me to know
That every word is true
[ These are Don’t Cry For Me Argentina (Evita) Lyrics on http://www.lyricsmania.com/ ]
سعی میکنم به غذام برسم. خیر سرم برای خودم چهار تا دونه سیب خریدهام که بشینم گاز بزنم. شنیدهام که سیب معده رو فلان میکنه و روده رو بهمان. هنوز همون چهارتا سیب دست نخورده و سالم سر جاشون هستن. دو هفته هم بیشتر میشه که خریدمشون. یکیشون رو هر روز با خودم میبرم سر و کار و شبها برمیگردونم. انگار که بچهمه. آدم میوهخور نیستم. آدم شیروماستخورم. از بچگی هم همینطور بودم. نمیدونم چرا اینطوری شدم. محدودیت بوده؟ امکانات نبوده؟ شیر و ماست کافی نداشتیم؟ حالا گیرم محرومیت هم بوده، اما گاو هم که تو اون مملکت زیاد بود. پس چرا شیر کم بود؟
برای مدتی تنها زندگی میکنم. با تنهایی باید کنار اومد. مثل بقیهی چیزهای زندگی. شنبه رفتم نشستم کنار رودخونه. یه دونه مقاله هم دنبال خودم کشوندم. روی یک صندلی رو به غروب آفتاب نشستم و مقاله خوندم و زیر نکات مهماش خط کشیدم. مقاله در مورد مهاجرت بعضی گونههای جانوری بود و این که تعدادیشون به دلایلی بعضی از سالها تصمیم میگیرن مهاجرت نکنن. خدا میدونه چرا. از خیر مهاجرت و تولید مثل میگذرن و میشینن با دل خودشون همون جایی که از اول بودهان. تک و تنها. گروهی هم مهاجرت میکنن، با هزار بدبختی. حالا آیا تا به سرزمین جدید میرسن زنده مونده باشن یا نه، آیا سالم باشن یا نه، آیا اصلن رمقی برای تولیدمثلشون مونده باشه یا نه، کی میدونه؟ این همه رنج رو میپذیرن که برن یک منطقهی جدید که جمعیتشون رو زیاد بکنن. دلشون خوش باشه. حالا گیرم بچهدار هم شدن. آیا بچهشون سربهراه بشه یا نشه، آیا در کهنسالی خدمت پدر و مادر رو بکنه یا نکنه، هیچیاش معلوم نیست. مهاجرت میکنن و همه چیزشون رو هواست.
صبح میرم سر کار و شب با سیبم بر میگردم. عادت کردهام شبها در مسیر برگشت به یک برنامهی رادیویی گوش میکنم. خانومی به نام دیلایلا با مردم صحبت میکنه و براشون موسیقی دلخواهشون رو میگذاره. ملت به دلایل مختلف زنگ میزنن و درخواست موسیقی میکنن. یکی از رایجترین درخواستها اینه که طرف زنگ میزنه و میگه که یارش گذاشته و رفته و این هنوز عاشقه و دلتنگ. رایجترین جواب دیلایلا هم اینه که: «قربون شکلت، یه ذره به خودت برس، گور باباش که رفته. گه خورده تو رو نخواسته. حالا یه آهنگ برات میگذارم که گوش کنی و از تنهایی در بیایی».
صاحبخونهی خوبی دارم. یک خانوم پا به سن گذاشته است به اسم کتی. کتی تنهاست و یک طوطی داره که خیلی روی صاحباش غیرت داره. وقتی با کتی صحبت میکنم، طوطی جیغ میزنه و داد میزنه و به وضوح از اون طرف اتاق تهدیدم میکنه و برام خط و نشون میکشه. درست وسط جیغ کشیدناش میگه «هلو». باز هم صد رحمت به طوطی کتی. وسط اختلافات و منازعات و غیرتورزی هم سلاماش ترک نمیشه. رئیس ما که میاد رو سرمون، نه سلامی، نه علیکی، همینجوری سیباش رو گاز میزنه و به من نگاه میکنه. خجالت میکشم و میگم «هاو آر یو؟». اون هم خیلی تلاش بکنه، دو تا گاز دیگه بزنه و با دهن پر از سیباش بگه «گود». کاش دست کم سیبهام رو بدم بهش ببره خونه، خودش و زنش و بچههاش با هم بخورن. من که سیبخور نیستم. شیروماستخورم.
زندگی درد داره. غم داره. همیشه روی خوبش رو نشون نمیده. قرار هم نیست نشون بده. وقتهایی هست که دستت به هیچ جا نمیرسه، درد داری و باید تحمل کنی تا اون درد خودش کم بشه. بعضی از این دردها جایی نمیرن. فوق فوقش تحلیل میرن.
قطعه موسیقی زیر رو تازه پیدا کردهام که از بلغارستانه. همون غم بالکان که قبلن گفته بودم رو داره و روی من که خیلی تاثیرگذاره؛ چنان که موقع پخش مسحور میشم و دستم به کاری نمیره! در پایین سه اجرای متفاوت رو آوردهام. اجرای اول کار گروه کر کودکان رادیوی ملی بلغارستانه. سازهای محدودی داره و به دل من بیشتر نشست. اجرای دوم از سازهای متنوعتری استفاده کرده و به نظرم تلخی بیشتری داره. نمیدونم تصویرش مربوط به چه فیلمیه. اجرای سوم هم ظاهر مدرنتری داره؛ در اجراش از سازهای مختلفی استفاده شده و ریتم تندتری داره. خوانندهاش هم «استفکا سابوتینووا» است که خوانندهی مشهور بلغاری بوده که حدود دو سال پیش فوت کرده. متن زیر ترجمهی انگلیسی شعر این قطعه است.
The mountain has overturned
And captured* two shepherds.
Two shepherd, two friends.
The first shepherd begs her**:
“(spare my life) I have beloved who shall grieve about me.”
The second shepherd begs her:
“(spare my life) I have mother who shall grieve about me.”
The mountain replies:
“Oh, you two shepherds,
A beloved one grieves from morning till noon but a mother grieves for life***”
The mountain has overturned
And captured two shepherds.
* Literally – buried beneath
** In bulgarian folklore the mountains and the forrests were considered as a living beings
*** Literally – to the grave
بچه بودم. شاید چهار پنج سال داشتم. به خونهی یکی از آشناها رفته بودیم که فیلم ویدئویی تماشا کنیم. اون موقع ویدئو ممنوع بود و بزرگترها با سختی یک فیلم گیر میآوردن و همه یک جا جمع میشدیم، مینشستیم و تماشا میکردیم. شاید هندونه و تخمه هم میخوردیم؛ این رو یادم نیست. خونهی این آشنای ما صندلی داشتن و هرکدوم از ما روی یک صندلی نشسته بودیم؛ از این صندلیهای فلزی با تشک چرمی قهوهای رنگ که دستهشون و پشتیشون یک نیمدایره بود که اون هم چرم قهوهای داشت. من در تمام مدت تماشای فیلم روی صندلی چهارزانو نشسته بودم. پاهام درد میکردن و به خواب رفته بودن. خیلی دلم میخواست پاهام رو آویزون کنم و مثل بقیه به شکل عادی روی صندلی بنشینم، اما مقاومت کردم و تا آخر اون شب روی صندلی چهارزانو نشستم. این همه درد و سختی رو تحمل کردم، همهاش به یک دلیل: میدونستم که اگر پاهام رو آویزون کنم، پاهام به زمین نمیرسن. من هم نمیخواستم بقیه بفهمن که پاهای من کوتاه هستن و به زمین نمیرسن. البته پاهای من برای سنّم اندازهی طبیعی داشتن، من هنوز بچه بودم و رشد نکرده بودم. با این وجود از کوتاه بودن پاهام خجالت میکشیدم و میخواستم با چهارزانو نشستن این واقعیت رو بپوشونم.
مشغول خوندن یک کتاب هستم. نویسنده در مورد Proactive Parenting صحبت میکنه و از این میگه که خیلی از رفتارها و کارهای بچهها با دلیل انجام میشن و ریشههایی در قبل دارن. این مساله به خصوص در مورد بچههای به فرزندی گرفته شده بیشتر دیده میشه. برای نمونه بچهای که سرپرستهای متعددی داشته، ممکنه با دیدن هر غریبهای فکر کنه که یک سرپرست جدید پیدا کرده. در نتیجه به طرف غریبه بره و سعی کنه که باهاش ارتباط برقرار کنه. این رفتار بچه هم نه به خاطر اجتماعی بودن زیادش، بلکه به خاطر گیج بودنش و نداشتن مفهوم پدر و مادر در ذهناش شکل گرفته.
شاید هرازگاهی از این کتاب مطلبی بنویسم که قبول دارم که برای همه هیجانانگیز نیست، اما برای خودم خیلی مهمه که به این وسیله مطالبی رو که میخونم مرور کنم.
لورینا مککنیت نوازنده چنگ و آکاردئون و خواننده و آهنگساز کاناداییه که قطعاتی بیشتر با حال و حوای سلتیک (یا کلتیک) و خاورمیانهای داره. موسیقیهاش آشنا هستن و گوش کردن بهشون آرامش بخشه. در ویدئوی پایین قطعهای رو میشنوین که لورینا مککنیت برای یک شعر قدیمی به نام بانوی شالوت ساخته. پیشنهاد میکنم در موقع پخش موسیقی، در پایین متن کمی در مورد شعر بانوی شالوت هم بخونین که مطالبش رو همه از ویکیپدیا برداشتهام.
بانوی شالوت نام شعری رمانتیک از آلفرد تنیسون (۱۸۰۹-۱۸۹۲) است. این شعر الهامگرفته از داستانی از مجموعهی بزرگ افسانههای شاه آرتور است که دورهٔ قرون وسطی (قرن ششم تا قرن شانزدهم) در میان مردم نقل میشد.
این شعر طولانی که از افسانهی اِلنِ آستلات الهام گرفته است، داستان بانوی جوانی است که در قلعهای در جزیرهی شالوت در نزدیکی شهر کاملوت (مرکز حکومت شاه آرتور) زندگی میکند.
این بانو طلسم شده است، به طوری که نمیتواند دنیای بیرون را به طور مستقیم نگاه کند. او هر روز از طریق آینهای که در مقابل پنجرهای در بالای برج قرار دارد به دنیای بیرون مینگرد و آنچه را که میبیند بر روی قالیچهای میبافد. در یک روز پاییزی، او تصویر شوالیه لانسلو را در آینه میبیند و چنان جذب او میشود که با وجود آگاهی از طلسم، از پنجره به طور مستقیم به او نگاه میکند. آنگاه است که آینه میشکند، باد قالیچه را به هوا بلند میکند و بانوی شالوت شدت و نیروی طلسم را احساس میکند. او در طوفانی شدید قلعهاش را ترک میکند، قایقی را مییابد و نامش را بر روی آن حک میکند، بر آن مینشیند و سرود مرگش را زمزمه میکند. چندی بعد مردم کاملوت جنازهی او را در قایق مییابند و هنگامی که از هویت او آگاه میشوند اظهار تأسف میکنند. در همین حین لانسلو به قایق نزدیک میشود، به او مینگرد، اظهار میدارد که او صورت زیبایی داشت و برای او از خدا آمرزش میخواهد.