وقتهایی هست که تمام ساختارهای ذهنی آدم فرو میریزن. مثل وقتی که میشنوی «نورا جونز» دختر «راوی شانکار» بوده. یاللعجب.
All posts by روزبه
این داستان نیست؛ فقط یک توصیف است
روی اسکلهی چوبی مینشستیم و پاهامون رو در آب میگذاشتیم. موجها اسکله رو بالا و پایین میبردن. پاهای ما هم توی آب بالا و پایین میرفتن. در اون منطقه حشراتی بود به نام فایرفلای. خصوصیتشون این بود که نزدیک غروب خاموش و روشن میشن. از نظر ردهبندی جزو کرمهای شبتاب حساب میشدن، اما از نظر ما جزو عجایب. هر از گاهی همین حشرات نزدیکمون پدیدار میشدن. برقی میزدن و میرفتن. مژدهی در راه بودن شب رو میدادن. زیاد پیش میاومد که گروهی مرغابی از بالای سرمون پرواز میکردن. پشت سرشون آسمون نارنجی بود و مرغابیها به شکل عدد هفت حرکت میکردن. در واقع هشت.
سر ساعت، قایق بزرگ مسافربری وارد میشد و کنار اسکله پهلو میگرفت تا مسافرها سوار بشن. در همون زمانها قطار هم سوتکشان وارد ایستگاهی میشد که پشت سرمون بود. مسافرهای قطار به آرومی از ایستگاه به سمت قایق میرفتن. خط غروب خورشید از اون طرف رودخونه میاومد و تا جلوی پای ما کشیده میشد. با حرکت آب، تصویر نور خورشید معوج میشد. ما کتاب دستمون میگرفتیم و گاهی خطی میخوندیم و گاهی به دور و بر نگاه میکردیم. همچنان با حرکت موجها بالا و پایین میرفتیم. گاهی چند بچه به دنبال هم میدویدن. بوی دریا به صورتمون میزد. دریا که نبود؛ رودخونه بود. ولی بو داشت.
همیشه تعدادی قایق بادبانی نزدیک اسکله، وسط آب، پارک میکردن. با حرکتهای موج، روی آب تکون میخوردن. گاهی یک کشتی باری از جلوی ما رد میشد. به آرومی حرکت میکرد و عجلهای نداشت. هیچ کس عجله نداشت. گاهی چند مرغابی، به هیئت یک خانواده، شناکنان به ما نزدیک میشدن. با سرعت کمی حرکت میکردن. بدون این که سرعتشون رو کم کنن، گردنشون رو به چپ میگردوندن و نگاهی به ما میانداختن. انگار مدتهاست که همدیگه رو میبینیم، ولی سلام و علیکی نداریم. ماه به مرور ظاهر میشد. نورش بیشتر و بیشتر توی آب منعکس میشد. شب نزدیک بود.
سیستمهای پیچیده: سه امکان برای آشنایی بیشتر
یک: موسسهی سیستمهای پیچیدهی نیوانگلند یک سمینار آنلاین و رایگان گذاشته در مورد سیستمهای پیچیده. یانیر باریام، رییس موسسه، صحبت میکنه و کل سمینار نباید بیشتر از یک ساعت طول بکشه. ثبت نام برای همه آزاده و همه امکان سوال پرسیدن دارن. به نظرم فرصت خوبیه که با گذاشتن وقت و از پشت کامپیوتر به راحتی از این امکان استفاده کنین. برای ثبت نام به اینجا مراجعه کنین.
دو: انستیتو سانتافه یک کلاس آنلاین و رایگان سیستمهای پیچیده گذاشته. شرکت در اون برای همه آزاده و مدرساش هم ملانی میچل یکی از استادهای خارج از سایت انستیتو و یکی از بزرگان این زمینه است. فرصت خوبیه که با صرف چند ساعت در هفته در مدت دو سه ماه با مفهومهایی مثل دینامیک، آشوب، فراکتال، اطلاعات، اتوماتای سلولی، الگوریتمهای ژنتیکی، مدلسازی سیستمهای اجتماعی و شبکهها آشنا بشین. تا جایی که من برداشت کردم، پیشزمینهی چندانی احتیاج نداره و هرکس در حد تواناش میتونه از مطالب استفاده کنه. خود مدرس یک کتاب در مورد سیستمهای پیچیده نوشته که برای مخاطب عام تهیه شده و خوندن استفاده کردن ازش برای همه امکانپذیره. برای اطلاع از دورهی آموزشی و سرفصل مطالب و ثبت نام به اینجا مراجعه کنین.
سه: انستیتو سانتافه، مثل هر سال، کلاسهای تابستونی سیستمهای پیچیده خواهد داشت. اگر سفر براتون ممکن هست و امکان پرداخت شهریه (سه هزار و پونصد دلار) رو دارین، فرصت خوبیه. البته شاید کمکهزینه هم داشته باشن. برای اطلاعات بیشتر به اینجا مراجعه کنین.
موسیقی روز: «باز هم خانه» از گروه بلکمورز نایت
«کندیس نایت» آمریکایی هیجده سال داشت و در یک شبکهی رادیویی نیویورک کار میکرد وقتی برای اولین بار «ریچی بلکمور» انگلیسی رو دید و ازش امضا خواست. این اولین برخورد این دو نفر بود. دو سال بعد زندگی مشترکشون رو شروع کردن و بعدتر، بعد از نوزده سال با هم بودن، ازدواج کردن و در حال حاضر دو بچه هم دارن.
مدتی هست به موسیقیهای این گروه علاقهمند شدهام. در پایین دو اجرا از یکی از قطعاتشون به نام «باز هم خانه» رو آوردهام ،که البته به نظرم کلمهی «خانه» در انگلیسی معنایی گستردهتر از معنای اون در فارسی داره. این قطعه رو خیلی دوست دارم؛ به نظر شاد و سرخوشانه میاد. ویدیوی اول کیفیت بهتری داره. ویدیوی دوم اجرای زنده است و سرگرمکنندهتره. در ضمن موضوع شعر به وضعیت فعلی من میخوره. در صفحهی یوتیوب شعرش رو نوشتهان. ترجیعبندش میگه «خوبه که آدم دوباره به خونه برگرده». من هم بناست که بعد از هفت ماه برای مدت دو هفته به تگزاس برگردم و طبیعتن «خوبه که آدم دوباره به خونه برگرده»!
پس نوشت: ریچی بلکمور یک مقدار شبیه شهرام صولتی خودمون نیست؟
عکس روز: عروس و داماد
عادت کردهام که به جایی تعلق نداشته باشم
هیچ وقت به جایی تعلق نداشتم. ظاهرش این بود که در کرمانشاه به دنیا اومده بودم و همونجا مدرسه میرفتم، اما هیچ موقع خودم رو جزیی از اون شهر ندونستم. لهجهی کرمانشاهی نداشتم و در مدرسه هم به خاطر همین لهجه نداشتنام مورد تمسخر بچهها بودم. البته یاد گرفته بودم که بعضی از کلمهها رو به شکلی بینابینی تلفظ کنم که هم میزان مسخره شدنم کمتر بشه و هم زیر بار لهجه داشتن نرفته باشم.
دبیرستانی بودم که در یکی از گفتگوهای خانوادگی پی بردم پدربزرگ و مادربزرگ پدریام از کاشان اومده بودن. یه جورایی ته دلم قیلی ویلی رفت. احساس کردم که بالاخره از طرف یک زمین پذیرفته شدهام. همون روز تصمیمم رو گرفتم که من کاشی هستم. خوشی این تصمیم تا دو سه روز همراهم بود. اعتماد به نفس جدیدی پیدا کرده بودم. تازه به این حس رسیده بودم که من هم کسی هستم. بعد از مدتها یک جای خالی که همیشه در من بود، پر شده بود. اما این خوشی هم عمر زیادی نداشت.
من نه کاشان رو دیده بودم و نه ازش چیزی میدونستم. بیخود هم نبود که تعلق داشتن به اون شهر چندان مایه و خمیرهای نداشت. تعلق داشتن خاطره میخواد، درد میخواد، تلخی میخواد، خوشی و ناخوشی میخواد، گیر و گرفت و غم میخواد که من هیچ کدوم رو نداشتم. از کاشان همونقدر میدونستم که از اوکیناوای ژاپن میدونستم. برای هیچ کدومشون دلیلی برای گره زدن و بندکردن خودم به اون شهرها نداشتم.
با مهاجرت راحت کنار اومدم، شاید به همین خاطر. عادت کردهام که به جایی تعلق نداشته باشم. به جایی بسته نشدهام که بخوام به همون جا برگردم. عادت کردهام هرجا باشم، من هم خودم رو اون وسط بین آدما جا بزنم. خودم رو قاطی کنم و جزو همونا بدونم. زمانی به هیچ جا تعلق نداشتم، الان به همون دلیل به همه جا تعلق دارم.
زیاد پیش میاد که ازم میپرسن کجایی هستی؟ جواب من هم اینه که «من شیش ماه پیش از تگزاس اومدم. البته قبل از اون ایران بودم. تهران زندگی میکردم. اما خودم در یکی از شهرهای غربی ایران به دنیا اومدم. اونجا مدرسه هم رفتم. اسم شهر کرمانشاه بود. فکر نکنم شماها اسمشو شنیده باشین. در ضمن مادرم اهل شمال غرب ایرانه، یعنی آذربایجان. شهری به اسم تبریز. البته پدرم هم اهل یکی از شهرهای مرکزی ایرانه. کاشان. شهری که لهجهی فارسیاش برام یکی از دلچسبترین لهجههاست و باغی داره که برام یکی از آرامشبخشترین مکانهای روی زمینه».
عکس روز: مطالعه در باغ بوستون
عکس روز: باغ بوستون
با گیر کردن که کسی نمیمیره
– دیفرانسیل جلوه؟
– بعله… معلومه که دیفرانسیل جلوه!
وسط هول دادن گفت «ولی فکر میکنم دیفرانسیل عقب باشهها… اینی که من میبینم چرخ عقباش داره لیز میخوره». بعد از پنج سال فهمیدم که ماشین ما دیفرانسیل عقبه و نه جلو. انگار که یک بچه رو سالها با زحمت بزرگ کردی و تازه فهمیدی بچه دزد از آب در اومده. اون همه امید و آرزو و اعتمادی که بهش داشتی، اون همه روش حساب کرده بودی و براش نقشه کشیده بودی، همه دود شد و رفت هوا. حالا هم من رو توی این برف و یخ و سرما گذاشته وسط خیابون.
ماشینها از روی برف رد میشدن و فقط ماشین من بود که توی شیب نزدیک خونه گیر کرده بود و لیز میخورد و دور خودش میچرخید. خیابون تاریک بود. توی ماشین نشسته بودم. بخار غلیظی که با هر نفسم خارج میشد، دلهرهام رو بیشتر میکرد. از تقلا نا امید شده بودم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم. رادیو داشت موسیقی پخش میکرد. کلی کلارکسون با جیغ و داد میخوند که «اون چیزی که تو رو نمیکشه، تو رو قویتر میکنه». برای اولین بار بود که به شعرش گوش دادم. یعنی توی این سرما میمردم؟ اگه نمیمردم ،پس قویتر میشدم؟
– باید راه بیفتی!
دیدم پلیس یک نفر رو فرستاده که ازم پول بگیره و ماشینم رو یدک کنه و بکشه کنار. نه به خاطر این که وسط اون برف و سرما گیر کرده بودم و به کمک احتیاج داشتم. نه. به خاطر این که جاده رو بسته بودم و مزاحم ماشینها میشدم. حتمن با خودشون گفته بودن این رو هم بزنیم کنار که این جادهی برفی بینقص بشه. حیفه شب به این قشنگی منظرهاش تکمیل نشه. من رو با ماشینم کشوندن تا نزدیک خونه و اونجا ولم کردن، جایی که باید یک شیب رو بکشم بالا تا به خونه که اون بالای تپه است برسم. تک و تنها.
توی تپه، وسط راه، ماشین گیر کرد. به جای حرکت، چرخهاش لیز میخوردن. ماشین نه جلو میرفت، نه عقب. هیچ کاری از دستم بر نمیاومد. همون بچهای که دزد از آب در اومده بود، داشت به من دهنکجی میکرد و من هم دستم به هیچ جا بند نبود. اون هم با بیخیالی وسط جاده رو برای اقامت امشبش انتخاب کرده بود. گذاشتمش و به سمت خونه پیاده راه افتادم. برف چنان همه جا رو سفید کرده بود که در پیدا کردن راه خونه هم مشکل داشتم. فقط میخواستم به خونه برسم که خودم رو نجات بدم. گور باباش. پدرسگ.
ساعت شیش و نیم صبح، با صدای کوبیدن به در از خواب پریدم. کتی، صاحبخونهام، اومد گفت که همسایه میخواد بره بیرون، ماشین من راهش رو بند آورده و باید جابهجاش میکردیم؛ اما اون هم با من میاد، چون که این همسایه خیلی نحسه. با سختی زیاد ماشین رو جابهجا کردیم که راه باز بشه. همسایه موقع رد شدن شیشه رو پایین کشید و شروع کرد به داد و بیداد. کتی هم شروع کرد سرش داد کشیدن. من هم با چشمهای گرد شده داشتم نگاه میکردم. همسایه داد زد «ف*ک یو جوییش ب*چ!» و کتی هم در جواب داد زد «ف*ک یو!». کتی یهودیه. همسایه کناری هم مسلمونه. این دوتا داشتن با هم دعوا میکردن. مشکلات همسایگی داشتن یا مشکلات مذهبی، نمیدونم. این رو میدونم که این دو تا که همدیگه رو نمیکشتن، حتمن قویتر هم میشدن. من هم که گیر کرده بودم، حتمن قویتر میشدم. با گیر کردن که کسی نمیمیره.