Category Archives: پراکنده

همسایه‌ی ما تا به حال هرشب دعوا داشتن، به جز امشب

همسایه‌ی ما هرشب دعوا داشتن. یک آقا و خانم که صداشون خیلی واضح خونه‌ی ما می‌اومد. اون‌ها تنش داشتن و ما هم به دنبالش تنش می‌گرفتیم. دیشب از شدت نگرانی زنگ زدیم به پلیس. گفتیم از «خشونت خانگی» در همسایگی‌مون نگرانیم.

بعد از چند دقیقه یک ماشین پلیس رسید. یک دقیقه بعد یک ماشین دیگه هم سر رسید و چند دقیقه بعدش هم سومین ماشین پلیس اومد. پلیس‌ها مدت زیادی با همسایه گفتگو کردن و فرم‌هایی آوردن و بردن. بعد از نزدیک به نیم ساعت، هر سه ماشین محل رو ترک کردن.

از دیشب همسایه‌هامون آرومن. امشب صداشون می‌اومد که آقا و خانم «گفتگو» می‌کردن. از صدایی که می‌رسید، بر می‌اومد که اختلاف داشته باشن؛ اما نه کسی داد زد و نه کسی جیغ؛ کسی هم در و پنجره رو به هم نکوبید. لحن آروم‌شون رو در تمام مدت مکالمه حفظ کردن تا گفتگو تموم شد.

گاهی یک حضور ساده‌ی پلیس می‌تونه به یک زوج بفهمونه که داد و فریاد و خشونت جزو گزینه‌ها نیست. شاید همین هم کمک‌شون کنه به دنبال راه‌های جایگزین برای رسیدگی به اختلاف‌هاشون بگردن. این زوج، برای اولین بار از وقتی به همسایگی‌مون اومده‌ان، یک شب به آرامی گفتگو کردن. اگر می‌شد، خودم گل و شیرینی می‌بردم دم خونه‌شون، کله‌شون رو می‌بوسیدم و بابت تمدن و بلوغ‌شون بهشون تبریک می‌گفتم.

آرامش به همسایگی ما برگشت، اما چیزی هست که هنوز هم در درون آزارم می‌ده: اگر در ایران هم چنین امکانی بود، شاید می‌شد جلوی خیلی از خشونت‌های خانگی رو گرفت. خشونت‌هایی که بعد از گذشت ده‌ها سال، هنوز یادآوری مبهم‌شون می‌تونه تنم رو بلرزونه.

آش‌پزی: دستور پخت یک غذای ساده‌ی تایلندی

یک غذای ساده‌ی تایلندی کشف کرده‌ایم و متناسب با خستگی‌مون تنظیمش کرده‌ایم که هر از گاهی با صرف وقت کم درست می‌کنیم. مواد لازم این‌ها هستن: مرغ (یک بسته)، سیب زمینی (سه عدد)، پیاز (دو عدد)، فلفل رنگی (چهار عدد)، شیره‌ی نارگیل (یک قوطی کنسرو)، پودر کاری (به مقدار لازم)، اناناس (کم‌تر از یک عدد یا یک کنسرو کامل). مقدار هرکدوم از این مواد اولیه تا حد زیادی به سلیقه‌ی خودتون بستگی داره.

فلفل‌ها هرچه قدر رنگی‌تر باشن، به‌تر. برای خوش آب و رنگ کردن غذا به‌تره.

دونه‌های داخل فلفل‌ها رو در بیارین و خودشون رو خرد کنین، ولی در این کار افراط نکنین. به‌تره از حدی بزرگ‌تر باشن تا در غذا دیده بشن.

مرغ‌ها رو هم خرد کنین، باز هم نه زیاده از حد. من ترجیح می‌دم از رون مرغ استفاده کنم که شاید خوش‌مزه‌تر بشه، هرچند که سینه هم باید خوب باشه.

سیب‌زمینی رو هم خرد کنین. با توجه به نوع سیب‌زمینی، مطمئن باشین که به اندازه‌ی کافی ریز شده باشن که بپزن. این سیب‌زمینی‌ها قراره حدود بیست و پنج دقیقه روی آتیش باشن.

مقدار بسیار بسیار کمی روغن رو داخل قابلمه بریزین و بذارین داغ بشه. مقدار روغن به سمت صفر هم میل کرد، کرد. وقتی کف قابلمه خوب داغ شد، مرغ‌های تکه‌تکه شده رو توی قابلمه بریزین. دما کف قابلمه باید چنان باشه که با ریختن مرغ صدای جلزش در بیاد.

مرغ رو تفت بدین و همین موقع پودر کاری رو اضافه کنین. هدف اینه که مرغ کمی قیافه بگیره و قشنگ‌تر بشه (هدف این نیست که سرخ بشه). نمک و فلفل رو هم به میزان دل‌خواه اضافه کنین.

بعد از تفت خوردن مرغ، شیره‌ی نارگیل و سیب‌زمینی‌ها رو داخل قابلمه بریزین و اجازه بدین همه با هم پونزده دقیقه بجوشن.

هر پیاز رو به هشت قسمت به شکل زیر تقسیم کنین. مواظب باشین پره‌های پیاز باز نشن و شکل خودشون رو حفظ کنن.

وقتی پونزده دقیقه‌ی مرغ و سیب‌زمینی تموم شد، پیازها و فلفل رنگی‌ها رو به مجموعه اضافه کنین، با احتیاط یک بار به هم بزنین و اجازه بدین ده دقیقه‌ی دیگه بجوشن. احتیاط برای اینه که پیازها باز نشن و تا جایی که ممکنه با همین شکل در محصول نهایی ظاهر بشن.

آناناس رو به مکعب‌های با طول تقریبن دو سانتی‌متر تیکه تیکه کنین. یک آناناس کامل زیاده؛ اگر از کنسرو استفاده می‌کنین، یک قوطی باید کافی باشه. من تا به حال فرقی بین آناناس تازه و کنسروی ندیده‌ام، اما یک حسی می‌گه باید آناناس تازه به‌تر باشه.

وقتی ده‌دقیقه‌ی مرغ و سیب‌زمینی و پیاز و فلفل تموم شد، آناناس‌ها رو به قابلمه اضافه کنین و زیر گاز رو خاموش کنین (آناناس لازم نیست بپزه و حتا به‌تره که در غذا آب‌دار، تازه و کمی خام ظاهر بشه).

غذا آماده است!

اگر در خانه نوجوان دارید، پیش‌نهاد می‌کنم این کتاب را بخوانید

دینا بوید (danah boyd) به تازگی کتابی نوشته با عنوان «پیچیده است» (it’s complicated: the social lives of networked teens). کتاب در مورد نوجوانان و شبکه‌های اجتماعیه. نویسنده کتاب رو به رایگان روی وب‌سایتش (http://www.danah.org/itscomplicated) قرار داده که می‌تونین دانلود کنین. چند وقت پیش در یک جمع سخن‌رانی می‌کرد و بخشی از صحبت‌هاش رو در پایین آورده‌ام.

با دختری هفده ساله به نام کارمن صحبت کردم. وقتی رابطه‌اش با دوست‌پسرش به هم خورده بوده، حال خوشی نداشته و می‌خواسته این موضوع رو با دوستانش مطرح کنه و از حمایت‌شون استفاده کنه. اگر موضوع رو به همین شکل در فیس‌بوک می‌نوشت، مادرش وحشت می‌کرد؛ قبل‌تر هم پیش اومده بود که مادرش با دیدن استتوس‌های غم‌انگیز، بیش از اندازه عکس‌العمل نشون داده. برای همین کارمن به دنبال راهی گشته که پیام رو به دوستانش برسونه، بدون این که مادرش متوجه بشه.

کارمن شعر Always Look on the Bright Side of Life رو پست کرد. شعر از یک قطعه موسیقی بود که کاملن مثبت بود و در مورد زندگی و شیرینی‌اش بود. اما کسانی که با موضوع آشنایی داشتن، می‌دونستن که با وجود ظاهر مثبت، این شعر اصلن هم مثبت نیست و خیلی غم‌انگیزه (به موضوع تلخی اشاره می‌کنه). کارمن کل شعر رو در استتوس فیس‌بوکش گذاشت و اولین کسی هم که پیغام گذاشت مادر خودش بود که نوشته بود به به، ظاهرن امروز خیلی خوشحالی! طبق معمول همیشه، وقتی مادرش زیر یک پست کامنت می‌گذاشت، به معنای سکوت بود و دیگه بعد از اون کسی کامنت نمی‌گذاشت (قانون نانوشته‌ای بود که وقتی مادرش وارد ارتباط می‌شد، کل مکالمه‌ی دوستان خاموش می‌شد). دوستان کارمن هم زیر اون پست پیغام نگذاشتن، باهاش تماس گرفتن و با خودش صحبت کردن. به این ترتیب این نوجوان‌ها دست به دامن نوعی رمزگذاری شده‌اند و در این کار هم موفق بوده‌اند.

قبل‌تر شبکه‌ی مای‌اسپیس رشد کرد، اوج گرفت و سقوط کرد. فیس‌بوک هم رشد کرد، اوج گرفت و الان داره سقوط می‌کنه (بله، داره سقوط می‌کنه). البته این موضوع به این معنا نیست که این تکنولوژی‌ها کنار می‌رن، بل‌که کاربردها عوض می‌شن. برای مثال در گذشته وقتی یک ایمیل برای من می‌رسید، از خوشحالی می‌مردم. الان هر ایمیل جدید به معنی دردسر جدیده.

نوجوان‌ها خیلی آزادانه اطلاعاتی از زندگی‌شون رو در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک می‌گذارن؛ گاهی فکر می‌کنیم که بیش از اندازه به اشتراک می‌گذارن. اما کمی عمیق‌تر که نگاه می‌کنیم، می‌بینیم با این که زیاد (و گاهی زیادی) به اشتراک می‌گذارن، اما حواس‌شون هست و همه‌چیز رو هم به اشتراک نمی‌گذارن. به نوعی مواظب هستن و به عبارت دیگه، عمق فاجعه کم‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنیم.

در گذشته به بچه‌ها زمانی برای بازی (playdate) اختصاص داده می‌شد. پدر و مادر باید هماهنگ می‌کردن و بچه‌ها رو از این ور به اون ور می‌بردن. الان گویا همون سیستم در مورد نوجوان‌ها هم ادامه پیدا کرده: پدر و مادر باید هماهنگ کنن و نوجوان‌هاشون رو از این ور به اون ور ببرن که جایی «امن» و «مطمئن» باشن. برای نوجوان‌ها شبکه‌های اجتماعی بیش‌تر یک فرصت بود: می‌تونستن از خونه بیرون برن، بدون این که از خونه بیرون برن. به نوعی فرار از خونه بود بدون این که با اعتراض پدر و مادر مواجه بشن.

نوجوان‌ها به شبکه‌های موازی پناه بردن. یک چهره‌شون رو در یک شبکه نشون می‌دادن (مثلن فیس‌بوک) و در اون‌جا رعایت می‌کردن و مواظب رفتارشون بودن. یک چهره‌ی دیگه‌شون رو در شبکه‌ی اجتماعی دیگه‌ای نشون می‌دادن: راحت‌تر بودن، با دوست‌هاشون بودن و نیازی به خودسانسوری نداشتن. قسمتی از انگیزه‌شون برای شبکه‌های موازی هم فرار از دست پدر و مادر بود. البته استفاده از شبکه‌های موازی الزامن برای این نبود که بخوان کار بدی بکنن، بل‌که می‌خواستن روی بعضی چیزها در زندگی‌شون کنترل داشته باشن.

نوجوان‌ها از سرویس اسنپ‌چت خیلی استقبال کردن؛ یک عکس برای یک نفر می‌فرستن و اون عکس بعد از ده ثانیه خودبه‌خود پاک می‌شه و اثری هم ازش باقی نمی‌مونه. آیا با این سرویس چیز بدی می‌خواستن به اشتراک بگذارن؟ نه لزومن. شاید بیش‌تر می‌خواستن چیز بی‌ارزشی به اشتراک بگذارن، چیزی که ارزش نگه داشتن نداشته و خودشون هم این رو می‌دونستن.

ما به قدری در مورد تکنولوژی نگران بودیم که از دینامیک زیر این تکنولوژی‌ها غافل شدیم.

چه زمانی وصلت دو خویشاوند پذیرفته نیست؟

آیا امروز در جایی از دنیا فرهنگی هست که وصلت خواهر و برادر رو بپذیره؟ خواهر و برادر نیمی از ژن‌هاشون مشترکه و از نظر زیستی (یا به عبارت دقیق‌تر فرگشتی)، طبیعیه که چنین وصلتی پسندیده نباشه. اما پسرعمو دختر عمو، پسردایی دختر عمه و… (یا در زبون انگلیسی cousin ها) چه طور؟ چه تعداد از مردم دنیا چنین وصلتی رو می‌پذیرن؟

اگر با وصلت پسرعمو دخترعمو مشکلی ندارین، فرض کنین دو برادر دوقلوی هم‌سان، با دو خواهر دوقلوی هم‌سان وصلت کنن. با وصلت بچه‌های این‌ها مشکلی دارین؟ خوبه بدونین بچه‌های این‌ها (یعنی همین عموزاده‌ها و خاله‌زاده‌ها) از نظر ژنتیکی دقیقن مثل خواهر و برادر می‌مونن: هریکی‌شون با هرکدوم دیگه نصف ژن‌هاشون مشترکه. شاید در این مورد خاص وصلت عموزاده‌ها درست نباشه.

دو برادر دوقلوی هم‌سان رو تصور کنین که بچه‌دار شده‌ان (همسرهای این دو برادر نسبتی با هم ندارن). آیا وصلت بچه‌های این دو برادر اشکال داره؟ این رو بگم که اون دخترعمو و پسرعمو یک چهارم ژن‌هاشون مشترکه، به همون اندازه که یک نفر با خاله، عمو و… ژن مشترک داره.

پس بگیم قضیه در مورد پسرعمو دخترعموی معمولی فرق می‌کنه: اون‌ها فقط یک هشتم ژن‌هاشون با هم مشترکه و در نتیجه وصلت‌شون اشکالی نداره. به عبارت دیگه قبول کنیم که اگر یک هشتم یا کم‌تر اشتراک ژن بین دو نفر وجود داشته باشه، وصلت اشکالی نداره. در اون صورت، بین یک دختر و پدر پدربزرگش هم یک هشتم ژن‌ها مشترک هستن. یک پسر با خاله‌ی پدرش هم تنها یک هشتم ژن مشترک دارن. آیا چنین وصلت‌هایی پذیرفته‌ان؟

آیا ما دوستان‌مون رو از افراد شبیه به خودمون انتخاب می‌کنیم؟

آیا ما ترجیح می‌دیم که با هم‌نوعان خودمون سر و کار داشته باشیم؟ تلاش می‌کنیم با کسی که شبیه به ماست دوست باشیم؟ سعی می‌کنیم با کسی مشابه خودمون ازدواج کنیم؟ در مورد انتخاب هم‌کار و کسی که باهاش تفریح می‌کنیم هم ترجیح می‌دیم به دنبال کسانی بریم که به ما شبیه باشن؟

عقل سلیم (common sense) شاید این طور بگه که مردم ترجیح می‌دن که دوست‌هاشون رو از افراد شبیه به خودشون انتخاب بکنن.

الزامن هم این طور نیست. به گفته‌ی «دانکن واتز» در کتاب «همه چیز واضح است»، ما اون قدری هم که فکر می‌کنیم، اختیار نداریم و تا حد زیادی تحت تاثیر جبر هستیم. قبوله که تا حدی ما محیط اطراف‌مون رو تعیین می‌کنیم، اما برعکسش هم درسته و تا حد زیادی این محیط اطرافه که وضعیت ما رو تعیین می‌کنه.

وقتی دوست جدید پیدا می‌کنیم، احتمال داره که از محیط کار باشه، جایی که احتمالن ما و تعداد دیگه هم‌کار که شبیه به ما هستن یک جا جمع شده‌اند. وقتی همسر انتخاب می‌کنیم یا با کسی وارد رابطه‌ی نزدیک می‌شیم، احتمال داره از داخل حلقه‌ی دوستان بوده باشه: جایی که همه هم کمابیش به خود ما شبیه هستن. حتا گاهی هم که به شخص جدیدی معرفی می‌شیم، احتمالن از طریق یک دوست مشترک بوده؛ دوستی که هم به ما شبیه بوده و هم به آشنای جدید. در نتیجه ما و آشنای جدید تازه معرفی شده، هنوز ارتباط شروع نشده، به هم شبیه هستیم.

ماده‌ای که شاید جایگزین غذا بشود، شاید هم نشود

سویلنت (soylent) یک ماده‌ی ترکیبیه و با هدف این ساخته شده که جایگزین غذا بشه. گفته شده که تمام مواد لازم برای بدن رو داره. سازنده‌اش یک مهندس نرم‌افزاره؛ پس‌زمینه‌ی لازم در مورد شیمی و تغذیه نداشته و سعی کرده با خوندن وب‌سایت‌ها، مقاله‌ها و کتاب‌ها این ماده رو اختراع کنه. هنوز که در دست‌رس نیست و پیش‌بینی می‌شه اولین سری سفارش‌های آمریکا از ژانویه ۲۰۱۴ ارسال بشن و سفارش‌های بین‌المللی هم از اواسط سال ۲۰۱۴.

انتظار ندارم جای لذت غذا خوردن رو بگیره. کسی چه می‌دونه، شاید هم روزی آداب و رسوم سویلنت خوردن (مثل غذا خوردن) ایجاد شد و خوردن این ماده هم به عنوان ناهار یا شام لذت‌بخش شد. در ویدیوی پایین می‌تونین بیش‌تر در موردش بدونین. در ضمن از قبل از دقیقه‌ی سیزده ویدیو، اون کسی که در پس‌زمینه سرش به کارشه و داره به آرومی کارش رو می‌کنه، خودم هستم.


فقط رژیم غذایی نیست که باعث لاغری می‌شود

وقتی رژیم می‌گیریم، ممکنه لاغر بشیم. شاید در اون صورت اعتبار رو به رژیم بدیم که باعث لاغری شد. به قول داکن واتز در کتاب «همه چیز واضح است (Everything is Obvious, once you know the answer)»، شاید کسی که به این نتیجه رسیده که اضافه‌وزن داره، دست به دامن خیلی عوامل شده که تنها یکی‌شون رژیم بوده. شاید اون شخص تحرکش رو هم افزایش داده و ترکیب غذایی‌اش رو هم عوض کرده و به خوابش هم بیش‌تر توجه کرده؛ اما چون تمرکزش روی رژیم بوده، تنها به اون عامل توجه کرده و به این نتیجه رسیده که رژیم غذایی باعث لاغری‌اش شده (به عبارتی، رابطه‌ی علیت یا causation در نظر گرفته).

دکتر به من گفت در مرز چاقی هستم. من قبول ندارم. به این نتیجه رسیده‌ام که در معیاری مثل شاخص توده بدنی (BMI)، باید عامل چگالی بدن هم در نظر گرفته بشه. دلیلی نداره که همه‌ی افراد چگالی بدن‌شون برابر باشه (البته شاید هم در فاز انکار هستم و هنوز خودم رو در مرز چاقی نمی‌دونم). به هر حال، از هفته‌ی پیش استفاده از آسانسور و پله‌برقی رو تا جایی که ممکن باشه متوقف کرده‌ام. حالا کمی آگاهانه‌تر به خودم توجه می‌کنم که ببینم اگر واقعن روزی وزنم کم شد، چه چیزهایی از زندگی‌ام تغییر کرده بودن.

تشکر از دوستی که طرحی برای کروسان با قهوه طراحی کردن

چند وقت پیش آقایی، آقای محترمی، به نام علی‌رضا کریم‌زاده لطف کردن و طرحی رو که داوطلبانه و بدون اطلاع من برای کروسان با قهوه طراحی کرده بودن فرستادن. طرح رو برای قالب فعلی استفاده کرده‌ام که بر در و دیوار این صفحه نصب شده. هنوز هم جای کار داره و اگر می‌بینن که مشکل داره، علت‌اش اینه که من درست نصبش نکرده‌ام و باید بیش‌تر روش کار کنم. جناب علی رضا خان، ممنونم!

خوش به وقتی که ناخوشی هم خوشی باشه

پارسال نوشتم «خوش به حال ملتی که از ناخوشی هم خوشی می سازه». در یکی از شهرهای نزدیک ما به نام « اسلیپی هالو»، تور قبرستون گذاشته بودن؛ مردم گروه گروه پشت گاری می‌نشستن و به مناسبت هالوین، بعد از تاریکی هوا، می‌رفتن به قبرستون و چرخی می‌زدن. گویا فیلمی هم به نام همین شهر ساخته شده.

امسال تصمیم گرفتیم ما هم بریم. برای این کار باید در صف می‌ایستادیم. از قضا من خنک‌ترین لباس موجود در کمدم رو پوشیده بودم. سردترین شب در چند ماه گذشته هم همین دیشب بود. به مدت یک ساعت و نیم در سرمای هوا لرزیدیم. نزدیک سوار شدن بودیم که متوجه شدیم برای همین گاری‌سواری در قبرستون هم باید بلیت بخریم: هر نفر سی دلار. دست از پا درازتر برگشتیم. دست‌های بی‌حس از سرمامون یک کلید ساده رو هم نمی‌تونستن نگه دارن.

شهر کناری به نام «تری تاون» یک رستوران یونانی داره که خیلی مورد علاقه‌ی ماست. غذاهاش قیمت کم و کیفیت خوب و از همه مهم‌تر حجم زیادی دارن. بیرون همه سرها رو در یقه کرده بودن. رستوران دنج بود و شیشه‌ها از داخل بخار کرده بودن. دو بشقاب سوپ خونگی داغ سفارش دادیم؛ در بشقاب‌های چینی گود با نقش و نگار ساده.

از پیش‌خدمت‌های رستوران به اسم جرج رو می‌شناسم. یک آقای یونانیه با حدود شصت سال سن، صورت گرد و چین خورده و قد کوتاه. مقدار کمی مو داره که همون یک ذره هم کامل سفیده. پارسال که رفته بودم همین رستوران، روز بعد از تغییر ساعت بود. گوشی موبایل من رو دید و گفت «گوشی من هم عین مال شماست. ساعتش تنظیم نشده و من هم نمی‌تونم بکشمش عقب. می‌شه کمکم کنین؟»

ماه بعد، نزدیک عید، دوباره ساعت تغییر کرد. یک روز آفتابی بود. همون روز خودم رو به رستوران رسوندم. ناهار خورده بودیم و نمی‌خواستیم غذایی بخوریم. رستوران شلوغ بود و صدای همهمه از میزها و دنگ و دونگ از آشپزخونه می‌اومد. سراغ جرج رو گرفتم. هم‌کارهاش صداش کردن. شک کرده بودن که مگه چه خبره که وسط این به هم ریختگی، یک نفر اومده صاف سراغ جرج رو گرفته. جرج اومد. سرش خیلی شلوغ بود و کلافه بود. اعصاب نداشت. چشم تو چشم، بدون تمرکز، با چشم‌هایی خسته و بی‌فروغ به من نگاه کرد. گفتم «جرج، منم، همون که از این تلفن‌ها داشت. خواستم بپرسم ساعت موبایلت رو درست کردی؟». انگار که براش یک لحظه سکوت شد. برای لحظه‌ای نه همهمه‌ای بود و نه صدایی از آشپزخونه می‌اومد. به چشم‌هاش برای یک لحظه زندگی برگشت. با دو دستش باهام دست داد.

دیشب گوشی موبایلم رو روی میز رستوران کنار دستم گذاشته بودم. جرج گوشی رو دید. اومد به سمت میز ما و باهام دست داد. گفتم «من رو یادت میاد؟» گفت «معلومه! امسال تغییر ساعت چندمه؟».

فرصتی برای معمولی و استثنایی بودن

حدود نود درصد آمریکایی‌ها اعتقاد دارن که رانندگی‌شون از متوسط افراد به‌تره (در حالی که احتمالن واقعیت اینه که حدود پنجاه درصد آمریکایی‌ها رانندگی‌شون از متوسط افراد به‌تره، با در نظر گرفتن تعریف رانندگی و توزیع آماری؛ شاید به‌تر باشه به جای میانگین، از میانه صحبت کنیم). باز هم در همین حدود نود درصد از افراد ادعا می‌کنن که از افراد متوسط خوشحال‌تر و محبوب‌تر هستن و پتانسیل موفقیت بیش‌تری دارن (که باز هم این عدد باید حدود پنجاه درصد باشه، البته با در نظر گرفتن توزیع).

در یک مورد جالب‌تر، بیست و پنج درصد افراد اعتقاد دارن که از نظر توانایی‌های مدیریتی، جزو یک درصد برتر جامعه هستن!

دانکن واتز در کتاب «همه چیز واضح است» بعد از توضیحات بالا (نقل به مضمون) می‌نویسه حقیقت تلخ اینه که اون چیزی که در مورد «همه» صدق می‌کنه، در مورد ما هم صدق می‌کنه. اگر رانندگی همه از من بدتره و دیگران اشتباه زیاد مرتکب می‌شن، احتمال زیادی داره که رانندگی من هم مشکل داشته باشه و من هم اشتباه‌هایی مرتکب بشم شبیه به اشتباه‌های دیگران.

اما در عین حال نویسنده معتقده که این موضوع به این معنا نیست که از خودش نا امید بشه و کوتاه بیاد. می‌گه هنوز هم ته قلبش اعتقاد داره که رانندگی‌اش از متوسط مردم به‌تره، اما در عوض امکان اشتباه رو در نظر می‌گیره و سعی می‌کنه آگاهانه‌تر به دنبال اشتباه‌هاش بگرده و رانندگی‌اش رو به‌بود بده.

این موضوع برای من یکی از به‌ترین و قانع‌کننده‌ترین توضیح‌ها برای سوالی بود که مدت‌هاست در ذهن دارم. از یک طرف به «معمولی» بودن احترام می‌گذارم و اعتقاد دارم که خودم هم آدم معمولی‌ای هستم (همون‌طور که اکثریت جامعه هستن)؛ از طرف دیگه ترجیح می‌دم تصوری که از «خفن» بودن خودم در ذهن دارم، مختل نشه. با این ترتیب یک راه حل پیدا شد: می‌دونم که دوست دارم استثنایی باشم، اما احتمالن نیستم. امیدم رو هم از دست نداده‌ام.