Category Archives: انسان

نیویورک تنهاترین شهر آمریکا

ساعت نه و نیم شنبه شبه. در قهوه‌خونه نشسته‌ام. خواننده خانومی خسته با موهای فرفری و گوشواره‌های بلنده که گیتار می‌زنه و آواز می‌خونه. مردم سرشون به کار خودشونه. خواننده هم انگار برای خودش اجرا می‌کنه. پشت یک میز سراسری رو به پنجره نشسته‌ام. یک خانوم پا به سن گذاشته کنار من تک و تنها نشسته و یک ظرف بزرگ سالاد جلوشه و با ملچ و مولوچ فراوان سالاد می‌خوره. هر از گاهی هم یک چیپس از پاکت کنار دستش در می‌آره و داخل سس می‌زنه و توی دهن می‌گذاره. هر دو سه لقمه که فرو می‌ده، یک قلپ قهوه روش می‌خوره. آقایی میان‌سال با تی‌شرت مشکی و شلوار جین و قدی کوتاه به یکی از قفسه‌ها تکیه داده و به موسیقی گوش می‌کنه. کاری به کار کسی نداره. دختری پشت میز کناری نشسته که لباس صورتی و شلوار آبی پوشیده. یک کیسه‌ی گل‌گلی پایین میزش و یک بسته‌ی هدیه روی میزش داره و یک خرس عروسکی رنگی روی صندلی جلویی‌اش گذاشته. غیر از عروسک کسی همراهش نیست. یک تل صورتی و نقره‌ای هم به موهای خودش زده. روی میز کافی‌شاپ یک رومیزی صورتی رنگ پهن کرده. تنهایی پشت میزش نشسته. به نظر می‌رسه برای خودش جشن تولد گرفته. الان به دستشویی رفت. سالاد خانوم کناری هم الان تموم شد. برگشته، به خواننده زل زده و هر از گاهی لبخند بی‌روحی می‌زنه. شنیده بودم نیویورک تنهاترین شهر آمریکاست….

اما این تمام روایت نبود. جالب‌تر بود که روایت رو همین‌جا قطع کنم و با سه‌نقطه به پایان برسونم. شاید نوشته‌ی خوبی می‌شد، اما منصفانه نبود. باید اضافه‌کنم که خانم خواننده در پایان قطعه‌اش شروع کرد به حرف زدن. اون‌قدری هم خسته نبود. شنیده بودم که امشب توی ترافیک گیر کرده بوده، اما الان که سرحال به نظر می‌رسه. داره از پشت میکروفون با مشتری‌ها شوخی می‌کنه. خانوم کنار دستی‌ام هم حلقه به دست داره. پس احتمالن کسی رو توی زندگی‌اش داره. اون قدری هم دل داشته که بیاد بنشینه توی کافی‌شاپ، سالاد بخوره و به موسیقی گوش بکنه. لبخندهاش اون‌قدری هم بی‌روح نیست. توی صورتش آرامش داره. دختر پشت میز تولد از دست‌شویی برگشته، به تل‌های روی سرش اضافه شده، داره با یکی از کارمندهای کافی‌شاپ صحبت می‌کنه و می‌خنده. یک کارمند دیگه کنار خانوم خواننده یک سطل گذاشت، روی سطل نشست و با ضرب‌آهنگ موسیقی روی سطل زد. در پایان هم هردو خوشحال بودن که یک قطعه رو به پایان رسونده‌اند و دست‌هاشون رو به نشانه‌ی پیروزی به هم‌دیگه زدن. آقایی به تنهایی وسط کافی‌شاپ نشسته و با تمام وجودش داره تلاش می‌کنه باقی‌مونده‌ی نوشیدنی‌اش رو با نی توی دستش بیرون بکشه. خیلی تلاش می‌کنه. خانوم خواننده قطعه‌ی جدیدی رو می‌خواد شروع کنه و الان گفت این قطعه دیگه تقدیم شده به شوهر قبلی‌ام نیست! همه خندیدن….

مراسم اعدام در چهارراه پشت مدرسه‌ی ما

«می‌خوان تو چهارراه سر خیابان مدرسه دو نفر رو اعدام بکنن. چند وقت پیش این قاتل‌ها رفته بودن حمام عمومی شمس، همین که سر چهارراهه، یک سرباز کشته بودن، جسدش رو قطعه قطعه کرده بودن، تو ساک دستی ریخته بودن و از حمام آمده بودن بیرون. چون خون از ساک دستی بیرون زده، این‌ها لو رفته‌ان و دستگیر شده‌ان. امروز ساعت چهار هم قراره اعدامشان بکنن. کنار خود حمام». این‌ها رو تقریبن از همه می‌شنیدیم.

ما اون روز بعد از ظهر کلاس فوق‌العاده‌ی فیزیک داشتیم. بعد از کلاس، کلاسورها رو به دست گرفتیم و به سمت چهارراه دویدیم (عادت داشتیم کلاسور به دست می‌گرفتیم. فکر می‌کردیم دبیرستان یعنی این که حتمن باید کلاسور داشت. یک کلاسور داشتم با مارک TOHIDI. البته کلاسور ژاپنی نبود، مارکش همون توحیدی خودمون بود. روش نوشته بود you are always in my heart. معلوم نبود که در مورد کی داره صحبت می‌کنه). وقتی به خونه می‌رسیدم باید تمرین فیزیک حل می‌کردم. اما تماشای مراسم اعدام از حل کردن تمرین فیزیک جالب‌تر بود و هر یک دقیقه از این برنامه هم غنیمتی بود.

خیابون به یکی از خیابون‌های صحرای محشر شبیه بود. جمعیت داشتن به سمت چهارراه می‌دویدن. در چهره‌ها مخلوطی از هیجان و خنده و اضطراب دیده می‌شد. احتمالن اون‌ها هم تماشای مراسم اعدام رو به کاری که داشتن (یا نداشتن) ترجیح می‌دادن. صحبت از قبح اعدام و سوال از عدالت محاکمه و نگرانی از کرختی به خاطر تماشای مرگ نبود؛ همه به سمت محل می‌دویدیم و به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کردیم. به چهارراه رسیدیم. چهارراه غلغله بود. جمعیت درهم می‌لولیدن. همه در انتظار بودن تا مراسم شروع بشه.

بعد از مدتی انتظار، یک جرثقیل به چهارراه وارد شد و حضار کف و سوت زدن. منتظران دست تکون می‌دادن و راننده‌ی جرثقیل هم در جواب، سرخوشانه برای ملت دست تکون می‌داد. مردم منتظر بودن که جرثقیل وسط چهارراه توقف کنه و اعدام رو شروع کنه. اما جرثقیل توقف نکرد، از وسط چهارراه رد شد، به راهش ادامه داد، رفت و دور شد. حضار هم مات و مبهوت به سمت جرثقیلی که دور می‌شد نگاه کردن که «پس چرا این‌طور شد؟!»…

چند روز بعد فهمیدیم که قرار هم نبود جرثقیلی بیاد. قرار هم نبود اعدامی صورت بگیره. اصلن قتلی صورت نگرفته بود که قاتل‌هاش بخوان اعدام بشن. کل جریان شایعه بود؛ شایعه شده بود که اون روز قراره اعدام انجام بشه برای قتلی که خودش شایعه بود. ماجرا واقعیت نداشت و ما جمعیتِ بی‌خبر، برای تماشای مراسم خیالی اعدام جمع شده بودیم! (هنوز هم در تعجبم که عجب شایعه‌ای بوده که این تعداد آدم رو یک‌جا و در یک زمان به این خوبی جمع کرده)

در تمام این مدت حموم عمومی هم‌چنان گوشه‌ی چهارراه بود، ساکت و بی‌صدا. انگار که به ریش ما منتظران نمایش می‌خندید….

گاهی وقت‌ها یک چیزی در زندگی خرابه

گاهی وقت‌ها یک چیزی در زندگی خرابه. نمی‌دونی چیه، اما می‌دونی که خرابه. واضحه. از این که یک پای کار می‌لنگه واضحه. دست و پا می‌زنی، تلاش می‌کنی بفهمی، سعی می‌کنی وضعیت رو به‌سامان کنی، اما هم‌چنان کار خرابه. به دنبال جواب می‌گردی. به دنبال این می‌گردی که یک نفر پیدا بشه و بگه که چی خرابه و اصلن چرا خرابه، اما نه کسی هست و نه جوابی. اثر دست و پا زدن هم که برعکسه، انگار که در یک باتلاق گیر کرده‌ای و هر حرکتی که بکنی، بیش‌تر توش فرو می‌ری. بماند که اگر حرکتی هم نمی‌کردی، هم‌چنان فرو می‌رفتی.

این جور وقت‌ها وغ‌وغ یک غاز هم می‌تونه باعث خوشحالی بشه. باعث امید بشه. در یک لحظه، دنیا کوچیک و خوار به نظر برسه، دل آدم شاد بشه و یک لحظه با خودش بگه «پس چیز مهمی نیست، دنیا هم که کوچیک و بی‌اهمیته، ارزش نگرانی نداره». ولی این احساس خوشی هم کوتاهه. از همون وغ‌وغ غاز بیش‌تر طول نمی‌کشه….

خروس لاری کم‌شعور

در کرمانشاه، یک بار در کوچه‌ی مدرسه یک خروس لاری به من حمله کرد. این خروس‌ها قد بلندی دارن و ممکنه به نیم متر هم برسن. تا جایی که من متوجه شده‌ام، شخصیت پرخاش‌گری هم دارن. زشت هم هستن. مسلمن می‌تونستم یک لگد بزنم تو دهنش/نوکش که دست از حمله برداره. اما کار درستی نبود. عقل حکم می‌کرد، اما وجدان حکم نمی‌کرد. اون هم که عقل درست و حسابی‌ای نداشت. اون‌قدری فهم داشت که تصمیم بگیره که به من حمله کنه. اما اون‌قدری درک نداشت که بدونه که نباید بی‌دلیل دردسر درست بکنه (وضعیت خیلی شبیه به کشمکش‌های کشورها بود. مثل همین ایران خودمون).

از اون به بعد به این نتیجه رسیدم که سر و کله زدن با موجودی که از من ضعیف‌تره و عقل ناقصی داره، خیلی سخت‌تر و هزینه‌برتر از سر و کله‌زدن با دیگر موجودات با مقدار عقل‌های مختلف هست. از یک خروس لاری بگیر، تا یک نفر بی‌شعور که شوخی کردن بلد نیست و اصرار داره شوخی بکنه و زدن تو دهنش کار صحیحی نیست.

ملاحظات خودکشی

می‌خواد رگ دستش رو بزنه. تیغ رو با دست چپ برمی‌داره. اگر نجات‌اش بدن و دستِ تیغ خورده ناقص بشه، به‌تره اون دست ناقص، دست راستش باشه تا این که دست چپش. هرچی که باشه، چپ‌دسته.

وقتی که حتا دشمن همدیگه هم نیستیم

آدم تا یک جایی ممکنه با یک نفر دیگه بحث کنه، سر و کله بزنه، از دست‌اش حرص بخوره و یا حتا ازش تنفر داشته باشه. از یک جایی به بعد دیگه می‌بُرّه. دیگه کوتاه میاد. حرفی نمی‌زنه. عکس‌العملی نشون نمی‌ده. حرص نمی‌خوره. حتا تنفر هم نداره. از این‌جا به بعد صلح برقرار می‌شه. آرامش برقرار می‌شه. اما این نه صلحه، نه آرامش. این هیچی نیست… هیچی….

نیاز به روان‌پزشک ایرانی

دیروز پیرمرد دهکده‌مون می‌گفت: «به دخترم گفتم بابا جان، اگه می‌تونی یه روان‌پزشک ایرانی برای من پیدا کن. روان‌پزشک آمریکایی هرچه‌قدر هم که خوب باشه، حتا اگه مترجم خوب هم داشته باشم، من چه جوری باید بهش بفهمونم دارن تو دلم رخت می‌شورن؟…»

کشف امروز من: پیرمرد ایرانی دهکده‌ی ما

= اکس کیوز می. آی ام پرابلم. کن یو هلپ پیلیز؟

[آقایی با حدود هفتاد سال سن در کتاب‌خونه جلوی من رو گرفت و با انگلیسی دست و پا شکسته فهموند که مشکل چک کردن ایمیل داره]

= آی اسکد دیس لیدی، نو هلپ! نو هلپ!

[ویندوزش به شبکه‌ی بی‌سیم وصل نمی‌شد. براش درست کردم]

= آی ام ایرانین.

– می تو!

= اِه؟! به خدا اولش شما رو دیدم گفتم این آقا ایرانیه. می‌خواستم بیام بپرسم، جرات‌اش رو نداشتم. نمی‌دونستم چه طوری بپرسم. اسم شما چیه؟

– روزبه

= به به، به به. حالا به من بگین ببینم مشکلش چی بود که وصل نمی‌شد.

– باید اول به شبکه…

= بذار اینو بهت نشون بدم آقا بهروز. این عکس منه در جوونی. خیلی به خودت غره نشی که الان خوش‌تیپی و سرزنده‌ای [در این قسمت به خودم افتخار کردم]. من هم اول شکل این عکس بودم ولی حالا به این قیافه افتاده‌ام و دو تا دونه شیوید روی سر دارم. بعله…

– به به، چه عکس قشنگی! بعله… باید اول به شبکه…

= اینم گواهینامه‌ی رانندگی من. سال هزار و سیصد و چهل و دو. الان سال نود و یکه. می‌شه چند سال…؟

– شاهنشاهی هم هست. تمدید نکردین؟

= نه دیگه. من چون خوب رانندگی می‌کنم، پلیس هیچ وقت با من کاری نداشته. خانومم می‌گفت که وقتی تو رانندگی می‌کنی، من آرووومم. آروم. برای همین هم هیچ وقت لازم نبوده تمدید کنم. پلیس با من کاری نداره. عین آمریکایی‌ها رانندگی می‌کنم. تو خط خودم، به موقع بپیچم، همه چی سر جاش. البته چند سال پیش دیدم که من نمی‌تونم راننده‌های تهران رو عوض کنم ولی خودم رو که می‌تونم عوض کنم. برای همین از هفت هشت سال پیش رانندگی تو تهران رو گذاشتم کنار.

– خیلی عالیه. رانندگی خوب خیلی مهمه. بله، باید از توی این منو برین…

= صبرکن، صبرکن.

[این جا از سر میز بلند شد و رفت پیش خانم کتاب‌خونه دار و بعد از مدتی برگشت]

= بهش گفتم که امروز من فرشته‌ی نجات‌ام رو پیدا کردم. شما رو گفتم. اون هم تایید کرد.

– خواهش می‌کنم.

= اینو که درست کردی، بهروز جان، به عنوان قدردانی برات این ایمیل رو می‌فرستم؛ بخونش که عالیه و حرف نداره [موضوع ایمیل این بود که یک نفر داستان پسری رو گفته بود که کلی کتاب دست‌اش بوده و می‌خواسته بره خونه، بچه‌ها مسخره‌اش کردن و بعد راوی با پسره دوست شده و بعد با هم آشناتر شدن و پسر موفقی از آب در اومده؛ بعد در جشن فارغ‌التحصیلی‌اش از راوی تشکر کرده که نجات‌اش داده چرا که اون روز قصد خودکشی داشته و داشته کتاب‌ها رو به خونه می‌برده که برای مادرش زحمت درست نکنه و در واقع راوی داستان جلوی خودکشی اون شخص رو گرفته]. شما اهل شیراز نیستین؟

– نه، من کرمانشاه بوده‌ام.

= اِه؟! به‌ترین دوست من که کرمانشاهیه! یک مرد واقعی. کردها نژاد واقعی آریایی هستن. انسان‌های خوب.

– شما لطف دارین.

= نه! نه! نه! این حرفو نزن بهروز. من از این حرف خوشم نمی‌یاد. اصلن خوشم نمی‌یاد. من اگه یه چیزی رو می‌گم، واقعن منظورم همینه [حالا از شانس ما، من هم عبارت «لطف دارین» رو به نسبت زیاد استفاده می‌کنم که با این ترتیب مجبور شدم قبل از هر جمله‌ام یک بررسی دوباره بکنم]. من اینو چه جوری بگم… فارسی بگم، تعارفه. انگلیسی بگم، زیادی سرراسته. گفت که یک بار گفتی، باور کردم. اصرار کردی، شک کردم. قسم خوردی، باور نکردم. من هم این جوری بگم: شما اگه دوست داشتی، ما تلفن و ایمیل‌مون رو به هم بدیم. البته بعد از این که در موردش فکر کردی.

– حتمن، همین الان می‌نویسم.

= نه، نه. من می‌خوام اول فکر کنی. ببینی دوست داری آدرس ایمیل‌ات رو به من بدی یا نه.

– فکر نمی‌خواد. این ایمیل من… این هم تلفن… بفرمایین!

= اِه؟ شما هم از جمیل استفاده می‌کنین؟ [متوجه نمی‌شدم منظورش از جمیل چیه تا این که متوجه شدم منظور همون gmail هست] دختر من هم از جمیل استفاده می‌کنه. البته یاهو هم داره. چون سرش شلوغه، چند تا ایمیل داره. خونه‌ی من توی خیابون هیق‌لند [منظور خیابون هایلند highland بود که ما هم همون‌جا زندگی می‌کنیم] هست. هر موقع وقت داشتی، اگه دوست داشتی، بیا اون‌جا، یه اورَنج‌جوسی، انارجوسی [یعنی آب اناری] چیزی با هم بخوریم. قهوه‌های خوبی هم درست می‌کنم. استارباکس، خوشمزه. البته می‌تونم برات قهوه ترک هم بذارم.

– حتمن، حتمن!

= حالا آقا بهروز به من بگو به ایمیل چه جوری باید جواب بدم؟

– باید اول ایمیل رو باز کنین…

= مثلن اگه بخوایم این ایمیل رو جواب بدیم، اینو، ببینیم چی‌کار باید بکنیم. اینا رو که می‌گم روی کاغذ یادداشت کن. دوست عزیز من، از این که ایمیل با موضوع زیباترین قسم سهراب سپهری و ایمیل با موضوع هفت نکته‌ای که باید در زندگی بدانید و ایمیل با موضوع دونده‌ای که آخر شد اما همه‌ی استادیوم تشویق‌اش می‌کردند و ایمیل با موضوع جزیره‌ی شگفت‌انگیزی که روی کشتی بنا شده را برای من فرستادی، از تو یک دنیا سپاسگزارم. لطفا به همسر عزیزت سلام برسان و به عروس من هم سلام برسان… نه نه، این رو عوض بکن به عروس خوشگلم [من هم عوض کردم]… دستت درد نکنه… صبرکن، صبرکن، اون جمله‌ی آخر رو بذار به عروس مهربانم سلام برسان [من هم به عروس مهربان تغییر دادم]. به جای خوشگل… این به‌تره… آها…

– خب حالا من با این نوشته‌های روی کاغذ چی‌کار کنم؟

= اینا رو به انگلیسی ترجمه کن و بعد جواب این ایمیل آقای اسدالهی رو بنویس.

– [من شروع به ترجمه و تایپ می‌کنم] دیر مای فرند…

= بذار عکس نوه‌ام رو بهت نشون بدم [در این‌جا دوربین رو در آورد که عکس رو از روی اون نشون بده اما قبل‌اش یک عکس هم از من گرفت]. ایناهاش… نگاش کن، پدرسگ…. من برم خونه که ماست بگیرم، یه چند تا ماچ هم از این بکنم.

– زنده باشه.

= این اینترنتو برای من درست کردی آقا بهروز، واقعن دستت درد نکنه.

– خواهش می‌کنم، کاری نکردم!

= نه! نه! چرا! چرا! خیلی کمک کردی. به «من» کمک کردی. تو می‌دونستی، برات کاری نداشت. من که نمی‌دونستم. برای من خیلی سخت بود. خیلی تنک‌یو! خییییلی تنک‌یو!