خدایا! این شادی رو از ما نگیر!

می‌تونم با خاطرات جنگ هرکدوم‌شون رو تا یک ساعت سرگرم کنم. از کشته‌شده‌های اطرافم، دوست و فامیل و همسایه بگم. از این که در یک شهر نسبتا نزدیک به مرز زندگی می‌کردیم و وسط بمب و موشک بودیم. چند بار بمب به نزدیکی‌هام خورده و من هنوز زنده هستم. این که یک سال مدرسه نداشتیم و از تلویزیون درس می‌خوندیم. این که بمباران برام عادی شده بود و الان روانم غیرعادی شده. نتیجه هم معلومه؛ با چشم‌های باز و دهن باز به من نگاه می‌کنن و می‌گن «وی کنت ایمجین!». سرگرم کردن مردم به مدت زیاد بدون هیچ دروغی، کار ساده‌ای نیست. به قول اون جوک*، خدایا! این شادی رو از ما نگیر!

* خانواده‌ی فقیری نشسته بودن و ناگهان از پدر خانواده صدایی در می‌یاد. بچه‌ها همه می‌زنن زیر خنده. پدر خانواده با چشم‌هایی پر از اشک دست‌هاش رو به سمت آسمون می‌بره و می‌گه «خدایا! این شادی رو از ما نگیر!».

2 thoughts on “خدایا! این شادی رو از ما نگیر!”

  1. روزبه جان منم از این خاطره ها دارم اگه خواستی جو رو آماده کن تا بیام. منتها مال من لاف آبادانی هم قاطی داره

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *