آدم که رویا داشته باشه، فکر میکنه که چه خبرهاست. توی رویا هر کاری که بخواد میکنه و هر هورمون و مادهی شیمیایی و هرچیز لازم دیگه رو توی بدن خودش میریزه و میپاشه و عشق میکنه. نتیجه هم این میشه که فکر میکنه رضایت داره (رضایت داشتن هم الزاما شرایط به خصوصی نیست، همین که آدم احساس کنه که رضایت داره، بهجا یا بیجا، به همین میگن رضایت). در این شرایط یه دونه فایرفاکس هم که نصب بکنه، احساس میکنه تا یک قدمی دریافت جایزهی نوبل جلو رفته. توالت رفتن وسط کار رو هم در راستای تحقیقات و جابهجایی مرزهای دانش تلقی میکنه. مقام و پست و علم و ثروت و شهرت و هرچیزی رو که بخواد بالا مییاره و پایین میبره و خلاصه کاری میکنه که بیشترین لذت رو به خودش بده.
اما آدمی که رویاهاش رو از دست داده….
باید به فکر بازسازی واحد رویاپروری مغزم باشم. اوضاع جالب نیست….
Category Archives: من
چین
در غذاخوری با یک دانشجوی چینی مشغول صحبت بودم. صحبت به وضعیت فعلی ایران رسید و از نارضایتی و ناامیدی گفتم. گفت که خیلی از مشکلات مشابه رو چین داشته و همین اخیرا هم داشته. این طور میگفت که سی سال پیش در چین رقصیدن ممنوع بوده! همین طور با این که دستور خاصی برای لباس پوشیدن وجود نداشته، اما پوشیدن یک سری لباسها میتونسته باعث دردسر بشه. مثلا شخص رو به عنوان کاپیتالیست کثیف دستگیر کنن! این رو هم گفت که آزادی در حال حاضر در چین به نسبت گذشته خیلی بیشتر شده (با این که هنوز هم جای کار بیشتری داره). میگفت که اون چیزهایی که دوست داری در مملکتات وجود داشته باشن چیزهایی هستن که نیاز انسانه و دقیقا به همین دلیل هم روزی رخ خواهند داد. میگفت که جلوی این چیزها رو هر چه قدر هم که بگیرن، باز هم سر در خواهد آورد و روزی اوضاع عوض میشه چون که جلوی ذات و طبیعت انسان رو نمیشه گرفت. میگفت که در مورد چین اتفاق افتاد پس در مورد ایران هم حتما روزی اتفاق میافته.
صحبتهاش یک بخش خوشحال کننده داره: چین با اون حجم و جرمی که داره تونسته تغییر بکنه، پس چرا ایران نکنه؟! پس واقعا میشه امیدوار بود که تغییرات بزرگی در راه باشن… شاید… روزی…!
یک نکتهی دیگه رو هم باید توجه کرد: خصوصیات اخلاقی و فرهنگی و اجتماعی (و خیلی عاملهای دیگه) هستن که زمینه رو برای تغییر میسازن و سرعتاش رو تعیین میکنن. پس شاید با در نظر گرفتن این نکته، با توجه به اختلافاتی که بین جامعههای ایران و چین هست، نشه به راحتی نتیجه گرفت که حتما ایران هم تغییر میکنه.
در پایان دوست چینی یک چیز رو هم اضافه کرد: همیشه آمادگی یک اتفاق جدید و خوب رو داشته باش به خصوص وقتی که شرایط در بدترین وضعیت خودشه. هیچ وقت امید رو از دست نده چون این یک قلم اگه نباشه عملا هیچ کاریاش نمیشه کرد.
با این جملهی آخرش موافقام. کمترین حسن امید داشتن اینه که انسان هنوز میتونه رویا ببافه. چیزی که برای زنده موندن لازمه (در این زمینه منتظر پستهای بعدی باشید!)
کشتن
از کارمند کتابخونه خواستم فیلم Krótki film ó miłości رو بده و اشتباهی فیلم Krótki film ó zabijaniu رو داد. معادل انگلیسی اولی میشه A short film about love و معادل انگلیسی دومی میشه A short film about killing
یه جورایی توفیق اجباری بود که به خاطر یک اشتباه یک فیلم کاملا متفاوت دریافت کنم (البته هر دو از ساختههای یک فیلمساز هستن). حالتی داشت از exploration که به طور ناخواسته وارد فضایی شدم که قرار نبود بشم (به طور عادی هیچ وقت چنین فیلمی رو نمیگرفتم). فیلم در مورد کشتن بود و در لایههای مختلف و در مقیاسهای مختلف از کشتن موجودات زنده صحبت کرد. نظر شخصیام اینه که نمیشه به راحتی اظهار نظر کرد که آیا کشتن موجودات زنده کار درستی هست یا نیست. مثلا حشرهای که از در و دیوار اتاق من بالا میره، دست از این کارش نمیکشه مگر این که حیات ازش سلب بشه. و یا شاید در یک سیستم (با توجه به مشخصاتش) عدالت و آرامش برقرار نمیشه مگر این که قاتل اعدام بشه (مثلا اعدام صدام به هر حال کشتن یک انسان زنده بود و بنا بر بعضی نظرها نباید انجام میشد اما نمیشه از حق گذشت که به خیلیها هم خیلی چسبید!). به هر حال اگر هم قتل رو توجیه کنیم (چه قتل حشره در منزل و چه قتل مجرم به اسم قانون)، باید یک چیز رو هم در نظر داشت: سلب حیات از دیگر موجودات زنده (در هر مقیاسی و با هر توجیهی) همیشه باید عمل زشتی قلمداد بشه. ساختار ذهنی بشر فعلی به چنین محدودیتی احتیاج داره.
اعتقاد راسخ
بدترین وضعیت وقتیه که آدم به کاری که میکنه اعتقاد نداشته باشه. در این حال دیگه فیل هم هوا بکنه کوفت میگذره.
در طرف مقابل بهترین وضعیت وقتیه که آدم کاری رو که انجام میده قبول داشته باشه. گیرم که گوزیدن باشه.
وقتی از جهانهای اول و دوم نیستم
بعد از یک عمر مطالعهی جسته گریختهی زبان انگلیسی (مثلا بگیرین بیست سال) هنوز هم در ارتباط با این زبون مشکل دارم. همیشه خیلی راحت نیست که با استاد راهنما بحث کنم و گاهی که بحث ناموسی میشه در کلمات و جملهها دچار کمبود میشم و استاد هم احتمالا از سکوت ناخواستهی من سرخوش از پیروزی موضعی به دست اومده میشه.
به نظرم دانشجویان خارجی (به طور کلی دانشجویانی که زبون مادریشون با زبون کشور میزبان یکی نیست) سختیهای خیلی زیادتری رو تحمل میکنن. به یک زبون دوم مطالعه کنن… بشنون… یادبگیرن… صحبت کنن و از نظراتشون دفاع کنن (دفاع از نظر وقتی که زبون حاضر به همکاری نیست خیلی مشکله… گیرم که ذهن جدیدترین مرزهای علم رو هم آماده برای عرضه داشته باشه).
گاهی فکر میکنم شاید این همه سختی که تحمل میکنم همه برای خودم خوبه و ساخته میشم و پخته میشم و عمیق میشم… اما واقعا چه ساخته شدنی؟ گیرم که با هزار بدبختی موفق شدم به یک زبون دوم به شیوایی صحبت کنم… آخرش چی؟ چه برتریای پیدا کردم به هم اتاق محل کارم که آمریکاییه و زبون رو میدونه و فرهنگ رو میشناسه و با زبون مادریاش مطالعه میکنه و برنامه مینویسه و حرف میزنه و هرچی که دلش بخواد میگه ولی فقط یک زبون میدونه؟
قانعکنندهترین جوابی که پیدا کردم این بود که این همه سختی که دارم میکشم نه برای ساخته شدن بوده و نه توفیق اجباری و نه چیز دیگه. تنها دارم هزینه ی لازم رو پرداخت میکنم برای جبران وضعیتی که در به وجود آوردنش نقشی نداشتم: من از یک کشور توسعه یافته نیستم.
best hikes great smoky mountains test
یک خط برای قدردانی عمیق
به خاطر خامی به خاطر جوانی دستکاری کردیم و مدتی این مجموعه نوشتهها از کار افتاده بودن تا این که دوست ناشناختهای خالصانه وقت زیادی گذاشت و این مجموعه رو دوباره راهاندازی کرد.
ممنونم رفیق!
نگاه علمی خارج از جعبهای
در سال گذشته شرایطی داشتم که مدتی هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم: نه کار و نه تحصیل. در اون مدت استفادهای که از وقتم کردم این بود که یک مجموعه از کتابها و مقالاتی رو خوندم که همیشه آرزو داشتم. مباحثی که کمابیش بنیادیتر بود و در ساختار دانشجویی (شاید به عبارت بهتر دانشجوی دکترا) نمیگنجه. در حال حاضر دانشجو هستم و هیچ وقتی برای ادامه دادن مطالعاتی از اون دست وجود نداره. استاد راهنما جواب مشخص میخواد و معمولا خیلی مشتاق نیست که بنشینم و ساعتها وقت بذارم و کتابهایی بخونم که به طور مستقیم روی نتیجهی کارم تاثیر نمیذارن. حتا برای گرفتن یک درس در این ترم کلی با استاد چونه زدم: من معتقد بودم که این درس یک دید کلی به من میده ولی استاد معتقد بود که این کارا کمابیش قرتیبازیه و بهتره بچسبم به تحقیقاتم! (توضیح این که نظر استاد نسبت به گرفتن درس برداشت شخصیام بود!)
چند وقت پیش در یک وبلاگ (یادم نیست چه وبلاگی بود) چنین میخوندم: گروهی از کسانی که میتونن پیشرفتهای بهتری در زمینهی علمی حاصل کنن کسانی هستن که این امکان رو دارن که خارج از جعبه فکر کنن. کارشون چیز دیگه باشه و به روز از دغدغه بنشینن و به اون شکلی در مورد مسایل فکر کنن که دوست دارن (و نه جوری که در یک نظام آکادمیک ازشون انتظار میره). در ادامه نویسنده چند مثال از دانشمندان موفق آورده بود از جمله یک نفر (که باز هم به یاد نمییارم) که در سن چهل سالگی به دانشگاه کمبریج رفته که لیسانس بگیره (توضیح: بعد از نوشتن این متن اون وبلاگ رو پیدا کردم که در پایین متن معرفی کردم. اون دانشمند هم جرج گرین بوده).
گاهی فکر میکنم که شاید بد نباشه به دنبال پرورش گاو و شترمرغ برم و بعد در وقت اضافه بنشینم و اون جوری مطالعه کنم و اون جوری کار کنم و اون جوری فکر کنم که خودم صلاح میدونم. روشی که در حال حاضر دارم دنبال میکنم این حسن رو داره که احتمالا بعد از مدتی مختصر مدرک دکترایی میگیرم و موارد کوچیک و ظریفی به علم جهان اضافه کردهام. اما این اشکال رو هم داره که به شکل ناجوری در یک ساختار قرار میگیرم و عملا فقط دنبال کنندهی یک جریان هستم که به من دیکته شده. چیزی که تا الان برای من واقعیت داره اینه که تا زمانی که این ساختار رو نشکنم نمیتونم تغییراتی بنیادی ایجاد کنم که حاصل فکر من بوده باشه. واقعا حاصل فکر بوده باشه!
پس نوشت: در پی یک خرابکاری که اخیرا انجام دادهام احتیاج به یک نوعدوست هست که من رو در زمینهی PHP و PHP Admin و MySQL راهنمایی کنه. کمک شما قطعا خیلی مهم خواهد بود!
پس پس نوشت: بالاخره اون وبلاگ رو پیدا کردم: عصر جدید
تلخي
جالبه كه تلخترين خاطرههاي زندگيام، موندنيترينها هم بودهان. چيزهايي كه بعد از گذشت سالها، شايد ده و يا حتا بيست سال، هنوز هم يادآوريشون تنم رو ميلرزونه، عصبي ميشم و به حالتي ميرسم انگار كه همين تازگي اون اتفاق افتاده باشه. اين شرايط براي خاطرات خوب صادق نيست. نميدونم كه خاطرات بد چه تاثيري در مغز ميذارن كه يادآوريشون قدرت خيلي زيادي در تداعي اون زمان داره در حالي كه خاطرات خوب الزاما اون قدرت رو ندارن.
حماقت
– يه سوال هم داشتم كه در فلان فصل هوای شهرتون چه طوريه؟
* اون موقع هواش سرد نيست و شبيه تهرانه. البته اين سوال احمقانهايه، چون هر موقع بخواي مسافرت بكني، كافيه به سايت weather.com سر بزني و هوا رو ببينی.
(البته با توجه به امكانات موجود، سوال احمقانه است؛ اما شايد جواب هم كم احمقانه نيست، چرا كه ميشد به راحتي تعداد زيادي از جملهها حذف بشن، منظور رسونده بشه و احمقانه بودن سوال تاكيد نشه).
ظرفيت آدمها رو ميشه با جوابهاشون به سوالهاي احمقانه يا مشكوك به احمقانه سنجيد. هرچه قدر كه ظرفيت بالاتر بره، جوابها متينتر و متواضعانهتر ميشن و برعكس.
وقاحت روزگار
كار رو به جايي رسوند كه من بايد به يكي از سربازان جنگ ويتنام سيپلاسپلاس ياد بدم.