از آزمایش مرکز «سرن» که جون سالم به در بردیم. حالا هم گفتن که قراره طوفان بیاد، طوفانی! (در ایران «باد» دیده بودم، اما نمیدونم طوفان واقعی دیدهام یا نه) بیرون مختصر نسیمی میوزه. ملت هم آشفته توی خیابونها میرن و مییان. هر دو طرف خیابون شلوغه، یعنی این که جمع جبری رفت و آمد تقریبا صفره (همون اندازه که کسانی از چپ به راست میرن، کسانی هم از راست به چپ میرن) و من نمیفهمم وقتی که جمع جبری صفره، چه نیازی بود به این همه هیاهو؟ ما هم که مثل اسکلها نشستیم توی دانشگاه تا ببینیم استاد کی وقت داره با ما ملاقات بذاره. دلمون خوشه به خدا….
Category Archives: من
به سلامتی دانشجویان تحصیلات تکمیلی سراسر عالم
قراره طوفان «آیک» از روی شهر ما رد بشه و به همین دلیل کل کلاسها و جلسات و ادارات و امکانات دانشگاه فردا و پس فردا تعطیل هستند. پارکینگهای فروشگاهها پر از ماشین شدهاند چون مردم میخوان خرید کنن. برای پمپ بنزینها صف تشکیل شده. جادههای خروجی شلوغ شدهاند. در این بین ایمیلی با این مضمون از استاد راهنما دریافت کردیم:
«خوشبختانه جلسهی رسمی من که قرار بود فردا برگزار بشه، به خاطر طوفان و خطراتاش لغو شده. معنیاش اینه که میتونم با شماها ملاقات داشته باشم. ملاقاتهای امروز رو هم به فردا موکول میکنیم. فردا همه جمع میشین که در مورد تحقیقاتمون جلسههای مختلف بذاریم….»
نتیجه: سگ توی این زندگی که در اون ایمنی و سلامت سگها هم از ما دانشجویان تحصیلات تکمیلی مهمتره.
به خدا قسم، قابلیت تداعی نعمت است
دو چیز به من در به یاد آوردن فضاها کمک میکنند: یکی موسیقی و یکی هم حس بویایی. خاطراتی از هفت سالگی به بعد دارم که با عطر بعضی غذاها و یا فروشگاهها به خوبی برام تداعی میشن. موسیقی هم که صدالبته به جای خود. بعضی موسیقیها بعضی فضاها رو با کیفیت خوبی برام بازسازی میکنن. گاهی سعی کردهام که این رابطهی تداعی رو تقویت کنم و یا دست کم کاری کنم که کمرنگ نشه؛ اما هنوز به روشی دست پیدا نکردم (کسی میدونه که چه طور میشه تداعی شدن دو عامل با هم در مغز رو تقویت کرد، با در نظر گرفتن این که به یکی از دو عامل دسترسی نباشه؟).
این موسیقی پایین من رو به یاد دو سال پیش میاندازه که در حدود امتحان دادن جیآرای گوش میکردم و الان هر بار که گوش میکنم، صحنههایی دقیق همراه با جزییات از روز امتحانام رو به یاد مییارم (و مسلما به شکل نوستالژیکی احساساتی میشم!).
زندگی بیثبات بیثبات بیثبات
خوش هستم؟ بهتره زیاد خوشحال نباشم: خیلی زود خوشی از بین میره. ناراحت هستم؟ جای نگرانی نیست: خیلی سریع از بین میره. با کسی رابطهی خوبی دارم؟ احتمال خراب شدناش زیاده. زیاد هم خراب نمیمونه: به زودی درست میشه. احساس آرامش دارم؟ به زودی ناآروم خواهم بود. مدتی هست آرامش ندیدم؟ پس وقتشه که آرامش ببینم. به زودی خواهم دید.
اون چه گفتم اغراق شدهی قسمتی از وضعیت من بود. نمیدونم من دچار اختلالات شخصیتی هستم یا زندگی به طرز ناجوری بیثباته….
ملچ مولوچ و دیگر معضلات
با ملچ مولوچ غذاخوردن دوستان کنار اومدیم، با آروغهای بعدش (که با دهن کاملا باز عرضه میشن) هنوز کنار نیومدیم.
کسی تجربهی مشابهای داشته؟ کسی در این زمینه عذاب دیده؟ آیا کاری تونستین بکنین؟ تو فکر بودم که یک سری برگه کپی کنم و توی غذاخوری بچسبونم. مضموناش هم مذمت این عمل باشه. بعد ترسیدم که شاید به جرم نژادپرستی دستگیر بشم.
دارم به این نتیجه میرسم که در عین احترام به فرهنگهای مختلف (که مثلا عادات غذاخوری در فرهنگهای مختلف متفاوت هستند)، باید به فرهنگهای مختلف احترام گذاشت (که مثلا بعضی عادتهای فرهنگی ما دیگران رو دیوانه میکنه). از این نتیجهی اخیرم به نتیجه میرسم که احترام به فرهنگهای مختلف به اون سادگیای هم که فکر میکردم، نیست.
دزدی در روز روشن
در یخچال آزمایشگاه همیشه یک قوطی دکتر فلفل (نوشابهی مورد علاقهام) میذارم که به وقت نیاز استفاده کنم. امروز اومدم و دیدم نیست.
دزد محترم نوشابه! حلال و حروم سرت نمیشه؛ وجدان که داری؟! تا حالا بدون کافئین موندی؟
مرگ یعنی پایان، تعارف نداریم که
به خدا اگه این ترس از مرگ ما رو ول میکرد، یه نفسی هم میکشیدیم. حالا میخواد مرگ خودم باشه یا دیگران. فرق نمیکنه. به هر حال یک کابوسه. دیدن خوابهایی مثل مردن و زنده به گور شدن رو هم در رزومهام دارم. ماشالا مرگ اطرافیان رو هم زیاد تجربه کردم: مادربزرگ و دوست صمیمی و اون یکی مادربزرگ و یک دوست دیگه و پدر بزرگ و یک دوست دیگه و پدر و عمو و یک عموی دیگه و یک دوست صمیمی و یک دوست غیرصمیمی (و جدیدا هم خسرو شکیبایی!) به علاوهی کلی آدم ریز و درشت دیگه. برای عادت کردن کافی نیست؟ انتظار داشتم تا الان دیگه مسالهی عادیای شده باشه (ماشالا سنی هم ازمون گذشته و دیگه باید با این مسایل کنار اومده باشیم).
البته این ترس از مرگ هرچی که بوده برای من این حسن رو داشته که برای زندگی کردن حریصتر شدم. کلا یه مقدار همین مفهومه که کمکم میکنه از لحظههام بیشتر لذت ببرم. وقتی میدونم که بازی هر لحظه ممکنه تموم بشه (کاری نداریم بعدش چی میشه، مهم اینه که این بازی تموم میشه)، تشویق میشم که از همین بازی کوتاه و سریع تا حد ممکن استفادهی بیشتری ببرم.
از لذات باور به تناسخ
اگر تناسخ وجود داره که به به. اگر هم وجود نداره، خدا حفظ کنه مبدع مفهوماش رو که دل ما رو خوش نگه داشت. برنامههای زیادی برای زندگی بعدیام دارم و همین کمک میکنه کمتر غم و غصهی کاستیهای این زندگیام رو بخورم. باید یادم باشه در زندگی بعدیام انگلیسی رو با لهجهی غلیظ لندنی صحبت کنم، لیسانس، فوق لیسانس و دکترا رو از دانشگاه امایتی (MIT) بگیرم، فوق دکترا رو از دانشگاه کمبریج، پنج سال در روسیه زندگی کنم، در یک فیلم بازی کنم (ترجیحا پ.ورنو نباشه)، عقاید کمونیستی داشته باشم و اجرای یک ساز موسیقی رو به خوبی یاد بگیرم.
فعلا کاستی دیگهای در این زندگیام نمیبینم….
جدی، تناسخ دروغه؟
صدای ما را از deadline میشنوید!
دو ماه مونده به مهلت ارسال مقالات: استاد فکر میکنه که مطالبمون کافیه و میتونیم مقالهی خوبی ارسال کنیم.
یک ماه مونده به مهلت: استاد معتقده که پیشرفت ما عالی بوده. اما وقت برای ملاقات نداره.
دو هفته قبل از مهلت: استاد معتقده که پیشرفت ما همچنان خیلی خوبه (ولی ما در این دو هفته هیچ کاری نکرده بودیم). استاد هنوز وقت برای ملاقات نداره.
یک هفته قبل از مهلت: استاد به یکی از برگزار کنندگان کنفرانس حکم میکنه که مهلت رو دو هفته تمدید کنن. مهلت تمدید میشه.
یک هفته قبل از مهلت جدید: استاد معتقده که بیش از اندازه عقب هستیم و باید کاری بکنیم. اما خودش به اروپا رفته.
دو روز قبل از مهلت جدید: مطالب رو آماده کردیم و منتظر نظر استاد هستیم. استاد در جایی غیر از محل اقامتاش به سر میبره و به اینترنت دسترسی نداره.
یک روز قبل از مهلت جدید: استاد نمیدونه مهلت واقعی چه ساعتی از روز مورد نظر هست. از برگزار کننده میپرسه.
روز مورد نظر، صبح: از استاد خبری نیست.
روز مورد نظر، ظهر: استاد ایمیل میزنه و احتمال میده که تا پنج ساعت دیگه به اینترنت دسترسی داشته باشه. حکم به آماده بودن کامل مطالب میده که اگه وقت کرد، مقاله رو نگاه کنه.
روز مورد نظر، عصر: مقاله مدت زیادی هست که آماده است، اما از استاد خبری نیست.
روز مورد نظر، غروب: استاد ایمیل میزنه و میگه که از یکی از اعضای کمیتهی اصلی خواستم که مهلت ما رو دو روز دیگه اضافه کنن. البته عضو مورد نظر هنوز جواب نداده.
حدس: این بازی حالاحالاها ادامه داره.
تحلیل: دودرهبازی در همه جای دنیا هست. فقط میزان زور آدمهای دودر متفاوته.
سوال: جدی، کی به اینا مدرک داده؟
ایام غم
بالاخره موفق شدم فیلم پرسپولیس ساختهی مرجان ساتراپی رو ببینم (قبلا دو جلد کتاباش رو خونده بودم). دوست معتقد بود که فیلم به مقدار زیادی شخصیه و در واقع تجربیات شخصی فیلمساز بوده که به تصویر در اومده و الزاما هم نباید برای هر بینندهای جالب باشه. من هم با این نظر موافقم. یک نفر بچگی تا بزرگسالیاش رو تعریف میکنه و همین! در عین حال یک چیز هست که باعث میشه این اثر برای من لذتبخش باشه و اون اینه که تا حد زیادی وصفالحال بود. من دو سال سن داشتم که جنگ شروع شد و به خاطر زندگی در کرمانشاه، شهری کمابیش نزدیک به مرز با عراق، با جنگ رابطهی نزدیکی برقرار کردم! در کنار اون هم پیچیدگیهای (سیاسی اجتماعی) داخل کشور رو اضافه کنین که سالهاست در جریاناش هستم و به نوعی باهاش در ارتباط بودهام. برای همین احساس خوبی پیدا کردم که دیدم یک نفر داره مشکلات من رو بازگو میکنه (فریاد هم نمیزنه، بلکه فقط یک بار بازگو میکنه).
بعد از دیدن فیلم، با بچهها در این مورد صحبت کردیم که چرا ایران این همه سختی کشیده. دوست معتقد بود که ایران سختی زیادی نکشیده. میگفت که ژاپن خیلی بیشتر سختی کشیده (دست کم با همون جنگی که داشته) و چین هم همینطور (در کنار ورود کمونیسم و تحولهای ناخوشایندش، اضافه کنین انقلاب فرهنگیاش رو) و اروپا هم سختی زیادی کشیده (دو جنگ مفصل رو در نظر بگیرین) و آمریکا هم به نوبهی خودش همین طور (درسته که ما اعتقاد داریم که اونها حمله کردن، اما مردماش اعتقاد دارن که همیشه بهشون حمله شده). ایران هم استثنا نیست. شاید ما هم باید سالهای زیادی رو با درد و رنج بگذرونیم تا این که روزگار بهتری برسه.
عجیبه… شواهد همه این طور میگن که روزگار بهتری خواهد رسید… اما عجیبه که دل چیز دیگهای میگه (شاید امیدم رو از دست دادم؟).