به خدا اگه این ترس از مرگ ما رو ول میکرد، یه نفسی هم میکشیدیم. حالا میخواد مرگ خودم باشه یا دیگران. فرق نمیکنه. به هر حال یک کابوسه. دیدن خوابهایی مثل مردن و زنده به گور شدن رو هم در رزومهام دارم. ماشالا مرگ اطرافیان رو هم زیاد تجربه کردم: مادربزرگ و دوست صمیمی و اون یکی مادربزرگ و یک دوست دیگه و پدر بزرگ و یک دوست دیگه و پدر و عمو و یک عموی دیگه و یک دوست صمیمی و یک دوست غیرصمیمی (و جدیدا هم خسرو شکیبایی!) به علاوهی کلی آدم ریز و درشت دیگه. برای عادت کردن کافی نیست؟ انتظار داشتم تا الان دیگه مسالهی عادیای شده باشه (ماشالا سنی هم ازمون گذشته و دیگه باید با این مسایل کنار اومده باشیم).
البته این ترس از مرگ هرچی که بوده برای من این حسن رو داشته که برای زندگی کردن حریصتر شدم. کلا یه مقدار همین مفهومه که کمکم میکنه از لحظههام بیشتر لذت ببرم. وقتی میدونم که بازی هر لحظه ممکنه تموم بشه (کاری نداریم بعدش چی میشه، مهم اینه که این بازی تموم میشه)، تشویق میشم که از همین بازی کوتاه و سریع تا حد ممکن استفادهی بیشتری ببرم.