حیف که اعتقاد دارم مرگ هم جزیی از زندگیه و لازمه که در کنار حیات، مرگ هم وجود داشته باشه تا زندگی مفهوم پیدا کنه. وگرنه جا داشت فحش عالم رو بکشم به این دنیا.
دکتر لوکس جزو کسانی بود که از رفتناش خیلی ناراحت میشدم و بالاخره رفت و درد رفتناش رو اساسی حس کردم. در طی دورانی که دانشجو بودم، نتونستم اون طور که باید و شاید از حضورش استفاده کنم. فکرم محدود بود و عقلام ناقص. نتیجه این که اون قدری که باید، یاد نگرفتم. به جرات میگم برای هر سوالی جوابی داشت. آخرین بار حدود یک سال و نیم پیش دیدماش و نشستیم مدتی در مورد تحقیقام باهاش صحبت کردم. طبق انتظار شروع کرد به مدت زیادی در مورد تحقیق من صحبت کردن!
چند چیز کوچیک از دکتر لوکس به یاد میآرم:
– یک سال من و سولوژن تصمیم گرفتیم به مناسبت کریسمس به خونهشون بریم. بعد از کلاس از دکتر لوکس پرسیدیم که کی بیایم مناسبه؟ گفت که ترجیح میدم روز و تاریخ مشخص نکنم. همینطوری یک موقع پاشین بیاین در بزنین و بیایین تو. این طوری هم غافلگیرکننده است و از اون مهمتر این که من مجبور نمیشم قبل از اومدنتون خونه رو مرتب کنم (خیلی عجیبه که دیروز داشتم آدرسهای ایمیلام رو مرتب میکردم و به آدرس منزل دکتر لوکس رسیدم. مرتب کردم و ذخیره کردم و با خودم گفتم شاید یک روز دوباره خونهشون رفتم).
– از کرامات استاد این بود که کامپیوترش اون قدری منظم نبود. توی هارددیسکاش (و یا توی سیدیهایی که رایت میکرد)، داخل هر فولدر که میرفتین، چند تا فولدر هم به اسم «نیو فولدر»، از شماره یک تا مثلا ده بود و داخل اونها هم به همین ترتیب بود. هر موقع میخواست دنبال یک فایل بگرده، باید بین همین «نیو فولدر»ها مدت زیادی میگشت تا پیداش کنه.
– همیشه مواظب این بودم که کسی به صفحهی لپتاپام انگشت نزنه. اگه اشتباه نکنم، دکتر لوکس اولین کسی بود که نه تنها انگشت زد، که انگشتاش رو تا بند اول فرو کرد توی صفحهی لپتاپ.
از رفتناش واقعا ناراحت شدم. همیشه با یاد و خاطرهی خوب به یاد میآرمش. آدم عادیای نبود. نمونهاش هم این که از چیزهایی که ازش به یاد میآرم، انگشت شصتاش بود که از کفشاش بیرون زده بود. با خنده ازش یاد میکنم و بعد هم بغض گلوم رو میگیره….