Category Archives: من

مهمونی سگی، زندگی سگی

شب قبلش به اندازه‌ی کافی نخوابیده بودیم. برای این که به موقع به قرار برسیم، صبح قهوه نخورده بودیم. سر درد داشتیم. گرسنه بودیم. کلافه بودیم. من برای عصر بلیت اتوبوس داشتم. باید به موقع خودم رو به ترمینال می‌رسوندم. در آشپرخونه سرپا ایستاده بودیم. پسر خانواده داشت در مورد قرائت‌های مختلف از دین مسیحیت صحبت می‌کرد. تنها چیزی که می‌خواستیم، این بود که غذامون رو جلومون بگذارن، بخوریم، بریم. همین.

خانوم خونه به آقای خونه گفت «بچه‌ها رو راهنمایی کن که بشینن». آقای خونه درگیر درست کردن شربت بود (شربت؟ با شکم گشنه؟). آقای خونه در مورد تاریخ‌چه‌ی ساختمون‌های ایالت‌شون توضیح می‌داد. خانوم خونه تذکر داد که ما رو راهنمایی کنه که بنشینیم. زانوهامون نزدیک به خم شدن بودن. سست بودیم. هرکدوم به یک کابینت تکیه داده بودیم که نیفتیم؛ که فرو نریزیم. لیوان‌ها رنگ مات زردرنگی گرفته بودن.

خانوم خونه مشغول تزیین کیکش بود. آقای خونه از سگ خونه دعوت کرد که بیاد و با ما، مهمون‌ها، آشنا بشه. سگ کج و کوله راه می‌رفت. چند ماه پیش وسط خواب از رخت‌خوابش پریده بوده، از تخت پایین افتاده و قسمتی از کمرش آسیب دیده. حدود ده هزار دلار برای عملش خرج کرده بودن. سگ به سراغ ما اومد و شروع کرد به پارس کردن. اعصاب نداشتم. اگر محدودیت‌های اجتماعی نبود، من هم برای اون پارس می‌کردم، با صدایی بلندتر.

آقای خونه شکلات آورد. خانوم خونه تذکر داد که ما رو راهنمایی کنه که بنشینیم. آقای خونه توجه نکرد و به حرف زدنش در مورد سیلندرهای اتوموبیل ادامه داد. خانوم خونه با فریاد، تذکرش رو تکرار کرد. ما دوست داشتیم از همه خواهش کنیم آرامش‌شون رو حفظ کنن و خودمون جایی برای نشستن پیدا کنیم. همون گوشه‌ی آشپزخونه، روی زمین هم راضی بودیم. آقای خونه از تاریخ‌چه‌ی شکلات در عید پاک صحبت می‌کرد.

پای خانوم خونه در دمپایی‌اش که کمی هم پاشنه داشت، جا نمی‌شد. پاهاش از همه طرف دمپایی بیرون زده بودن. دامن چین و واچین گل‌گلی پوشیده بود، بدن‌اش رو با خودش می‌کشید و کار می‌کرد. بخشی از خونه بوی شاش سگ می‌داد. به خدا اغراق نمی‌کنم. فقط دوست داشتیم جایی بریم که اون بو نیاد.

پسر بزرگ خانواده در مورد آیین یهودیت و بعضی از رسومش صحبت می‌کرد. از قرار معلوم مدتیه که خیلی مذهبی شده. پدر و مادر نگرانش شده‌ان. شنیده بودیم که گاهی آدم‌هایی رو می‌بینه که باهاش حرف می‌زنن. ما که ندیدیم. خانواده سال‌هاست که تلاش‌شون رو برای درمانش به کار می‌برن. در مورد شخصیت یکی از گربه‌هاشون صحبت می‌کرد. ما گیج بودیم و بین و خواب و بیداری سر می‌کردیم. سگ بی‌شعور خانواده هم اومده بود جلو و داشت ما رو بو می‌کرد. تنها به خاطر محدودیت‌های وجدانی بود که با تمام وجود توی مغزش نمی‌زدم.

وقت کم بود. خانوم خونه گفت که از اون‌جا که گوشت به زمان بیش‌تری برای آماده شدن احتیاج داره، پس نمی‌تونه ناهار رو کامل سرو کنه و مجبوره سبزیجاتش رو به ما بده. ما هم با کمال میل قبول کردیم. پسر بزرگ در مورد دین اسلام اظهار نظر می‌کرد. خانوم خونه از ما قول گرفت که دوباره بیاییم و به ما قول داد که دفعه‌ی بعدی به خوبی مدیریت بکنه. پسر کوچیک خانواده، با کروات و کفش‌های ورنی وارد شد. سلام نیم‌بندی کرد، چند شکلات برداشت، نیم چرخی زد و شکلات‌ها رو با هم در دهن گذاشت.

پسر کوچیک خانواده هر چند لحظه یک بار اسم جدیدی روی گربه‌ی دوم خانواده می‌گذاره؛ برادرش رو هم اذیت می‌کنه. قسمت دیگه‌ای از درآمد خانواده صرف درمان این پسر می‌شه. ما به میزبان گفتیم که باید به موقع به ترمینال برسیم و با این ترتیب نمی‌تونیم سر موقع اون‌جا باشیم. خانوم خونه به ما نگاه کرد. کمی پلک زد. سر تکون داد و گفت با این ترتیب غذا آماده نمی‌شه. پرسید که آیا قبول می‌کنیم که برامون قهوه بیاره که با کیکی که تزیین کرده بخوریم. سوزش معده داشتیم. با کمال میل قبول کردیم، نه به خاطر سیر شدن، بل‌که برای تموم شدن مهمونی. آقای خونه در مورد ویژگی‌های یک ساز به‌خصوص موسیقی در اکسترها صحبت می‌کرد. پسر کوچیک خانواده پاهاش رو به زمین می‌کوبید.

قهوه رو خوردیم و بدون معطلی بلند شدیم. بنا به عادت گفتیم «خیلی ممنون از مهمون‌نوازی‌تون». خانم خونه لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت. زمزمه کرد «مهمون‌نوازی…». سرش رو بالا آورد. به ما نگاه کرد. مکث کرد. گفت «قول می‌دین که یک بار دیگه بیاین؟»

ایمان به آغاز سال نو

همیشه با مقاومت شروع می‌کنم: تکرار چندباره‌ی این که سال تحویل هم مثل بقیه‌ی لحظه‌هاست و نوروز هم تنها یک هم‌زمانی اتفاقی با تغییر فصله. چه اون طرف دنیا باشم، چه این طرف دنیا، بالاخره این بهار سر می‌رسه، البته با فرض بودن در نیم‌کره‌ی شمالی. نتیجه هم این می‌شه که همیشه در برابر وسوسه‌ی پذیرفتن این که عید یک چیز ویژه است، مقاومت دارم.

اما چه بخوام، چه نخوام، ته دلم انتظارهایی هم دارم. دیشب وقتی محل کار رو ترک کردم، مطمئن بودم بیرون خبرهاییه. در خیابون خبر جدیدی نبود. پشت ذهنم فکر می‌کردم کتاب‌خونه زودتر تعطیل کنه. ناسلامتی عید بود. اما برنامه‌اش مثل همیشه بود، تا نیمه شب باز و پر از مشتری. ناخودآگاه اصرار داشتم که رفت و آمد سریع ماشین‌ها به خاطر کارهای قبل از سال تحویله. اما نبود. کسی کاری به کار عید نداشت. این رفت و آمد، کار هر شب‌شونه. اگر کسی رو می‌دیدم که شیک و مرتب لباس پوشیده، جایی در قلبم می‌گفت به خاطر عیده. اما نبود. شک نداشتم شلوغی رستوران‌ها به خاطر عیده. نبود. وضعیت هر شب همینه.

اون چیزی که زور داره اینه که این‌جا هیچ چیزی به خاطر عید تغییر نمی‌کنه. نه کسی خارج از معمول کم‌کاری می‌کنه و نه کسی خارج از معمول پرکاری. همین فرق نکردن چیزهاست که بیش از همه یادآوری می‌کنه که عیدی در کار نیست. طول می‌کشه تا آدم این موضوع ساده رو بفهمه؛ وقتی هم فهمید، زود فراموش می‌کنه و سال بعد دوباره از اول همین تجربه رو کسب می‌کنه.

چند روز بود که برف و باد داشتیم. هوا سرد بود و سرهای رهگذرها همه در یقه بود. اما امروز صبح وقتی از ایستگاه مترو بیرون اومدم، برای اولین بار صدای یک پرنده رو شنیدم که بالای سرم آواز می خوند. همون لحظه ایمان آوردم که عید شده!

اتوبوس چینی

هر یکشنبه از نیویورک تا بوستون رو با اتوبوس سفر می‌کنم. همیشه اتوبوس‌های شرکت‌های چینی رو سوار می‌شم: کیفیت پایینی دارن، اما عوضش قیمت پایینی هم دارن (وسع‌مون به اتوبوس‌های شرکت‌های آمریکایی نمی‌رسه). چند وقت پیش یکی از اداره‌های فدرال مسوول امنیت کامیون‌ها و اتوبوس‌ها یکی از شرکت‌های مهم حمل و نقل اتوبوس چینی به اسم فونگ‌واه رو تعطیل کرد. علتش هم این بود که بازرس‌ها متوجه شدن که از هر چهار اتوبوس ناوگان، سه تاشون ترک جدی دارن!

اما تعطیل کردن اثرات جانبی هم داشت. بلیت من با یک شرکت چینی قبلن پونزده دلار بود، الان بلیت همون شرکت رسیده به بیست و پنج دلار. بلیت شرکت‌های آمریکایی هم به همون ترتیب افزایش قابل توجه داشتن. در عین حال بلیت نایاب شده؛ بلیت رو حتمن باید زودتر بگیرم، وگرنه بدون ماشین می‌مونم. دیروز مسافرها برای سوار شدن به اتوبوس صف تشکیل داده بودن. صف چنان طولانی بود که برای رسیدن از سر به تهش باید مدت قابل توجهی پیاده‌روی می‌کردم. یک چینی اومد به نفر جلویی من گفت: «این چیه؟ صف دستشوییه؟».

به وضوح دیدیم که «آمریکا هیچ غلطی نمی‌تواند بکند» یعنی چی… البته اگر چین این حرف رو بزنه.

چه طور می‌تونم برای خاورمیانه نسخه‌ی صلح تجویز کنم وقتی که خودم از یک رابطه‌ی ساده عاجز هستم؟

– باید صحبت کنیم
– …
– نه بشین… سرپا نمی‌شه
– …
– من دیدم که ایرانی هستی و احتمالن مسلمون هم هستی. این مساله چه تاثیری روی اعتقادات و رفتارت داره؟
– …
– البته من خودم چندان مذهبی نیستم، اما در اصل یهودی‌ام
– …
– ولی طرف‌دار اسراییل هستم
– …
– به نظرم ایران تهدید بزرگیه
– …
– نخیر! اول ایران تهدید کرده و تمام این مشکلات رو شروع کرده
– …
– کی دست از بچه‌بازی بکشه؟ ایران تهدید کرده
– …
– یعنی چی همه باید به فکر صلح باشن؟ دست از چی بردارن؟ ایران خطرناکه و داره تهدید می‌کنه
– …

این اولین مکالمه با صاحب‌خونه‌ام بود، وقتی که هنوز دو ساعت هم از آشنایی‌مون نگذشته بود. از نظر من سوال و جواب‌هاش در اولین ملاقات‌مون نشون‌دهنده‌ی این بود که بی‌شعورتر از اونیه که بشه باهاش منطقی صحبت کرد.

بعد از مدتی بی‌تفاوتی و بی‌محلی من و هرچه سردتر و دشمنانه‌تر شدن روابط، به توصیه‌ی تنها عموی موجودم، تصمیم گرفتم اول من در مسیر صلح قدم بردارم. سعی کردم شرایطش رو درک کنم و بی‌شعوری‌های پی‌درپی‌اش رو نادیده بگیرم. تلاش کردم خودم رو به جاش بگذارم و شرایطش رو به‌تر متوجه بشم.

خلاصه‌اش کنم: با وجود این تلاش‌ها، اگر به دلم باشه، دوست دارم با تمام وجود بزنم توی مغزش. اما دارم مدارا می‌کنم و هنوز سعی می‌کنم عیسی‌مسیح‌گونه بهش نشون بدم که اگر کمی انسان باشه، ضرر نمی‌کنه و اگر کمی فهم و شعور به خرج بده، حتمن روزگار به‌تری خواهد داشت. هنوز که موفق نشده‌ام. خدا به خیر بگذرونه.

که‌ایکو

قبل‌تر درباره‌ی مسن‌ها نوشته بودم. امروز که‌ایکو، خانم ژاپنی، در فیس‌بوک پیدام کرد و من رو به حلقه‌ی دوستانش اضافه کرد. یک پیغام هم فرستاد که عذرخواهی کرد که مجبور شده با عجله به ژاپن بره و نتونسته به من زنگ بزنه. یادآوری هم کرده که هنوز هم هر موقع به آهنگ‌های میوکی ناکاجیما گوش می‌کنه، به یاد ما می‌افته. روحم شاد شد! 

باب، کهنه سرباز جنگ ویتنام، هم‌چنان هر از گاهی ایمیل می‌زنه و اخبار و تحلیل‌های روز رو به همراه گزارشی از وضعیت سلامتی‌اش برام می‌فرسته.

از تگزاس بیرون اومدیم و چند هزار کیلومتر دورتر زندگی جدیدی رو پهن کردیم. اما از قرار معلوم هنوز هم از زندگی قبلی قطعه‌هایی همراه‌مون مونده‌اند.

از حال و روز جدید من

«نه… با لپ‌تاپ من ایمیل نزن. دفعه‌ی پیش که دخترم با لپ‌تاپ من ایمیل زد، تا چند روز هر موقع می‌خواستم ایمیلم رو چک کنم، لپ‌تاپم خیال می‌کرد من دخترم هستم. چند روز طول کشید تا فهمید من دخترم نیستم».

صاحب‌خونه‌ی جدید خانمی حدودن شصت هفتاد ساله است. قدش کمی از ارتفاع کمر من بلندتره و در حال حاضر علاوه بر فعالیت در زمینه‌ی فیلم‌سازی، در ام‌آی‌تی کلاس رقص برگزار می‌کنه.

اجازه بدین روح‌تون گاهی برگرده

برای بچه‌هاتون موسیقی پخش کنین. موقع پخش موسیقی اتفاق‌هایی می‌افته. شما خبر ندارین چه اتفاق‌هایی و بچه‌هاتون هم خبر ندارن. بیست سال بعد، سی سال بعد، لحظه‌هایی هست که شما هم‌چنان خبر ندارین چه اتفاقی افتاده، اما بچه‌هاتون خبردار می‌شن. همین زمان‌هاست که روح‌تون برمی‌گرده و با بچه‌هاتون ملاقاتی می‌کنه.

این داستان نیست؛ فقط یک توصیف است

روی اسکله‌ی چوبی می‌نشستیم و پاهامون رو در آب می‌گذاشتیم. موج‌ها اسکله رو بالا و پایین می‌بردن. پاهای ما هم توی آب بالا و پایین می‌رفتن. در اون منطقه حشراتی بود به نام فایرفلای. خصوصیت‌شون این بود که نزدیک غروب خاموش و روشن می‌شن. از نظر رده‌بندی جزو کرم‌های شب‌تاب حساب می‌شدن، اما از نظر ما جزو عجایب. هر از گاهی همین حشرات نزدیک‌مون پدیدار می‌شدن. برقی می‌زدن و می‌رفتن. مژده‌ی در راه بودن شب رو می‌دادن. زیاد پیش می‌اومد که گروهی مرغابی از بالای سرمون پرواز می‌کردن. پشت سرشون آسمون نارنجی بود و مرغابی‌ها به شکل عدد هفت حرکت می‌کردن. در واقع هشت.

سر ساعت، قایق بزرگ مسافربری وارد می‌شد و کنار اسکله پهلو می‌گرفت تا مسافرها سوار بشن. در همون زمان‌ها قطار هم سوت‌کشان وارد ایستگاهی می‌شد که پشت سرمون بود. مسافرهای قطار به آرومی از ایستگاه به سمت قایق می‌رفتن. خط غروب خورشید از اون طرف رودخونه می‌اومد و تا جلوی پای ما کشیده می‌شد. با حرکت آب، تصویر نور خورشید معوج می‌شد. ما کتاب دست‌مون می‌گرفتیم و گاهی خطی می‌خوندیم و گاهی به دور و بر نگاه می‌کردیم. هم‌چنان با حرکت موج‌ها بالا و پایین می‌رفتیم. گاهی چند بچه به دنبال هم می‌دویدن. بوی دریا به صورت‌مون می‌زد. دریا که نبود؛ رودخونه بود. ولی بو داشت.

همیشه تعدادی قایق بادبانی نزدیک اسکله، وسط آب، پارک می‌کردن. با حرکت‌های موج، روی آب تکون می‌خوردن. گاهی یک کشتی باری از جلوی ما رد می‌شد. به آرومی حرکت می‌کرد و عجله‌ای نداشت. هیچ کس عجله نداشت. گاهی چند مرغابی، به هیئت یک خانواده، شناکنان به ما نزدیک می‌شدن. با سرعت کمی حرکت می‌کردن. بدون این که سرعت‌شون رو کم کنن، گردن‌شون رو به چپ می‌گردوندن و نگاهی به ما می‌انداختن. انگار مدت‌هاست که همدیگه رو می‌بینیم، ولی سلام و علیکی نداریم. ماه به مرور ظاهر می‌شد. نورش بیش‌تر و بیش‌تر توی آب منعکس می‌شد. شب نزدیک بود.

عادت کرده‌ام که به جایی تعلق نداشته باشم

هیچ وقت به جایی تعلق نداشتم. ظاهرش این بود که در کرمانشاه به دنیا اومده بودم و همون‌جا مدرسه می‌رفتم، اما هیچ موقع خودم رو جزیی از اون شهر ندونستم. لهجه‌ی کرمانشاهی نداشتم و در مدرسه هم به خاطر همین لهجه نداشتن‌ام مورد تمسخر بچه‌ها بودم. البته یاد گرفته بودم که بعضی از کلمه‌ها رو به شکلی بینابینی تلفظ کنم که هم میزان مسخره شدنم کم‌تر بشه و هم زیر بار لهجه داشتن نرفته باشم.

دبیرستانی بودم که در یکی از گفتگوهای خانوادگی پی بردم پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام از کاشان اومده بودن. یه جورایی ته دلم قیلی ویلی رفت. احساس کردم که بالاخره از طرف یک زمین پذیرفته شده‌ام. همون روز تصمیمم رو گرفتم که من کاشی هستم. خوشی این تصمیم تا دو سه روز همراهم بود. اعتماد به نفس جدیدی پیدا کرده بودم. تازه به این حس رسیده بودم که من هم کسی هستم. بعد از مدت‌ها یک جای خالی که همیشه در من بود، پر شده بود. اما این خوشی هم عمر زیادی نداشت.

من نه کاشان رو دیده بودم و نه ازش چیزی می‌دونستم. بی‌خود هم نبود که تعلق داشتن به اون شهر چندان مایه و خمیره‌ای نداشت. تعلق داشتن خاطره می‌خواد، درد می‌خواد، تلخی می‌خواد، خوشی و ناخوشی می‌خواد، گیر و گرفت و غم می‌خواد که من هیچ کدوم رو نداشتم. از کاشان همون‌قدر می‌دونستم که از اوکیناوای ژاپن می‌دونستم. برای هیچ کدومشون دلیلی برای گره زدن و بندکردن خودم به اون شهرها نداشتم.

با مهاجرت راحت کنار اومدم، شاید به همین خاطر. عادت کرده‌ام که به جایی تعلق نداشته باشم. به جایی بسته نشده‌ام که بخوام به همون جا برگردم. عادت کرده‌ام هرجا باشم، من هم خودم رو اون وسط بین آدما جا بزنم. خودم رو قاطی کنم و جزو همونا بدونم. زمانی به هیچ جا تعلق نداشتم، الان به همون دلیل به همه جا تعلق دارم.

زیاد پیش میاد که ازم می‌پرسن کجایی هستی؟ جواب من هم اینه که «من شیش ماه پیش از تگزاس اومدم. البته قبل از اون ایران بودم. تهران زندگی می‌کردم. اما خودم در یکی از شهرهای غربی ایران به دنیا اومدم. اون‌جا مدرسه هم رفتم. اسم شهر کرمانشاه بود. فکر نکنم شماها اسمشو شنیده باشین. در ضمن مادرم اهل شمال غرب ایرانه، یعنی آذربایجان. شهری به اسم تبریز. البته پدرم هم اهل یکی از شهرهای مرکزی ایرانه. کاشان. شهری که لهجه‌ی فارسی‌اش برام یکی از دل‌چسب‌ترین لهجه‌هاست و باغی داره که برام یکی از آرامش‌بخش‌ترین مکان‌های روی زمینه».

با گیر کردن که کسی نمی‌میره

– دیفرانسیل جلوه؟
– بعله… معلومه که دیفرانسیل جلوه!
وسط هول دادن گفت «ولی فکر می‌کنم دیفرانسیل عقب باشه‌ها… اینی که من می‌بینم چرخ عقب‌اش داره لیز می‌خوره». بعد از پنج سال فهمیدم که ماشین ما دیفرانسیل عقبه و نه جلو. انگار که یک بچه رو سال‌ها با زحمت بزرگ کردی و تازه فهمیدی بچه دزد از آب در اومده. اون همه امید و آرزو و اعتمادی که بهش داشتی، اون همه روش حساب کرده بودی و براش نقشه کشیده بودی، همه دود شد و رفت هوا. حالا هم من رو توی این برف و یخ و سرما گذاشته وسط خیابون.

ماشین‌ها از روی برف رد می‌شدن و فقط ماشین من بود که توی شیب نزدیک خونه گیر کرده بود و لیز می‌خورد و دور خودش می‌چرخید. خیابون تاریک بود. توی ماشین نشسته بودم. بخار غلیظی که با هر نفسم خارج می‌شد، دلهره‌ام رو بیش‌تر می‌کرد. از تقلا نا امید شده بودم. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. رادیو داشت موسیقی پخش می‌کرد. کلی کلارکسون با جیغ و داد می‌خوند که «اون چیزی که تو رو نمی‌کشه، تو رو قوی‌تر می‌کنه». برای اولین بار بود که به شعرش گوش دادم. یعنی توی این سرما می‌مردم؟ اگه نمی‌مردم ،پس قوی‌تر می‌شدم؟

– باید راه بیفتی!
دیدم پلیس یک نفر رو فرستاده که ازم پول بگیره و ماشینم رو یدک کنه و بکشه کنار. نه به خاطر این که وسط اون برف و سرما گیر کرده بودم و به کمک احتیاج داشتم. نه. به خاطر این که جاده رو بسته بودم و مزاحم ماشین‌ها می‌شدم. حتمن با خودشون گفته بودن این رو هم بزنیم کنار که این جاده‌ی برفی بی‌نقص بشه. حیفه شب به این قشنگی منظره‌اش تکمیل نشه. من رو با ماشینم کشوندن تا نزدیک خونه و اون‌جا ولم کردن، جایی که باید یک شیب رو بکشم بالا تا به خونه که اون بالای تپه است برسم. تک و تنها.

توی تپه، وسط راه، ماشین گیر کرد. به جای حرکت، چرخ‌هاش لیز می‌خوردن. ماشین نه جلو می‌رفت، نه عقب. هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. همون بچه‌ای که دزد از آب در اومده بود، داشت به من دهن‌کجی می‌کرد و من هم دستم به هیچ جا بند نبود. اون هم با بی‌خیالی وسط جاده رو برای اقامت امشبش انتخاب کرده بود. گذاشتمش و به سمت خونه پیاده راه افتادم. برف چنان همه جا رو سفید کرده بود که در پیدا کردن راه خونه هم مشکل داشتم. فقط می‌خواستم به خونه برسم که خودم رو نجات بدم. گور باباش. پدرسگ.

ساعت شیش و نیم صبح، با صدای کوبیدن به در از خواب پریدم. کتی، صاحب‌خونه‌ام، اومد گفت که همسایه می‌خواد بره بیرون، ماشین من راهش رو بند آورده و باید جابه‌جاش میکردیم؛ اما اون هم با من میاد، چون که این همسایه خیلی نحسه. با سختی زیاد ماشین رو جابه‌جا کردیم که راه باز بشه. همسایه موقع رد شدن شیشه رو پایین کشید و شروع کرد به داد و بیداد. کتی هم شروع کرد سرش داد کشیدن. من هم با چشم‌های گرد شده داشتم نگاه می‌کردم. همسایه داد زد «ف*ک یو جوییش ب*چ!» و کتی هم در جواب داد زد «ف*ک یو!». کتی یهودیه. همسایه کناری هم مسلمونه. این دوتا داشتن با هم دعوا می‌کردن. مشکلات همسایگی داشتن یا مشکلات مذهبی، نمی‌دونم. این رو می‌دونم که این دو تا که همدیگه رو نمی‌کشتن، حتمن قوی‌تر هم می‌شدن. من هم که گیر کرده بودم، حتمن قوی‌تر می‌شدم. با گیر کردن که کسی نمی‌میره.