Category Archives: زندگی

گاهی وقت‌ها یک چیزی در زندگی خرابه

گاهی وقت‌ها یک چیزی در زندگی خرابه. نمی‌دونی چیه، اما می‌دونی که خرابه. واضحه. از این که یک پای کار می‌لنگه واضحه. دست و پا می‌زنی، تلاش می‌کنی بفهمی، سعی می‌کنی وضعیت رو به‌سامان کنی، اما هم‌چنان کار خرابه. به دنبال جواب می‌گردی. به دنبال این می‌گردی که یک نفر پیدا بشه و بگه که چی خرابه و اصلن چرا خرابه، اما نه کسی هست و نه جوابی. اثر دست و پا زدن هم که برعکسه، انگار که در یک باتلاق گیر کرده‌ای و هر حرکتی که بکنی، بیش‌تر توش فرو می‌ری. بماند که اگر حرکتی هم نمی‌کردی، هم‌چنان فرو می‌رفتی.

این جور وقت‌ها وغ‌وغ یک غاز هم می‌تونه باعث خوشحالی بشه. باعث امید بشه. در یک لحظه، دنیا کوچیک و خوار به نظر برسه، دل آدم شاد بشه و یک لحظه با خودش بگه «پس چیز مهمی نیست، دنیا هم که کوچیک و بی‌اهمیته، ارزش نگرانی نداره». ولی این احساس خوشی هم کوتاهه. از همون وغ‌وغ غاز بیش‌تر طول نمی‌کشه….

ملاحظات خودکشی

می‌خواد رگ دستش رو بزنه. تیغ رو با دست چپ برمی‌داره. اگر نجات‌اش بدن و دستِ تیغ خورده ناقص بشه، به‌تره اون دست ناقص، دست راستش باشه تا این که دست چپش. هرچی که باشه، چپ‌دسته.

آخرین مرحله‌ی برخورد ما با غم: بازسازی

سازماندهی (که به عنوان ترجمه‌ی reorganization در نظر گرفتم) آخرین مرحله از روند بهبود یافتن ما در برابر از دست دادنه. در این مرحله شخص به وضعیت قبل از از دست دادن برمی‌گرده و عملکرد پیشین‌اش رو به دست می‌یاره. همین‌طور عادت می‌کنه که به موضوع‌های دیگه هم علاقه‌مند بشه، موضوع‌هایی غیر از اون چیز یا اون شخصی که از دست داده. شخص به آرومی هویت‌اش و مفهوم «خود» رو برای خودش می‌سازه و شروع می‌کنه به این که نگاهش رو به آینده معطوف کنه.

مثل قبل، مثال فرزندخواندگی رو هم اضافه کنم: در این مرحله بچه‌ی فرزندخوانده شروع می‌کنه به داشتن این حس که خودش رو فرزند پدر و مادرش بدونه و نام خانوادگی‌اش رو هم متعلق به خودش بدونه. در عین حال از نظر مهارت‌ها و توانایی‌ها هم به وضعیت قبلی برگرده و زندگی عادی‌ای رو پی بگیره.

هدف نهایی از مرحله‌ی بازسازی اینه که شخص از دست دادن و غمش رو به طور کامل بپذیره و هضم کنه و زندگی‌اش رو به روال عادی ادامه بده.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

چهارمین مرحله‌ی برخورد ما با غم: یاس و نا امیدی

از بزرگ‌ترین مشخصه‌های این مرحله پرسیدن چندباره‌ی این سواله که «چرا این اتفاق برای من افتاد؟». شخص غم‌دار از جستجو نا امید می‌شه و گاهی نشانه‌هایی بروز می‌ده مثل خشم، از دست دادن بنیه، افسردگی، احساسی از خشونت و در نهایت نا امیدی از این که به آینده نگاه کنه به دنبال هدفی در زندگی باشه.

این مرحله یکی از مراحلیه که معمولا برای اطرافیان ترسناکه، به خصوص وقتی که احساس یاس و خشم در کنار هم بروز می‌کنن. شخص غم‌دار احساس می‌کنه که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و برای همین خیلی هم اصراری نداره که روی رفتار و اخلاقش کنترلی اعمال کنه.

از طرف دیگه ممکنه یاس و نا امیدی باعث خیر هم بشه: شخص می‌تونه از همین فرصت به عنوان یک نقطه عطف استفاده کنه و به آرومی خودش رو بالا بکشه. مثالش مثل کسیه که در یک دره قرار داره و این‌جاست که باید تصمیم بگیره که آیا می‌خواد خودش رو بالا بکشه و خودش رو نجات بده یا این که همون‌جا بمونه (و شاید بعضی افراد واقعا هم در این وضعیت بمونن).

و اما به روال قبل، مثال از فرزندخواندگی (هرچند که در حالت کلی هم صادقه): در این مرحله طبیعیه که ببینین بچه‌ها مدت‌های زیاد رو هق‌هق‌کنان گریه می‌کنن، چرا که در اوج نا امیدی احساس می‌کنن که دیگه کاری از دست‌شون بر نمی‌یاد: جستجو جواب نداد، خشم و عصبانیت جواب نداد، چونه‌زنی (bargain) هم جواب نداد و عملا دیگه کاری نمونده به جز گریه کردن. دیدن این مرحله برای پدر و مادرها خیلی سخته چرا که مشکله که ببینن بچه‌شون با بغض و هق‌هق گریه می‌کنه و اون‌ها هم هیچ کاری از دست‌شون بر نمی‌یاد. در این حالت به‌ترین کار از طرف پدر و مادرها اینه که با حضورشون حمایت‌شون رو از بچه نشون بدن و تا حد امکان بهش بفهمونن که کاملا عادی و طبیعیه که بچه گریه کنه، حتا اگر به مدت زیادی هم باشه.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

سومین مرحله‌ی برخورد ما با غم: احساسات شدید

احساسات شدید در موقع غم ممکنه متوجه خود شخص و یا اطرافیان بشه و شامل نمونه‌هایی است مثل غمگینی (sadness)، خشم، احساس گناه و احساس شرمساری. هم بچه‌ها و هم بزرگ‌سالان معمولا خشم (anger) رو در این مرحله به عنوان واکنش در برابر غم انتخاب می‌کنند.

اما چرا خشم در این مرحله معمول‌ترین واکنشه؟
– افراد با انتخاب واکنش خشم، به نوعی خودشون رو در برابر احساسات و عواطف ناخوشایند دیگه مثل غمگینی، احساس گناه و احساس شرمساری محافظت می‌کنن.

مثال فرزندخواندگی: وقتی یک بچه برای از دست دادن پدر و مادر بیولوژیکی‌اش غم داره، پیکان خشم‌اش رو ممکنه به سمت هرکسی بگیره از جمله پدر و مادر بیولوژیکی، پدر و مادر فرزندخوانده، خدا، خودش و هرکس رو که در این پروسه مسوول می‌دونه. وقتی که خشم به درستی و به شکل سالمی ابراز می‌شه، بچه آمادگی داره که بهبود پیدا کنه و مراحل بعدی ناراحتی‌اش رو طی کنه.

احساس گناه در شرایطی رخ می‌ده که شخص خودش رو سرزنش می‌کنه از بابت کاری که فکر می‌کنه که «انجام داده» و موجب از دست دادن اون چیز یا اون شخص شده. از طرف دیگه احساس شرمساری وقتی رخ می‌ده که شخص به خاطر اون‌چه که «هست» احساس تحقیر می‌کنه. به طور معمول در زمان فوت نزدیکان، احتمال به وجود اومدن احساس شرمساری وجود نداره. اما در مورد بچه‌های فرزندخوانده، این احساس موقع ناراحتی برای پدر و مادر بیولوژیکی خیلی معموله.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

دومین مرحله‌ی برخورد ما با غم: آرزو کردن، حسرت خوردن، جستجو کردن

در این مرحله تمرکز اصلی شخص از دست داده بر اینه که فرایند از دست دادن (loss) معکوس بشه و همه چیز به جای اول‌اش برگرده. شخص به دنبال جوابی برای این سوال هست که «چه کارهایی باید انجام می‌شده‌اند که از این اتفاق جلوگیری کنن ولی انجام نشده‌اند؟». وقتی هم که تلاش‌ها بی‌فایده هستن و چیزی عوض نمی‌شه، واکنش‌هایی مثل گریه کردن، بی‌قراری، تنش، باور نکردن، نا امیدی و عصبانیت بروز می‌کنن.

در این مرحله شخص غم‌دار به جستجوی (search) چیزی یا شخصی که از دست رفته مشغول می‌شه و ممکنه حتا به صورت فیزیکی هم جستجو کنه. مثلا سعی می‌کنه تمام اتفاق‌ها، مکان‌ها و خاطراتی رو به یاد بیاره که شخص از دست رفته به نوعی به اون مربوط بوده و در این مدت تلاش می‌کنه یک تصویر واضح از چیز یا شخص از دست داده‌شده برای خودش بسازه. در این راه حتا ممکنه تصویری که شخص از محیطش می‌بینه هم دست‌خوش تغییر بشه، برای این که اون کسی که از دست داده رو ببینه و چیزهای دیگه رو نبینه (در این حالت احتمال‌اش هست که شخص دچار توهم دیدن اون از دست داده هم بشه).

مثال فرزندخواندگی برای این عکس‌العمل اینه که بچه‌ای که به فرزندی گرفته شده از پدر و مادر بیولوژیکی‌اش تصورات و فانتزی‌هایی می‌سازه. حتا ممکنه باهاشون حرف بزنه یا براشون کادو تهیه کنه، با این که اون‌ها رو تا به حال نه دیده و نه ازشون چیزی شنیده. فرایند جستجو برای بچه‌هایی که در سن مدرسه هستن ممکنه منجر به این بشه که در جمعیت هم به دنبال افراد شبیه به خودشون بگردن به این امید که پدر و مادر بیولوژیکی‌شون رو پیدا کنن. در ضمن ممکنه به خاطر توهم، کسانی رو پیدا کنن که تصور بکنن که شبیه به خودشون هستن، در حالی که شبیه نیستن و بچه تنها حاضر شده به خصوصیاتی توجه کنه که شبیه دیده و خصوصیات ظاهری دیگه رو نادیده بگیره.

و اما نتیجه‌ی جستجوی ناموفق باعث می‌شه که از دست دادن و غم ناشی از اون برای شخص درگیر خیلی واقعی‌تر جلوه کنه. مثلا بچه‌ی فرزندخوانده‌ای که واقعا به دنبال پدر و مادر بیولوژیکی‌اش می‌گرده ولی پیداشون نمی‌کنه، با شدت بیش‌تری از دست دادن اون‌ها رو حس می‌کنه. اما درد ناشی از گشتن و پیدا نکردن، ممکنه اثر مثبتی داشته باشه: اگر در این شرایط به شخص کمک بشه، می‌تونه از دست دادن رو به‌تر درک کنه، غم‌اش رو به‌تر بروز بده و با مساله به‌تر کنار بیاد.

اما اگر جستجو نتیجه‌ی موفقی داشته باشه چه‌طور؟ آیا کمک‌کننده است؟
– نه لزومن! شاید شخص تصورات و انتظارهایی از گم‌شده (در مورد فرزندخوانده‌ها پدر و مادر بیولوژیکی) در خودش ساخته بوده و وقتی می‌بینه که فانتزی‌هاش با واقعیت سازگار نیستن، هم‌چنان غمش رو حفظ می‌کنه. در این شرایط باید شخص نگاه کنه و ببینه چه انتظاراتی برآورده نشده‌اند و بعد برای اون‌ها غم و ناراحتی‌اش رو ابراز کنه که بتونه از این مرحله بیرون بیاد. هستند بچه‌های فرزندخوانده‌ای که به دنبال پدر و مادر بیولوژیکی‌شون می‌گردن و اتفاقا موفق می‌شن که پیداشون بکنن، اما پیدا کردن هیچ کمکی به ناراحتی‌شون نمی‌کنه و الزاما موجب آرامش‌شون نمی‌شه.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

چند خطی درباره‌ی غم

فرض کنین شما خودکاری دارین که همیشه از اون استفاده می‌کنین. همه‌ی نوشتن‌هاتون با اون بوده و همیشه هم همراه‌تون بوده. یک روز به داخل کیف دست می‌برین، ولی پیداش نمی‌کنین. خیلی می‌گردین، اما بی‌فایده است. به تمام جیب‌ها دست می‌زنین، نتیجه‌ای نداره. اطراف رو می‌گردین و باز هم پیدا نمی‌کنین. دوباره به سراغ جیب‌ها می‌رین و می‌گردین، با این که قبلا گشته بودین (این که جیبی رو می‌گردین که قبلا گشته بودین، نوعی باور نکردن و نپذیرفتنه که یکی از اولین عکس‌العمل‌ها در هنگام غمه).

استفاده از یک خودکار جدید رو شروع می‌کنین. مثل قبلی نمی‌نویسه. به رنگ و روانی و ضخامت خودکار قبلی عادت داشتین. ممکنه حتا مدتی به خودکار جدید زل بزنین. اما فایده‌ای نداره. به دل نمی‌نشینه. حتا در مدت نوشتن هم به این فکر می‌کنین که خودکار قبلی رو کجا ممکنه گم کرده باشین (هم‌چنان دست از جستجو نمی‌کشین). بعد از یک هفته ممکنه یک جستجوی دوباره به راه بندازین که بلکه خودکار قبلی رو پیدا کنین و باز هم از پیدا نکردن‌اش افسوس می‌خورین.

هر از گاهی خودکار قبلی رو به یاد میارین، اما به مرور زمان فاصله‌ی بین این به یاد آوردن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه تا این که به طور کامل فراموش‌اش می‌کنین. از این‌جا به بعد تمرکزتون رو به طور کامل بر خودکار جدید می‌گذارین. این که چه قدر گذروندن این مراحل طول می‌کشه، بستگی به این داره که تا چه اندازه شخص از دست‌دهنده در اون چیزی که از دست داده شده، دخیل بوده. مثلا دخیل بودن شخص (self) در یک خودکار خیلی ضعیفه و در نتیجه کنار اومدن با غمش خیلی سریع‌تر و راحت‌تر انجام می‌شه در حالی که اگر کسی یکی از والدین‌اش رو از دست بده، به خاطر ارتباط بیش‌تری که بین والد و خودش حس می‌شه، کنار اومدن با غم از دست دادن سخت‌تره.

مهم نیست که یک خودکار رو از دست داده باشین یا یک انسان رو. گذروندن مراحل غم (grief) به طور کیفی کمابیش مشابه هستن و عمده تفاوت‌شون در کمیت هست. معمولا این مراحل رو باید گذروند:
– واکنش اولیه‌ی پس از از دست دادن، مثل شوک و به هم‌ریختگی (disorganization) و بروز مکانیزم‌های دفاعی
– آرزو کردن (yearning)، حسرت خوردن (pining) و جستجو کردن
– احساسات قوی و با شدت زیاد
– یاس (despair) و نا امیدی (hopelessness)
– بازسازی انسجام قبلی (reorganization)

شاید در بیش‌تر موارد این مرحله‌ها به ترتیب طی بشن، اما همیشه این طور نیست. برای بعضی افراد ترتیب این مرحله‌های بروز غم به هم می‌ریزه. در ضمن همیشه این مراحل مجزا نیستن و در بعضی موارد بروز این مراحل هم‌پوشانی دارن و ممکنه دو یا بیش‌تر از این عکس‌العمل‌ها هم‌زمان بروز کنن.

یک نکته‌ی جالب: بزرگ‌ترها بعضی از عکس‌العمل‌ها رو تحت کنترل قرار می‌دن یا سرکوب می‌کنن، در حالی که بچه‌ها آزادتر هستن. برای مثال در مورد جستجو، بچه‌ها ممکنه در مواقع غم به صورت واقعی و فیزیکی به دنبال اون چیز یا کسی بگردن که از دست داده‌اند. مثلا در یک مورد یک دختربچه‌ی سه ساله که به فرزندی گرفته شده بوده، این رو درک کرده که خانمی غیر از مادرش اون رو به دنیا آورده و از بابت از دست دادن (loss) مادر بیولوژیکی‌اش غم داشته. این دختر جلوی خانم‌های غریبه رو می‌گرفته و می‌پرسیده که آیا اون خانم اون کسی بوده که اون رو به دنیا آورده؟

یک نکته‌ی جالب دیگه: بزرگ‌ترها معمولا غم رو به یک‌باره و با تمام ابعادش تجربه می‌کنن، چون درک کافی از کل مساله دارن. اما بچه‌ها این طور نیستند. یک بچه ممکنه با توجه به درک محدودش غم داشته باشه، ناراحتی‌اش رو بروز بده و مساله تموم بشه. چند سال بعد که به سطح جدیدی از درک و شناخت (level of cognition) می‌رسه، درک جدیدی از غم‌اش پیدا می‌کنه و ناراحتی‌اش رو دوباره بروز می‌ده. این روند ممکنه تا چند سال ادامه داشته باشه و هر چند سال یک بار بچه غم‌اش رو دوباره بروز بده، اما با درک و شناختی بیش‌تر و دقیق‌تر (نیاز به گفتن نیست که این روند کاملا هم طبیعی هست).

سخن پایانی این که چه بچه‌ها و چه بزرگ‌ترها ممکنه در بروز غم و ناراحتی تاخیر داشته باشن. گاهی مسوولیت‌ها و نگرانی‌ها مانع از بروز به موقع غم می‌شه. گاهی هم شخص احساس می‌کنه توانایی هضم کل ماجرا رو نداره و برای همین بروز ناراحتی‌اش رو به تعویق می‌اندازه. مثال فرزندخواندگی‌اش هم اینه که یک بچه که فرزندخوانده‌ی خانواده است، برای این که پدر و مادرش رو ناراحت نکنه، بروز غم برای پدر و مادر بیولوژیکی‌اش رو به بعدتر موکول می‌کنه و بعید نیست که با بروز یک اتفاق ناخوشایند دیگه (و نامربوط به فرزندخواندگی) کل ناراحتی‌اش رو یک‌جا نشون بده.

این پست عمدتا با برداشتی از این کتاب نوشته شده بود.

برای محافظت از خودمان و دختر ناموجودمان

اون‌جایی که همه جزو دوستان‌ام هستن و جمعیت زیادی هم در حلقه‌ی دوستان‌ام دارم، زندگی نیست: فیس‌بوکه. زندگی واقعی، فیس‌بوک نیست.

در فیس‌بوک در تلاش هستم که تعداد دوستان‌ام زیاد باشه. از این موضوع لذت می‌برم (تعداد دوستان‌ام هم نسبتن زیاد شده). اما تازگی به این نتیجه رسیدم که در زندگی واقعی به دنبال چیز دیگه‌ای هستم. دوستی‌هایی که عمیق‌تر باشن و از ارتباطاتم لذت بیش‌تری ببرم. به جای کمیت، بیش‌تر از قبل به دنبال کیفیت هستم.

جایی بود که متوجه شدم دغدغه‌های کسانی که باهاشون ارتباط دارم هم مهمه. جایی بود که تصمیم گرفتم در مورد افرادی که باهاشون ارتباط دارم، مقداری کمیت رو کاهش بدم و به جاش به دنبال کیفیت باشم. هر چه قدر هم که از گوناگونی بگیم و از برتری‌های تنوع سلایق حرف بزنیم، باز هم عمر کوتاهه و زمان و انرژی و ظرفیت محدود؛ جایی باید جلوی تنوع رو گرفت. وقتی با کسی اختلاف دغدغه‌ی بنیادی دارم، مساله چیزی نیست که بشه به راحتی از کنارش گذشت.

اما چه چیزی باعث شد که اولین بار به این نتیجه برسم؟
برای ما که فعلا نه به داره، نه به باره. با وجود این، از وقتی که وارد پروسه‌ی فرزندخواندگی شدیم، مساله جدی‌تر شد. انگار که اثر ناخودآگاه (و شاید غریزی) محافظت از فرزند بوده که به من در رسیدن به این نتیجه کمک کرد. دست کم برای محافظت احتمالی از فرزند آینده‌ای که هنوز در کار نیست، ناخودآگاه به این سمت کشیده شدم: در روابطم با کسانی که ممکنه به هر نوعی از طرف‌شون به بچه‌ام آسیبی برسه، محتاط‌تر باشم؛ حتا اگر که اون آسیب در حد یک نظر آزاردهنده‌ی جزیی و بیان شده از روی بی‌فکری باشه (حالا حالاها که بچه‌ای در کار نیست؛ اما ظاهرن خود بچه حضورش رو پیشاپیش اعلام کرده!).

پس‌نوشت: محافظت از بچه به نوعی کاتالیزور بود. مساله کلی‌تر از اینه: زمانی رسید که دغدغه‌های اون‌هایی که باهاشون ارتباط دارم هم مهم شد.

همه سهمی از دردهای این دنیا داریم، پس سعی کنین دردها رو خودتون انتخاب کنین

چه بخواهیم، چه نخواهیم، همه سهمی از دردهای این دنیا داریم. خودتون دردهای خودتون رو انتخاب کنین، قبل از این که براتون انتخاب بشه.

ایده‌ی اول از صحبت‌های دکتر «جیمز مور»، یکی از استادهای مهندسی پزشکی دانشگاه‌مون بود. می‌گفت که اگر شغل آکادمیک گرفتین، باید سه بخش «تحقیق»، «تدریس» و «خدمات» رو در برنامه‌تون داشته باشین. برای تدریس، سعی کنین پیش‌قدم بشین و خودتون درس برای ارایه دادن به دپارتمان پیشنهاد بدین. این‌جوری موضوع مورد علاقه‌تون رو درس می‌دین و زمان کم‌تری برای آماده‌سازی سپری می‌کنین. اگر این کار رو نکنین، براتون درس انتخاب می‌کنن. برای خدمات هم همین‌طور. باید به هر حال به دیگران خدماتی برسونین، مثل عضویت افتخاری در کمیته‌ها یا همکاری با ژورنال‌ها یا کمک به انجمن‌های دانشجویی. پس همون به‌تر که خودتون زمینه‌ی خدمات خودتون رو تعیین کنین؛ زمینه‌هایی که بیش‌تر دوست دارین. از اون به بعد، اگر درخواست کمک‌های بیش‌تری بهتون ارجاع شد، می‌تونین بگین که با مشغولیت‌هایی که دارین گرفتار هستین و امکان سپری کردن وقت بیش‌تر ندارین (و راست هم گفتین).

شاید کمی خودخواهانه باشه، اما به نظرم رسید که در مورد زندگی هم شاید بشه چنین کاری کرد. درد در دنیا که زیاده. پس همون به‌تر که خودمون در انتخاب دردها پیش‌قدم بشیم و ظرفیت‌مون رو پر کنیم. ظرفیت ما هم که قاعدتا محدوده. پس به احتمال زیاد ظرفیت ما با دردها و سختی‌هایی پر می‌شن که با ما سازگاری بیش‌تری دارن. این طوری دست کم وجدان راحت‌تری خواهیم داشت (چرا که سهم‌مون رو قبلا برداشته‌ایم) در حالی که به اون دردهایی از این دنیا می‌رسیم که از داشتن‌شون راضی‌تر هستیم. یک موقع هم دیدین که زندگی با دیدن دردهایی که در اختیار داریم، از معرفی دردهای جدید صرف‌نظر کرد!

پس‌نوشت: نیاز به گفتن نیست که منظور از «درد»، دردهایی مثل کمردرد نیست!

عکس‌هایی که با دیدن‌شون چند روز گذشته رو سرخوش بودم

اگر در یک دنیای دیگه از من بپرسن «در یک جمله بگو از زندگی در اون دنیا چی دیدی؟»، جا داره بگم که این چند عکس پایین رو دیدم (به خصوص عکس آخری). همین چند عکس رو گواهی بگیرم که زندگی‌ای بود که پر از کشمکش بود برای زنده موندن و همین چند عکس رو شاهد بیارم که چرا موجودات این دنیا زنده موندن: زندگی همیشه راه خودش رو باز می‌کرد (حرکت خودسرانه‌ی دختر در عکس آخر یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌هاییه که تا به حال دیده‌ام).

این خانم، «لیچیا رونزولی» (اگر تلفظ اسم رو درست نوشته باشم)، یکی از نمایندگان ایتالیایی پارلمان اروپاست که دخترش ویکتوریا رو هم با خودش به محل کارش می‌بره. هفته‌ی پیش به خودش ایمیل زدم و گفتم که چه قدر از دیدن عکس‌هاشون لذت بردم و به پس‌زمینه‌ی دسکتاپ کامپیوترم راه پیدا کرده‌ان (و راست هم گفتم). امروز به ایمیلی که فرستاده بودم جواب داد!