All posts by روزبه

معرفی خواننده، این بار از ژاپن

Miyuki Nakajima

Image from WikiPedia

یکی از آخرین کشفیات من در دنیای موسیقی این خانم «میوکی ناکاجیما» خواننده‌ی ژاپنی بوده. در تحقیق که فعلاً چیز خاصی نشدیم، شاید به‌تر بود از اول رابط موسیقی یا فیلم می‌شدیم (کلمه‌ی رابط به جای agent گذاشته شده، باشد که مقبول افتد). نیاز به گفتن نیست که ارادت ما به چین همچنان به جای خودش محفوظه.

سیستم‌های پیچیده – یازده – ال فارول

El Farol

Image from http://www.elfarolsf.com/

در ادامه‌ی پست قبلی، این مساله رو هم بخونین: در سانتافه یک بار هست به نام «ال فارول» (که ما هم قسمت نشد ببینیم، امید که بطلبه و یک بار بریم). مساله به این شکل مطرح شده که یک جمعیت محدود داریم و هر پنج‌شنبه شب همه می‌خوان به این بار برن. از اون جایی که ظرفیت بار محدوده، وقتی شلوغ بشه به کسی خوش نخواهد گذشت. اگر کم‌تر از ۶۰ درصد جمعیت به بار برن، به همه خوش می‌گذره (و از رفتن‌شون به بار راضی هستن) و اگه بیش‌تر از ۶۰ درصد جمعیت به بار برن، به کسی خوش نمی‌گذره و به‌تر بوده که در خونه می‌مونده‌ان. در ضمن همه همزمان تصمیم می‌گیرن که آیا به بار برن یا نه و در این مورد مذاکره یا ارتباطی نخواهند داشت. حالا فکر کنین که چه اتفاقی می‌افته.

یکی از نکات جالب این مساله اینه که اگر همه با هم یک‌جور فکر کنن، دیگه مهم نیست که چه‌طوری فکر می‌کنن. در هر حال با شکست مواجه می‌شن. یعنی اگر یک فرد به این نتیجه برسه که به‌تره که بره، همه با هم می‌رن و به کسی خوش نمی‌گذره. اگر هم یک فرد فکر کنه که به‌تره که نره، هیچ‌کس نمی‌ره و بار خالی بوده و همه ضرر کرده‌اند. در این‌جور مواقع یک استراتژی ترکیبی می‌تونه کمک کنه (یعنی دیگه همه با هم یک‌جور تصمیم مشخص و ثابت نگیرن). مثلاً هرکس در بعضی مواقع با احتمال مشخص تصمیم بگیره که بره و در بعضی مواقع (باز هم با احتمال مشخص) تصمیم بگیره که نره (با این روش یک جواب بهینه می‌تونه به دست بیاد).
اگر مایل هستین که بیش‌تر بدونین، در این‌جا یک شبیه سازی از مساله هست که می‌تونین به صورت آنلاین ازش استفاده کنین.

سیستم‌های پیچیده – ده – یک بازی ساده

«ویلمین کتز» قبل از شروع سخنرانی‌اش به هر کس در کلاس یک برگه‌ی سفید کاغذ داد (تقریباً شصت نفر بودیم). گفت که هرکس اسم‌اش رو به همراه یک عدد بین صفر تا صد بنویسه. بعد کاغذها رو جمع می‌کنیم، عددهاشون رو با هم جمع می‌زنیم و میانگین رو حساب می‌کنیم. به کسی که عددش نزدیک‌ترین به دو سوم میانگین باشه، این جعبه‌ی شکلات رو می‌دم (جعبه رو هم نشون داد). حالا کمی فکر کنین و تصمیم بگیرین که شما چه عددی می‌نوشتین (و لطفاً در کامنت‌ها عددتون رو بنویسین یا به نویسنده‌ی محترم ایمیل بزنین).
.
.
.
.
.
کمی فکر کنین…
.
.
.
.
.
این مساله از جمله مساله‌هاییه که راه حل‌اش بستگی به جواب‌های دیگران هم داره و به نوعی وابسته می‌شه به این‌که دیگران چه فکر کرده‌اند. من با خودم فکر کردم که فرض کنیم که عددهای انتخاب شده تصادفی باشن. در این صورت میانگین نزدیک به ۵۰ خواهد بود. بعد دوسوم‌اش رو حساب کردم که شد ۳۴. بعد گفتم که احتمالاً بقیه هم مثل من فکر می‌کنن و اگر به طور متوسط همه عدد ۳۴ رو انتخاب کنن، پس بهتره که من دو سوم ۳۴ رو انتخاب کنم و در نتیجه بهتره ۲۲ رو انتخاب کنم. از طرف دیگه فکر کردم که احتمال داره که دیگرانی هم مثل من فکر کرده باشن، پس باز هم عدد رو پایین‌تر بردم و در پایان ۱۵ رو انتخاب کردم و نوشتم.

در پایان کسی انتخاب شد که عدد ۲۰ رو انتخاب کرده بود (یعنی دو سوم میانگین عددها به ۲۰ نزدیک‌ترین بود). استاد می‌گفت که این بازی جواب مشخصی نداره و به اون جمع به‌خصوص وابسته است. می‌گفت که در جمع دانش‌آموزهای دبیرستانی این عدد بیش‌تر بود در حالی که در جمعی از متخصصان تئوری بازی‌ها، این عدد چیزی حتا نزدیک به ۱۵ بوده.

در این‌طور مسایل برای نتیجه‌ی به‌تر باید بتونین فکر طرف رو بخونین و پیش‌بینی کنین و استراتژی رو متناسبا بهبود بدین. از طرفی ممکنه که طرف مقابل هم از همین روش استفاده کنه. پس باید باز هم استراتژی رو با در نظر گرفتن تغییرات طرف مقابل تغییر بدین. اگر طرف مقابل هم این‌طور فکر کنه، پس اون هم استراتژی‌اش رو تغییر می‌ده. پس شما لازمه که باز هم تغییر بدین. اما ممکنه که طرف مقابل هم باز تغییر بده و به همین ترتیب. اما تا کجا این پروسه ادامه پیدا می‌کنه؟ برای نمونه من در حدس‌ام برای بازی بالا زیادی پیش رفته بودم و لازم نبود تا این همه مراحل جلوتر رو پیش‌بینی کنم.

در این مورد بیش‌تر خواهم نوشت.

تولد

قبلن‌ها یک سررسید داشتم که تمام تولدها و سالگردها رو توش می‌نوشتم. آخر سال هم که می‌شد، طرف‌های عید، چند ساعتی وقت می‌گذاشتم که تمام تولدها و اتفاقات رو به سررسید جدید کپی کنم. همیشه هم همراه‌ام بود و یک تولد نبود که جا بگذارم، با کسی که تولدش بود تماس می‌گرفتم و تبریک می‌گفتم (جدیتی که در این کار داشتم خیلی بیش‌تر بود از جدیت‌ام در درس‌های دانشگاه).

حالا فیس‌بوک تمام تولدهای امروز رو کنار صفحه‌ام می‌نویسه. اول هفته هم یک ایمیل می‌زنه و تمام تولدهای هفته رو یادآوری می‌کنه. از وقتی این‌طوری شده، مدت‌هاست که هیچ تولدی رو تبریک نگفتم. نیاز به گفتن نیست که دست و دل آدم دیگه نمی‌ره به تبریک. خلاصه‌اش کنم، همین امکانات اضافی گند زدن به روابط.

در این سیستم‌های پیچیده، الزاماً روابط خطی بین مسایل برقرار نیست. مثلاً به این معنا نیست که اگر تولدها رو شب و روز یادآوری کنی، پس روابط بین آدم‌ها هم شب و روز به‌تر می‌شه. می‌تونه اثر معکوس بگذاره. یک نفر (که یادم نیست کی بود) می‌گفت که در بوستون (یا در عمل یا در شبیه‌سازی) یک خیابون جدید باز کردن و فکر هم می‌کردن که این خیابون و این مسیر جدید خیلی به ترافیک کمک خواهد کرد. در کمال تعجب مشاهده کردن که خیابون جدید وضعیت ترافیک منطقه رو بدتر کرد. حکایت این امکانات دنیای جدید هم گاهی شبیه به همینه. بیش‌تر شدن الزاماً به معنای به‌تر شدن نیست.

من هم به سفارش دو دوست تاریخ تولدم رو از فیس‌بوک حذف کردم تا تکلیف‌مون برای همیشه روشن بشه که ملت تولد ما رو واقعاً یادشون بوده یا این که اسم‌مون رو اون گوشه دیدن که یه تبریکی هم گفتن. فقط بابت راهنمایی بگم که تولدم پنجشنبه‌ی همین هفته است. از ما گفتن….

سیستم‌های پیچیده – نه – آنفلوانزای اسپانیایی

«لورن مایرز» از آنفلوانزای اسپانیایی گفت که در سال ۱۹۱۸ اپیدمی شده. می‌گفت که اون آنفلوانزا خیلی سریع بیمار رو می‌کشته، به این ترتیب که کسانی بوده‌ان که صبح بیدار می‌شدن، صبحونه می‌خورده‌ان، به سر کار می‌رفتن، ظهر دل‌درد می‌گرفتن، شب هم می‌مردن

در ویکی‌پدیا مقدار کمی در موردش خوندم.هم خانواده‌ی (یا نوعی از) H1N1 هست (شاید دقیق نگفته باشم). نرخ مرگ و میر این آنفلوانزا به طور دقیق معلوم نیست اما تخمین زده شده که حدود ۱۰ تا ۲۰ درصد کسانی که این آنفلوانزا رو گرفته‌ان، مرده‌ان. با توجه به اینکه یک سوم مردم دنیا در اون زمان این آنفلوانزا رو گرفته بودن، چیزی حدود ۳ تا ۶ در صد مردم دنیا در اون زمان مرده‌ان (که خیلی رقم بزرگیه). اون بیماری فقط در همون ۲۵ هفته‌ی اول چیزی حدود ۲۵ میلیون نفر رو کشته، یعنی به طور متوسط هر هفته یک میلیون نفر. نظرها متفاوت هستن، اما یکی از آخرین تخمین‌ها می‌گه که چیزی در حدود ۵۰ تا ۱۰۰ میلیون نفر کشته شده‌اند.

اولین موارد این بیماری در قاره‌ی آمریکا و بعدتر در اروپا مشاهده شده‌اند اما چون اسپانیا در جنگ جهانی اول بی‌طرف بوده و سانسور خبری نداشته، اون جا اخبار و مطالب‌اش منتشر شده و این تصور اشتباه پیش اومده که این بیماری تنها در اسپانیا وجود داره. این‌طوری هم بوده که به اسم آنفلوانزای اسپانیایی نام‌گذاری شده.

در ویدیوی پایین خود استاد در مورد استفاده از سوپرکامپیوترهای دانشگاه تگزاس-آستین برای پیش‌بینی گسترش آنفلوانزای خوکی صحبت می‌کنه.

Visit msnbc.com for Breaking News, World News, and News about the Economy

تکامل و مذهب و یک ویدیوی آموزشی

در مورد تکامل تدریجی، هنوز هم برام عجیبه که چرا تا این اندازه در تضاد با دین شناخته می‌شه. به نظر من نظریه‌ی تکامل تدریجی یک مدله برای تکامل موجودات که تا حالا هم کمابیش مدل خوبی ظاهر شده (یعنی تا الان و با یافته‌های الان، مساله رو خوب مدل کرده). این هم یک مدله مثل خیلی از مدل‌های دیگه و الزاما هم ربطی به وجود یا عدم وجود خدا نداره. انسان خیلی چیزهای دیگه رو هم مدل کرده و مشکلی به وجود نیومده. یک نمونه‌اش: وحدت علوم. در روابط فیزیکی و شیمیایی و بیولوژیکی، می‌تونین به روابط یک‌سان و مشابه‌ای برسی که تا حدودی هم مدل شده‌ان و همگی از یک قانون پیروی می‌کنن. این قوانین هم تا الان به طرز خیلی جالبی هماهنگ با هم ظاهر شدن که به نظر من شگفتی این کم از شگفتی حیات نداره. انسان هم سعی کرده که این روابط همه جا یکسان رو مدل کنه. اما جالبه که این کارش دخالت در کار خدا و آفرینش حساب نمی‌شه. جالبه که پیدا کردن روابط فیزیکی حاکم بر اجسام و مدل کردن تعامل بین اون‌ها در تضاد با وجود خدا شناخته نمی‌شه، اما مدل کردن تکامل موجودات مشکل داشته.

می‌دونم که می‌شه کلی مطلب آورد و در مورد جزییات‌اش ایراد گرفت. اما عزیزان (به سبک رهبر)، سعی کنین که مساله رو از بالاتر نگاه کنین و کمی با این دید نگاه کنین که در کل می‌خواین یک فرایند رو مدل کنین، هرچی که باشه. چه قوانین روابط بین اجزای مختلف باشه و چه قوانین حاکم بر تکامل تدریجی جانداران. کلیات مساله (به نظر من) یکی هستن، با این که جزییات و ظاهرشون متفاوت هستن.

پیشنهاد من اینه: نظریه‌ی تکامل تدریجی و حتا از اون مهم‌تر نظریه‌های آغاز حیات مدل‌هایی هستن برای شرح یک سری واقعیت. این‌ها همون اندازه برای دین و مذهب و خداباوری خطرناک هستن که قانون‌های اول تا سوم نیوتون خطرناک هستن. اگر قوانین نیوتون وجود خدا رو نقض می‌کنن، پس نظریه‌ی تکامل و آغاز حیات هم نقض می‌کنن. اگر اون سه قانون وجود خدا رو نقض نمی‌کنن، پس (به نظر من)‌ این نظریه‌ها هم نقض نمی‌کنن. از اون طرف هم اگر وجود خدا به معنای بی‌معنی بودن تکامله، پس به همون ترتیب به معنای بی‌مورد بودن قوانین نیوتن هم هست (و برعکس).

یادآوری این که نظریه‌ی تکامل چیزی در مورد آغاز حیات نمی‌گه. اون یک فرایند کامل جداست. نظریه‌ی تکامل مدل کردن رو از وقتی شروع می‌کنه که حیات وجود داره.

متن بالا رو چند روز پیش در راستای بحث‌های تکاملی به یک دوست نوشتم. اتفاقا امروز یک ویدیو و یک پست جالب در این مورد پیدا کردم که به بعضی سوال‌های من به خوبی جواب می‌داد. برای خوندن کل مطلب، این پست وبلاگ «ناباور به ادعاهای بدون مدرک» رو بخونین. اگر مایل هستین که مستقیم به سراغ خود ویدیوی فارسی برین، این‌جاست

احساس حماقت در علم

امروز استاد نسخه‌ی چاپ شده‌ی یک مقاله رو به دانشجوها داد. متن کامل‌اش رو می‌تونین این‌جا بخونین که در Journal of Cell Sciences چاپ شده (که پیشنهاد هم می‌کنم اصل‌اش رو بخونین). به هر حال ترجمه‌ی خلاصه‌ای از متن (رد شده از فیلتر خودم به همراه کمی از برداشت‌های خودم) اینه:

«اخیرا یکی از دوستان‌ام رو دیدم که همزمان دانشجوی دکترا بودیم. بعدتر از دانشگاه بیرون اومده بود، به دپارتمان حقوق دانشگاه هاروارد رفته بود و حالا وکیل شده بود. از این پرسیدم که چرا تحصیلات تکمیلی رو ترک کرده. تعجب کردم که گفت چون بهش احساس حماقت می‌داده. مدت زیادی به این حرف‌اش فکر کردم. خود من مدت‌هاست که به همین احساس حماقت عادت کرده‌ام و حتا الان دیگه خودم به دنبال فرصتی هستم که این احساس به من دست بده. در دبیرستان یا دانشگاه درس‌های علوم داشتیم و در اون درس‌ها شرایط مشخصه: اگر خوب به سوال‌ها جواب بدیم، نمره‌ی بالا می‌گیریم و دانش‌آموز یا دانشجوی خوبی به حساب می‌آییم و اون موقع هست که احساس باهوش بودن بهمون دست می‌ده. در مورد دکترا قضیه کاملا متفاوته. مساله رو باید خودمون طرح کنیم، سعی کنیم بهش جواب بدیم، سعی کنیم آزمایش‌های مناسب و قانع‌کننده براش طراحی کنیم و در عین حال مشکلات آینده رو تا حدودی در نظر داشته باشیم. یک بار در تحقیقاتم با یک مساله مواجه شده بودم که نمی‌تونستم حل کنم. از یکی از استادهای دانشکده به اسم Henry Taube سوالم رو پرسیدم و جواب داد که نمی‌دونه. با خودم گفتم که وقتی این آدم نمی‌تونه این مساله رو حل کنه، پس نه من می‌تونم حل‌اش کنم و نه هیچ کس دیگه (دو سال بعدش اون استاد جایزه‌ی نوبل شیمی رو برد). ولی یک چیز این وسط من رو تکون داد: هیچ کس نمی‌تونه این مساله رو حل کنه و به همین خاطر هم بود که یک مساله‌ی تحقیقاتی بود. از اون جایی هم که مساله‌ی تحقیق من بود، پس من باید این مساله رو حل می‌کردم. وقتی که خودم رو با این واقعیت مواجه کردم، یکی دو روز نشستم و روی مساله کار کردم تا این که حل‌اش کردم. در واقع سخت هم نبود و تنها باید چند چیز رو امتحان می‌کردم تا راه حل رو پیدا کنم. ما باید برای دانشجویان دکترا روشن کنیم که تحقیق کار ساده‌ای نیست چرا که داریم کاری می‌کنیم که در موردش چیزی نمی‌دونیم و حتا شاید ایده‌ای هم نداشته باشیم و مجبور باشیم گاهی دست و پا بزنیم. از طرف دیگه ما به دانشجوها یاد نمی‌دیم که چه طوری آگاهانه به حوزه‌ی حماقت‌شون وارد بشن و باور کنن که اگر احساس حماقت نمی‌کنن، پس یک جای کار اشکال داره. لازمه‌ی یادگیری علم حماقت ماست، حماقت مطلق (این که نسبت به دیگران حماقت‌های نسبی کوچیکی نشون بدیم، کافی نیست). امتحان‌هایی مثل امتحان جامع دکترا که استادها دانشجو رو سوال‌پیچ می‌کنن، در واقع برای این نیستن که استادها ارزیابی کنن که آیا دانشجو می‌دونه یا نه. استادها اون قدر سوال می‌پرسن که دانشجو یا جواب اشتباه بده یا بالاخره کوتاه بیاد و صریحا بگه «نمی‌دونم». هدف اینه که حد دانشجو رو ببینین و این که تا کجا درست می‌ره و کجا کوتاه می‌یاد. آیا حوزه‌ی ندونستن‌اش اونی هست که برای تحقیق لازمه یا نه. هدف امتحان جامع این نیست که دانشجو تمام سوال‌ها رو درست جواب بده (در صورتی که این طور شد یعنی این که استادها رد شدن). یکی از هدف‌های علم اینه که به ما فرصت جستجو بده، مرتب خراب کنیم و دوباره جستجو کنیم و باز هم خراب کنیم و باز هم جستجو کنیم و تا زمانی که داریم همچنان چیزی یاد می‌گیریم، احساس خوبی داشته باشیم و راضی باشیم. نیاز به گفتن نیست که این روش برای دانشجوهایی که همیشه به جواب‌های درست عادت کرده‌ان جور در نمی‌یاد. هر چه قدر که در حوزه‌ی حماقت‌مون راحت‌تر باشیم، راه پیش‌رفت برامون بازتره و حوزه‌های جدیدتر رو راحت‌تر می‌تونیم کشف کنیم».

پس‌نوشت: حماقت رو به جای کلمه‌ی stupidity گذاشتم.

توضیح: بعدتر متوجه شدم که ترجمه‌ی خلاصه‌شده‌ی دیگه‌ای از این متن در این‌جا تهیه شده.