در بحبوحهی اشغال عراق، یک گروه از فامیلهای ما قصد سفر کربلا کردن. خیلیها بهشون میگفتن که کار عاقلانهای نیست و در اون وضعیت سفر به کربلا خطرناکه (مرتب اخباری از کشتار زائران به گوش میرسید). در جواب سرزنش یکی از آشناها، یک نفرشون این طور گفت: «عاشق نیستی که بفهمی».
نردیک به ده سال طول کشید تا بفهمم. اون زمان حساب دودوتا چهارتا بود: سفر به اون منطقه خطرناک بود. برای هیچ مکانی هم تقدس خاصی قایل نبودم (و الان هم نیستم) که بخواد دیدناش ارزش چنین خطری رو داشته باشه. پس چه ضرورتی داشت؟… این زمان نظرم فرق کرده.
برای من عشق به یک مکان فیزیکی معنی نداشت. پوچ بود. الان خیلی از چیزهایی که من بهشون عشق دارم، برای خیلیها بیمعنی و پوچ هستن. برای من طبیعی بود که افراد اون گروه از بابت تصمیمشون سرزنش بشن. الان برای خیلیها طبیعیه که من رو بابت بعضی خواستههای (به ظاهر نامعقولام) سرزنش کنن.
زمان زیادی طول کشید تا بفهمم: خیلی از ماها چیزهایی داریم که عاشقانه دوستشون داریم و برای خیلیها حماقتی بیش نیستن.

