All posts by روزبه

به صبح هم امیدی نبود

مرد به زن پیشنهاد کرد که کمی بیش‌تر بنشینه. یک چای بخورن و بعد بره. زن اما اصرار داشت که زودتر خونه‌ی مرد رو ترک کنه. معذب بود. به مرد هم اطمینان نداشت. البته به نظرش مرد خوش قیافه‌ای بود و شاید هم آدم بدی نبود. اما با هم آشنایی‌ای نداشتن و نمی‌شد اعتماد کرد. مرد هم زیادی اصرار می‌کرد. یک بار اصرار، دو بار اصرار، صد بار اصرار. حتمن ریگی به کفش داشت که این همه اصرار می‌کرد. وگرنه که زن بارها گفته بود که مایل نیست بیش‌تر از این بمونه و باید زودتر بره. زن می‌ترسید که مرد مسمومش کنه. یا داروی خواب‌آور بهش بده. از این خبرها که همیشه توی روزنامه‌ها بود. برای اون هم ممکن بود چنین اتفاقی بیفته. مرد اما سمج بود و دست بردار نبود. این‌قدر حرف زد و خواهش کرد و دلیل آورد و زبون ریخت که زن بیش‌تر موند و خسته شد و خواب‌آلود شد. زن دیگه چیزی نفهمید.

وقتی زن خوابش برد، مرد هم کمی جمع و جور و مرتب‌کاری کرد که بره و بخوابه. تا همین چند سال پیش احتمالش وجود داشت که زن، صبح که بیدار می‌شد، حافظه‌اش سر جاش باشه. چندسالی بود که دیگه به صبح هم امیدی نبود.

یکی از وسواس‌های دوران کودکی

Full Binary Tree

در دوران کودکی (وقتی که حدودن ده ساله بودم) یک بازی داشتم: موقع قدم زدن، اول پای راست رو بر می‌داشتم و بعد پای چپ (تا این‌جا که طبیعیه. به قول استادم این بازی نیست: به این می‌گن قدم زدن!). اما برای قدم سوم، چون دفعه‌ی قبلی اول پای راست رو برداشته بودم، این بار اول پای چپ رو بر می‌داشتم و بعد پای راست که عدالت برقرار شده باشه. اگر برای پای راست از «ر» و برای پای چپ از «چ» استفاده کنیم، ترتیب‌اش می‌شه رچ‌چ‌ر. حالا برای چهارتایی بعدی، چون چهارتایی قبلی با راست شروع شده، این یکی باید با چپ شروع بشه. پس چهار قدم بعدی خواهند بود چ‌ررچ و در نتیجه کل هشت قدم خواهند بود رچ‌چ‌رچ‌ررچ و به همین ترتیب یک مجموعه‌ی شونزده قدمی برابر می‌شد با رچ‌چ‌رچ‌ررچ‌چ‌ررچ‌رچ‌چ‌ر و به همین ترتیب. این کار رو تا جایی ادامه می‌دادم که ذهنم کشش می‌داشت و می‌دونستم کجای این سری هستم. نتیجه‌اش این می‌شد که راه رفتن‌ام کمی غیرعادی می‌شد چرا که گاهی دو تا راست یا دو تا چپ پشت هم قرار می‌گرفتن و مجبور بودم هر از گاهی وسط قدم برداشتن با همون پا بپرم تا ترتیب و عدالت رعایت شده باشن.

در ضمن در کل این سری می‌تونیم جای چپ و راست رو عوض کنیم و عدالت هم‌چنان برقرار باشه (یعنی اولین قدم رو با پای چپ شروع کنیم و بقیه‌اش هم مشخصه). اگر ترکیب تمام قدم‌های ممکن رو به شکل یک درخت دودویی رسم کنیم، شکل بالا حاصل می‌شه (در این شکل در هر راس شاخه‌ی سمت چپ به معنای قدم چپ و شاخه‌ی سمت راست به معنای قدم راسته). برای برآورده کردن شرط عدالت در این بازی، در این درخت تنها دو مجموعه از راس‌ها قابل قبول خواهند بود که من با رنگ قرمز نشون‌شون داده‌ام (برای دیدن شکل بزرگ‌تر روی اون کلیک کنین).

در تلاش بودم که این الگو رو به شکل واضح‌تر (و شاید به شکل یک عبارت ریاضی) بنویسم که هنوز موفق نشده‌ام. حالت مطلوب اینه که بتونیم بدون ساختن کل جمله از پیش بگیم که مثلن n امین حرکت من با پای چپ خواهد بود یا راست. یک سوال دیگه هم برام ایجاد شد: چه طور می‌شه برای تولید جملات معتبر با این خصوصیت، یک عبارت باقاعده نوشت (اگر که باقاعده است) و یا به طور کلی چه طور می‌شه این رشته‌ها رو با زبان صوری تعریف کرد. در ضمن صحبت از نظریه‌ی زبان‌ها و ماشین‌ها شد و جا داره یادی کنیم از آلن تورینگ که امروز صدمین سال تولدشه.

در پایان این رو هم اضافه کنم که این عادت راه رفتن در اون زمان به نوعی وسواس تبدیل شده بود که خوشبختانه در بزرگ‌سالی ترک شد.

کشف جدید: رومیکو کویاناگی، خواننده‌ی ژاپنی

هنوز به اندازه‌ی کافی از اجراهای این خواننده گوش نکرده‌ام. تا به این‌جاش که به نظرم می‌رسه موسیقی‌هاش راحت هستن و ارتباط برقرار کردن باهاشون ساده است، ضمن این که ردی از فضای موسیقی ژاپنی در خودشون دارن؛ رگه‌ای که من رو به یاد کودکی می‌اندازن. شاید اثر دیدن کارتون‌ها و سریال‌های ژاپنی در کودکی بوده که الان در این موسیقی‌ها چیزی هست که به راحتی من رو به سال‌های خیلی عقب‌تر می‌بره و بر می‌گردونه. موسیقی پایین رو گوش کنین و اگر ایجاب کرد لذت ببرین.

ملاحظات خودکشی

می‌خواد رگ دستش رو بزنه. تیغ رو با دست چپ برمی‌داره. اگر نجات‌اش بدن و دستِ تیغ خورده ناقص بشه، به‌تره اون دست ناقص، دست راستش باشه تا این که دست چپش. هرچی که باشه، چپ‌دسته.

وقتی که حتا دشمن همدیگه هم نیستیم

آدم تا یک جایی ممکنه با یک نفر دیگه بحث کنه، سر و کله بزنه، از دست‌اش حرص بخوره و یا حتا ازش تنفر داشته باشه. از یک جایی به بعد دیگه می‌بُرّه. دیگه کوتاه میاد. حرفی نمی‌زنه. عکس‌العملی نشون نمی‌ده. حرص نمی‌خوره. حتا تنفر هم نداره. از این‌جا به بعد صلح برقرار می‌شه. آرامش برقرار می‌شه. اما این نه صلحه، نه آرامش. این هیچی نیست… هیچی….

نیاز به روان‌پزشک ایرانی

دیروز پیرمرد دهکده‌مون می‌گفت: «به دخترم گفتم بابا جان، اگه می‌تونی یه روان‌پزشک ایرانی برای من پیدا کن. روان‌پزشک آمریکایی هرچه‌قدر هم که خوب باشه، حتا اگه مترجم خوب هم داشته باشم، من چه جوری باید بهش بفهمونم دارن تو دلم رخت می‌شورن؟…»