All posts by روزبه

یک پیشنهاد برای پیدا کردن راه برگشت در مسیرهای پر از دوراهی

در نزدیکی خونه‌مون یک پارک جنگلی هست که متعلق به راکفلرها بوده. پارک خیلی بزرگه و آدم می‌تونه به راحتی توش گم بشه. مشکل این‌جاست که در یک مسیر که جلو می‌رین، مرتب به دوراهی برخورد می‌کنین و باید راه راست یا راه چپ رو انتخاب کنین؛ اما موقع برگشت الزامن به یاد ندارین که راه راست رو انتخاب کرده بودین یا راه چپ رو و این‌جاست که ممکنه گم بشین.

بعد از یکی دو بار نیمه گم شدن در پارک، بالاخره به یک روش برای پیدا کردن مسیر برگشت دست پیدا کردم که پیشنهاد می‌کنم شما هم در موارد مشابه (و یا حتا در خیابون یا هرجای دیگه که از نظر کیفی به همین وضعیت شبیه هست) ازش استفاده کنین:
در تمام مدت کافیه یک عدد رو به یاد داشته باشین. بهش بگیم عدد مسیر. در شروع گردش، عدد مسیر برابر با ۱ خواهد بود. در مسیر جلو برین. هر موقع به دوراهی رسیدین، به دل‌خواه یکی از دو راه رو انتخاب کنین:
– اگر راه سمت چپ رو انتخاب کردین، عدد مسیر رو ضرب در دو کنین
– اگر راه سمت راست رو انتخاب کردین، عدد مسیر رو ضرب در دو کنین و یکی بهش اضافه کنین

برای مثال اول سفر که عدد مسیرتون برابر با ۱ هست. فرض کنین در طی مسیر در اولین دوراهی به راست می‌پیچین (پس عدد مسیر برابر می‌شه با ۳) و بعد در دوراهی بعدی به چپ می‌پیچین (پس عدد مسیر برابر می‌شه با ۶) و بعد در دوراهی بعدی باز هم به چپ می‌پیچین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۱۲) و در پایان به راست می‌پیچین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۲۵).

به همین ترتیب هر چه قدر که دوست دارین جلو می‌رین. وقتی می‌خواهین برگردین و به نقطه‌ی شروع برسین، طبیعتن به یکی از دوراهی‌هایی می‌رسین که قبل‌تر ازش رد شده بودین. در این حال،
– اگر عدد مسیر زوج هست، راه سمت راست رو انتخاب کنین و عدد مسیر رو تقسیم بر دو کنین
– اگر عدد مسیر فرد هست، راه سمت چپ رو انتخاب کنین، از عدد مسیر یکی کم‌کنین و بعد بر دو تقسیمش کنین

با این ترتیب تضمین می‌کنم که وقتی عدد مسیر یک شده باشه، شما هم در نقطه‌ی شروع سفرتون هستین! (یا به عبارت دقیق‌تر اولین دوراهی‌ای رو که دیده بودین پشت سر گذاشته‌این و از این به بعد باید جلو برین تا به نقطه‌ی شروع برسین)

برای مثال فرض کنین شروع به برگشت می‌کنین و عدد مسیر برابر ۹ هست. در این حال در اولین دوراهی راه سمت چپ رو انتخاب می‌کنین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۴). در دوراهی بعدی راه سمت راست رو انتخاب می‌کنین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۲) و در دوراهی آخر هم باز راه سمت راست رو انتخاب می‌کنین (و عدد مسیر برابر می‌شه با ۱). به این ترتیب در مقصد هستین.

در حالت عادی شاید استفاده از این روش ضروری به نظر نرسه. اما این رو بگم که در پیاده‌روی دیروز، در مدت نیم ساعت، عدد مسیرم به نزدیکی دویست رسید و این‌جا بود که کم‌کم داشت اهمیت خودش رو نشون می‌داد.

توضیح بیش‌تر: علت نتیجه‌بخش بودن این روش چندان هم معجزه‌آسا نیست. توضیح ساده‌اش اینه که برای مسیر، یک رشته‌ی عدد دودویی در نظر می‌گیریم که با اضافه شدن هر دوراهی جدید کل رقم‌های صفر و یک رو به چپ حرکت می‌دیم (shift) و انتخاب جدید رو در سمت راست عدد دودویی اضافه می‌کنیم (برای اضافه شدن، راه‌های سمت چپ ۰ هستن و راه‌های سمت راست ۱).

تمرین بیش‌تر: اگر تعداد انتخاب‌ها بیش‌از دو راه بود چه کار می‌کنین؟ مثلن توی مسیر سه راهی داشته باشیم؟
تمرین بیش‌تر: اگر در مسیر حلقه داشته باشیم، این روش جواب‌گو نیست. در وقت اضافه پیدا کنین که چه اتفاق‌هایی ممکنه با وجود حلقه بیفته.

نیویورک تنهاترین شهر آمریکا

ساعت نه و نیم شنبه شبه. در قهوه‌خونه نشسته‌ام. خواننده خانومی خسته با موهای فرفری و گوشواره‌های بلنده که گیتار می‌زنه و آواز می‌خونه. مردم سرشون به کار خودشونه. خواننده هم انگار برای خودش اجرا می‌کنه. پشت یک میز سراسری رو به پنجره نشسته‌ام. یک خانوم پا به سن گذاشته کنار من تک و تنها نشسته و یک ظرف بزرگ سالاد جلوشه و با ملچ و مولوچ فراوان سالاد می‌خوره. هر از گاهی هم یک چیپس از پاکت کنار دستش در می‌آره و داخل سس می‌زنه و توی دهن می‌گذاره. هر دو سه لقمه که فرو می‌ده، یک قلپ قهوه روش می‌خوره. آقایی میان‌سال با تی‌شرت مشکی و شلوار جین و قدی کوتاه به یکی از قفسه‌ها تکیه داده و به موسیقی گوش می‌کنه. کاری به کار کسی نداره. دختری پشت میز کناری نشسته که لباس صورتی و شلوار آبی پوشیده. یک کیسه‌ی گل‌گلی پایین میزش و یک بسته‌ی هدیه روی میزش داره و یک خرس عروسکی رنگی روی صندلی جلویی‌اش گذاشته. غیر از عروسک کسی همراهش نیست. یک تل صورتی و نقره‌ای هم به موهای خودش زده. روی میز کافی‌شاپ یک رومیزی صورتی رنگ پهن کرده. تنهایی پشت میزش نشسته. به نظر می‌رسه برای خودش جشن تولد گرفته. الان به دستشویی رفت. سالاد خانوم کناری هم الان تموم شد. برگشته، به خواننده زل زده و هر از گاهی لبخند بی‌روحی می‌زنه. شنیده بودم نیویورک تنهاترین شهر آمریکاست….

اما این تمام روایت نبود. جالب‌تر بود که روایت رو همین‌جا قطع کنم و با سه‌نقطه به پایان برسونم. شاید نوشته‌ی خوبی می‌شد، اما منصفانه نبود. باید اضافه‌کنم که خانم خواننده در پایان قطعه‌اش شروع کرد به حرف زدن. اون‌قدری هم خسته نبود. شنیده بودم که امشب توی ترافیک گیر کرده بوده، اما الان که سرحال به نظر می‌رسه. داره از پشت میکروفون با مشتری‌ها شوخی می‌کنه. خانوم کنار دستی‌ام هم حلقه به دست داره. پس احتمالن کسی رو توی زندگی‌اش داره. اون قدری هم دل داشته که بیاد بنشینه توی کافی‌شاپ، سالاد بخوره و به موسیقی گوش بکنه. لبخندهاش اون‌قدری هم بی‌روح نیست. توی صورتش آرامش داره. دختر پشت میز تولد از دست‌شویی برگشته، به تل‌های روی سرش اضافه شده، داره با یکی از کارمندهای کافی‌شاپ صحبت می‌کنه و می‌خنده. یک کارمند دیگه کنار خانوم خواننده یک سطل گذاشت، روی سطل نشست و با ضرب‌آهنگ موسیقی روی سطل زد. در پایان هم هردو خوشحال بودن که یک قطعه رو به پایان رسونده‌اند و دست‌هاشون رو به نشانه‌ی پیروزی به هم‌دیگه زدن. آقایی به تنهایی وسط کافی‌شاپ نشسته و با تمام وجودش داره تلاش می‌کنه باقی‌مونده‌ی نوشیدنی‌اش رو با نی توی دستش بیرون بکشه. خیلی تلاش می‌کنه. خانوم خواننده قطعه‌ی جدیدی رو می‌خواد شروع کنه و الان گفت این قطعه دیگه تقدیم شده به شوهر قبلی‌ام نیست! همه خندیدن….

داستان روز: انسان به امید زنده است

باید کاری می‌کرد. شانس همین یک بار در خونه‌اش رو زده بود. براش یک جور امتحان بود. کار سختی بود، اما ارزش‌اش رو داشت. اگر می‌تونست این یک کار رو با موفقیت به پایان برسونه، به اطرافیانش کمک بزرگی کرده بود. با همین یک کار، بارش رو بسته بود. فرصتی پیش اومده بود که خدمتی به بقیه بکنه. برداشتن این یک مشکل هم خودش کار ارزش‌مندی بود. این همه آدم مثل مورچه داشتن توی این دنیا کار می‌کردن، جا داشت این هم به اندازه‌ی خودش و در حد توان‌اش کاری بکنه. یک لحظه دلش هری ریخت. از این که می‌دید می‌تونه در کنار بقیه‌ی مردم تلاشی بکنه، یک‌جور دلهره‌ی همراه با خوشحالی وجودش رو گرفت. پوستش مورمور شد. البته کار ساده‌ای نبود. به این یک قلم عادت نداشت. اگر کار ساده‌ای بود که حتمن همه انجام می‌دادن. اما چه ساده و چه سخت، قبول داشت که حتمن خوشایند نیست. تا حالا کسی از لذت‌بخش بودنش حرفی نزده بود. کار جدی‌ای بود. شوخی که نبود. ولی امید داشت. می‌دونست که اگر بخواد، می‌تونه.

چپ دست بود. تیغ رو با دست چپ برداشت. اگر نجات‌اش می‌دادن و دستِ تیغ خورده ناقص می‌شد، به‌تر بود اون دست ناقص، دست راستش باشه؛ نه دست چپش….

موسیقی روز: لورا برانیگن

لورا برانیگن فقط چهل و هفت سال داشت که فوت کرد. در خواب فوت کرد و از چند هفته قبل از فوت‌اش سردرد داشته ولی حاضر نشده به دنبال معالجات پزشکی بره (با کسانی که حاضر به معالجه‌ی پزشکی نیستن احساس نوعی هم‌دردی دارم!).

قطعه موسیقی «گلوریا» از آثار معروفشه که اثر یک آهنگ‌ساز ایتالیاییه:


اما قطعه‌ای که معروف‌تره و احتمالن در ایران هم بیش‌تر شناخته شده هست، «خودداری» نام داره:


شرمنده شدیم به خدا قسم

مدت زیادی بود که در محل کار به مدیرم گفته بودم که علاقه‌مند هستم که دوره‌ی کارم رو تمدید کنم و بیش‌تر بمونم. اون هم از خیلی وقت پیش گفته بود که باید فکر بکنه و معلوم نیست که بتونه کارم رو تمدید بکنه. من مدت زیادی بلاتکلیف بودم.

دو روز پیش، قبل از ناهار خبر رسید که در فاصله‌ی کمی از ما در نیویورک یک نفر بعد از این که از کار اخراج شده، با گلوله مدیرش رو کشته. بعد از ناهار دیدم مدیرم ایمیلی زده تقریبن با این لحن: «روزبه جان، من موفق شدم که منابع مالی رو جور کنم. اگر مایل هستی کارت رو تمدید کنی، لطفن به من بگو تا مراحل‌اش رو پیش ببرم».

پس‌نوشت: به خدا راضی نبودیم… با این وضع….

کسی داغ‌دار کسی نشد

در دوران جنگ ایران و عراق یک بار بمب به نزدیکی ما خورد. ما همه توی پناهگاه که درواقع زیرزمین یک کارگاه ساخت قالب یخ بود چپیده بودیم. یک خانواده برای این که در امان باشن، به پناهگاه نیومدن و به وسط بیابون رفتن. اون خانواده فکر کردن که شاید خلبان بمب رو روی ساختمون می‌زنه که آدم بیش‌تری بکشه. شاید خلبان عراقی هم اعتقاد چندانی به کشتن انسان‌ها نداشت و فکر کرد که بمب رو روی ساختمون نزنه که آدم کم‌تری کشته بشه. بمب درست روی سر اون خانواده خورد. وسط بیابون. همه‌شون با هم کشته شدن. هیچ‌کدوم داغ‌دار اون یکی نشد. ماها هم که همه در پناهگاه بودیم. ماها هم داغ‌دار خودمون نشدیم….