داستان روز: انسان به امید زنده است

باید کاری می‌کرد. شانس همین یک بار در خونه‌اش رو زده بود. براش یک جور امتحان بود. کار سختی بود، اما ارزش‌اش رو داشت. اگر می‌تونست این یک کار رو با موفقیت به پایان برسونه، به اطرافیانش کمک بزرگی کرده بود. با همین یک کار، بارش رو بسته بود. فرصتی پیش اومده بود که خدمتی به بقیه بکنه. برداشتن این یک مشکل هم خودش کار ارزش‌مندی بود. این همه آدم مثل مورچه داشتن توی این دنیا کار می‌کردن، جا داشت این هم به اندازه‌ی خودش و در حد توان‌اش کاری بکنه. یک لحظه دلش هری ریخت. از این که می‌دید می‌تونه در کنار بقیه‌ی مردم تلاشی بکنه، یک‌جور دلهره‌ی همراه با خوشحالی وجودش رو گرفت. پوستش مورمور شد. البته کار ساده‌ای نبود. به این یک قلم عادت نداشت. اگر کار ساده‌ای بود که حتمن همه انجام می‌دادن. اما چه ساده و چه سخت، قبول داشت که حتمن خوشایند نیست. تا حالا کسی از لذت‌بخش بودنش حرفی نزده بود. کار جدی‌ای بود. شوخی که نبود. ولی امید داشت. می‌دونست که اگر بخواد، می‌تونه.

چپ دست بود. تیغ رو با دست چپ برداشت. اگر نجات‌اش می‌دادن و دستِ تیغ خورده ناقص می‌شد، به‌تر بود اون دست ناقص، دست راستش باشه؛ نه دست چپش….

One thought on “داستان روز: انسان به امید زنده است”

  1. آدمی عجب آدمیه… آدمی چه جیگری داره و ازون بیشتر چه امیدی….. آدما واسه رسیدن به آرزوهاشون خودشون رو آتیش میزنن…. عجب آدمیه این آدمی…
    متن قشنگی بود..دمت گرم…

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *