All posts by روزبه

نامه به خواهرم: وقتی زورت به طرف مقابلت نمی‌رسه، باهاش درگیر نشو؛ برو یک راه دیگه پیدا کن

خواهرم،

در خونه یک سیستم پخش صوتی داریم که زمانی موسیقی پخش می‌کرد (الان دیگه از برق کشیده شده و نه مامان و نه بابا حالش رو ندارن که وصلش کنن). این سیستم پخش مقداری سیم ازش بیرون زده که از آرزوهای من اینه که این‌ها رو تا جایی که ممکنه بکشم. هر بار که به طرف این سیم‌ها می‌رم، مامان یا بابا از اون یکی گوشه‌ی اتاق، با لحنی قاطع می‌گن «هامون!؟». من هم راهش رو یاد گرفته‌ام: یک قدم چهار دست و پا به سمت سیم‌ها بر می‌دارم، اون‌ها داد می‌زنن «هامون!؟»، من از جام می‌پرم، همون‌جا می‌نشینم و توی چشم‌شون با مظلومیت نگاه می‌کنم.

بزرگ‌ترها خودپرستی عمیقی دارن. هر بار که من رو محکم صدا می‌کنن و من سر جام میخ می‌شم، خوشحال می‌شن از این که کسی به حرف‌شون گوش کرده و موفق شده‌ان یک نفر رو کنترل کنن. خیلی از این وقت‌ها هم چه مامان و چه بابا، لبخندی تمام صورت‌شون رو می‌پوشونه و می‌گن «گوش کرد!…». هنوز متوجه نشده‌ان که من هر بار یک قدم جلوتر رفته‌ام و با تکرار همین سناریو، یک قدم یک قدم خودم رو به سیم‌ها نزدیک‌تر کرده‌ام.

این مشکل محدود به مامان و بابا نیست. در هر سیستمی، هرچه قدر هم پیچیده، وقتی افراد قانون‌های ساده‌ای داشته باشن و همیشه از همون قانون‌ها پیروی کنن، راهی برای سواستفاده از اون قانون‌ها پیدا می‌شه. قانون ساده‌ی مامان و بابا هم اینه که هر موقع بچه به سمت سیم رفت، تذکر بدیم و بچه هم گوش بکنه؛ اما این رو در نظر نمی‌گیرن که با همین قانون ساده و حتا با اجرای کامل همین قانون، بچه داره به سیم نزدیک‌تر می‌شه.

وقتی به اندازه‌ی کافی به سیم نزدیک باشم، در یک لحظه با تمام سرعت به سمت سیم حمله می‌کنم. بیچاره‌ها، «هامون! هامون!» گویان، از اون طرف اتاق به این طرف می‌دون که جلوی من رو بگیرن. من هم دیگه به صدا کردن‌شون توجهی نمی‌کنم و تا وقتی هم که دست‌شون به من برسه، وقت کافی داشته‌ام که سیم رو به اندازه‌ای که می‌خواستم کشیده باشم.

همیشه وقتی من رو بلند می‌کنن و می‌برن، اون وسط، هن و هن کنان، با تعجب می‌گن «عجیبه… این چه طوری خودش رو به سیم رسوند؟».

نامه به خواهرم: بزرگ‌ترین پی‌پی تاریخ

خواهرم،

امروز یکی از به‌ترین روزهای زندگی‌ام بود. من پیش بابا بودم. پی‌پی اومد و کارم رو کردم. در تمام این مدت بابا من رو تشویق می‌کرد. بعد من رو روی جای تعویض پوشک گذاشت. وقتی لباسم رو باز کرد، تازه فهمید که محصول رو از پوشک بیرون زده‌ام و لباسم از داخل پر از مواده. مستاصل شده بود. قیافه‌اش وقتی این طور مستاصل می‌شه خیلی بامزه می‌شه. می‌خواست لباس رو از تنم در بیاره، بدون این که مواد به سرم بخوره. یکی از دست‌هام رو از آستین در آورد و من تازه فرصت پیدا کردم دستم رو به سمت پی‌پی‌ها ببرم. آستین رو دوباره پوشوند که جلوی من رو بگیره. چشم‌هاش رو تنگ کرده بود، دستش رو به ریشش می‌کشید و به من نگاه می‌کرد. ریش نداره، اما هم‌چنان دست به ریشش می‌کشه؛ عادتشه.

وقتی موفق شد لباسم رو در بیاره، در یک حرکت سریع نیم دور چرخیدم و با زانو روی محل تعویض پوشک نشستم. تازه برای اولین بار محصول خودم رو دیدم. دست بردم و یک مشت از اون‌چه که اون‌جا بود برداشتم. می‌خواستم مثل بقیه‌ی چیزها به داخل دهن ببرم که بابا در یک حرکت مچ دستم رو گرفت. اون فشار می‌داد و من می‌کشیدم. انصافن زورش زیاده. با اون یکی دستش پوشکم رو باز کرد، و در اون وسط خودش دستش توی مواد رفت.

با همون دستش هم‌چنان مچ اون دستی رو محکم گرفته بود که پر از مواد بود و با دست دیگه‌اش رونم رو گرفت و به این شکل نه چندان انسانی من رو بلند کرد و به دست‌شویی برد. در دستشویی بسته بود و اون هم دیگه دستی نداشت که دستگیره‌اش رو بچرخونه. به قیمت این که دستگیره هم پی‌پی‌ای بشه، با نوک انگشتش در رو باز کرد. من رو داخل کاسه دست‌شویی گذاشت و سعی کرد من رو بشوره. نتونستم پی‌پی‌ای در دهنم بگذارم، اما آخرش موفق شدم مقداری به لباس بابا بمالم. همین هم بد نبود.

من رو روی هوله گذاشته بود و می‌خواست پوشک رو به پام کنه که باز یک نیم چرخ زدم و این بار موفق شدم چهار دست و پا از دستش فرار کنم. بابا از این وضعیت خیلی وحشت داره. شاید خاطره‌ی بدی داره یا چیز خاصی توی ذهنشه. از اول مراسم فقط می‌گفت «تو رو خدا!… خواهش می‌کنم!…»، اما نمی‌گفت تو رو خدا چی و از من چه خواهشی داشت. برای همین هم مجبور شدم حرف‌هاش رو نادیده بگیرم. بابا وقتی مستاصل می‌شه خیلی بامزه می‌شه.

تهیه‌ی غذا بدون حرارت

پروتئین‌ها تا می‌شوند (که به اصطلاح به این فرایند protein folding گفته می‌شود) و این تا شدن تاثیر مهمی در عمل‌کرد پروتئین در موجود زنده دارد. اگر پروتئین به شکل مناسب تا نشود یا حتا پروتئین تا شده شکلش را از دست بدهد موجب مشکل‌های بعدی می‌شود، مثل بیماری  که نمونه‌ای از آن فراموشی (آلزایمر) است. پروتئین بر اثر بعضی عوامل محیطی مثل میزان اسیدی-قلیایی بودن محیط یا دما تغییر شکل می‌دهد که به این وضعیت دِناتوره شدن (denaturation) یا واسرشتن می‌گویند. همین اثر دما بر تاشدگی پروتئین یکی از دلایلی است که موجودات زنده تنها در یک بازه‌ی محدود دمایی زنده می‌مانند و در دماهای کم‌تر یا بیش‌تر از بین می‌روند.

واسرشتن یکی از دلایلی است که مواد غذایی با پختن تغییر شکل می‌دهند. به این عمل واسرشتن حرارتی (thermal denaturation) می‌گویند. یک راه دیگر واسرشتن، تغییر شیمیایی محیط است که به واسرشتن سرد (cold denaturation) معروف است. نمونه‌ای از آن، تهیه‌ی غذایی به نام «سِویش» «سویچه» است که در ناحیه‌های ساحلی آمریکای مرکزی و جنوبی رایج است.

سویش سویچه غذایی دریایی است که معمولن از ماهی خام تازه‌ای درست می‌شود که در آب لیمو به همراه ادویه خوابیده باشد. از آن‌جا که این غذا نمی‌پزد، مهم است که ماهی تازه باشد تا از مسمومیت غذایی تا حد ممکن جلوگیری شود. در ضمن واسرشتن معمولن، و نه همیشه، برگشت ناپذیر است.

بخشی از این متن برگرفته از کتاب Spin Glasses and Complexity بود. اطلاعات زیست‌شناسی من محدود است و ممکن است اشتباه کرده باشم؛ لطفن اصلاح کنید.

پس‌نوشت: با تشکر از بهار که تلفظ درست غذا رو یادآوری کردن.

فرزندخواندگی: دوگانگی‌ها

همیشه می‌دونسته‌ام که به فرزندی گرفته شده‌ام – حتی قبل از این که بدونم که فرزندخواندگی چیه. پدر و مادرم به من توضیح می‌دادن که مادر زیستی‌ام نمی‌تونسته به خاطر سنش و وضعیت ازدواجش و غیره، زندگی‌ای رو که می‌خواسته، برای من فراهم کنه و تصمیم گرفته من رو برای فرزندخواندگی بگذاره. همیشه با این موضوع راحت بوده‌ام، هرچند که یادم می‌یاد تا وقتی دبیرستان رو تموم نکردم، خیلی خجالت می‌کشیدم در مورد وضعیت فرزندخواندگی‌ام به دوستام چیزی بگم.

فرزندخوانده

چه طور پسرم باور می‌کنه که من رهاش کردم چون دوستش داشتم؟

پدر/مادر زیستی

نمی‌تونم زندگی بدون جِیمی رو در ذهنم تصور کنم، با این وجود هنوز هم وقتی یک خانم باردار می‌بینم می‌تونم گریه کنم.

پدر/مادر

فرزندخواندگی سرشار از دوگانگی‌هاست. فرزندخوانده‌ها انتخاب شده‌اند در حالی که طرد هم شده‌اند. پدران و مادران زیستی فرزندان‌شان را می‌گذارند و می‌روند چون دوست‌شان دارند. پدران و مادران معتقدند فرزندخواندگی رخ‌داد مثبتی است، در حالی که برای امکانِ داشتن فرزند زیستی سوگ‌واری می‌کنند. احساسات، عواطف و مسایل در فرزندخواندگی همیشه حضور دارند و دایم خود را نشان می‌دهند. حل و فصل دوگانگی‌های فرزندخواندگی ناممکن است. به‌ترین هدفی که می‌توان برای برخورد با این دوگانگی‌ها در نظر گرفت، این است که وجودشان را بپذیریم و آن‌ها را در زندگی وارد کنیم.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: جابه‌جایی ترتیب تولد

خواهرم، تنها بچه‌ی خونه.

فرزندخوانده

الان از پسرم به عنوان دومین بچه‌ی اولم صحبت می‌کنم. اولین بچه‌ای بود که بزرگ کردم، اما دومین بچه‌ای بود که به دنیا آوردم.

مادر زیستی

زندگی همیشه آن طور که به نظر می‌رسد نیست و این موضوع به خصوص در مورد فرزندخواندگی درست است. بسته به میزان پنهان‌کاری درباره‌ی فرزندخواندگی، ترتیب تولد یک نفر ممکن است در زمان کوتاه و به میزان قابل توجهی تغییر کند. دریافتن روابط خانوادگی به خصوص در فرزندخواندگی می‌تواند چالش برانگیز باشد.

من کوچک‌ترین بچه‌ی خانواده‌ی فرزندخوانده‌ام هستم اما بزرگ‌ترین بچه‌ی خانواده‌ی زیستی‌ام هستم.

فرزندخوانده

واقعا عجیب بود که ناگهان یک برادر بزرگ‌تر داشته باشم. فکر کنم همیشه از این که بزرگ‌ترین بچه‌ی خانواده بوده باشم راضی بوده‌ام. احساس می‌کنم یک جورهایی جایگاهم رو از دست داده‌ام.

برادر زیستی فرزندخوانده

ترتیب تولد برای یک فرزندخوانده یا فرزند پدر و مادر زیستی می‌تواند در یک لحظه عوض شود. این تغییر می‌تواند هیجان‌انگیز باشد، نگران‌کننده باشد یا شخص را از جایگاهش کنار بزند. افراد به نقشی که در خانواده دارند خو می‌گیرند – ته تغاری، بزرگ‌ترین، بچه وسطی. ممکن است زمان لازم باشد تا افراد با اعضای جدید یا جایگاه‌های جدید در خانواده راحت شوند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

از کافی‌شاپ

در یکی از کافی‌شاپ نشینی‌هام، بعد از پایان ترانه، مشتری به خواننده گفت «این همون آهنگیه که آهنگ‌ساز قبل از مرگش ساخت؟» خواننده هم بدون معطلی جواب داد «امیدوارم!»

فرزندخواندگی: نیاز به مقصر دانستن

از دست پدر و مادرش عصبانی‌ام که می‌ترسیدن و هیچ وقت نمی‌خواستن کاری با من داشته باشن، برای این که اون دختر رو علیه من کردن. مطمئنم که نفوذشون روش خیلی قویه.

پدر/مادر زیستی

مردم معمولا وقتی درمانده‌اند یا کنترلی ندارند و ترسیده‌اند، دیگران را مقصر می‌دانند. سرزنش کردن دیگران بخش مهمی از گذراندن احساساتی است که در فرزندخواندگی سر بر می‌آورند. مقصر دانستن ممکن است روشی برای کنار آمدن با خشم باشد که خود بخشی از روند سوگ‌واری است. گاه دیگر اعضای مثلث فرزندخواندگی هدف سرزنش‌اند تا زمانی که شخص بتواند مسوولیت احساسات خودش را بپذیرد.

سال‌های زیادی از دست پدر و مادرم عصبانی بودم. به خاطر همه چیز مقصر می‌دونستم‌شون و به خصوص به خاطر این که درد من رو نمی‌فهمیدن. الان می‌بینم که اون‌ها بیش‌ترین چیزی که از دست‌شون بر می‌اومده رو انجام داده‌ان. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که نیاز داشتم که اون‌ها رو سرزنش کنم چرا که عصبانی بودن از دست اون‌ها من رو از صدمه‌ی عمیقی محافظت می‌کرد که به خاطر رها شدن از طرف مادر زیستی‌ام خورده بودم.

فرزندخوانده

ساختار فرزندخواندگی فضای مساعدی برای مقصر دانستن دیگران می‌سازد. پایان نیافتن سرزنش دیگران منجر به خشم حل نشده می‌شود که جمع می‌شود و شخص را منزوی می‌کند. مهم است که از وضعیت مقصر دانستن گذر کنیم و به وضعیت درک و احساس مسوولیت برسیم. لازمه‌ی پذیرش مسوولیت، شجاعت، آگاهی و توانایی تحمل احساسات ناخوشایند است.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

پنش تومنی پنجاه و نه

بچه‌ها می‌گفتن که در پنج تومنی‌های ضرب شده در سال پنجاه و نه، پشت سکه، اون‌جا که نقشه‌ی ایرانه، زیر دریای خزرش، طلا داره. می‌گفتن اول انقلاب دولت نمی‌دونسته طلاها رو کجا بذاره و برای همین همه رو توی پنج تومنی‌های پنجاه و نه کار گذاشته. اگر کسی از این سکه‌ها داشت، مایه‌ی فخر و مباهات بود. ما هم که به یکی از این پنج تومنی‌ها، یا به قول اون موقع پنش تومنی پنجاه و نه، نگاه کرده بودیم، طلا رو زیر دریای خزر، شمال کوه‌های البرز دیده بودیم. آرزوم این بود که به یکی از این‌ها دست پیدا کنم.

یکی از بچه‌ها گفته بود که پنج تومنی پنجاه و نه داره و حاضره به قیمت پونزده تومن به من بفروشه. همه هم می‌گفتن که در میدونی به اسم گاراژ، هرکدوم از این پنج تومنی‌ها رو به قیمت دویست تومن می‌خرن. من پول‌هام رو جمع کردم و یک پنج تومنی پنجاه و نه به قیمت پونزده تومن ازش خریدم. به آرزوم رسیده بودم.

به پنج تومنی‌ام به چشم دیگه‌ای نگاه می‌کردم. همیشه و همه جا همراهم بود. به شکل محدود به بچه‌ها نشونش می‌دادم. دلم نمی‌اومد به قیمت دویست تومن بفروشمش.

در عمل، پنج تومنی پنجاه و نه هیچ خاصیتی به جز پنج تومن بودنش نداشت. نه به میدون گاراژ رفتم که پنج تومنی پنجاه و نه رو به قیمت دویست تومن بفروشم و نه کسی حاضر بود توی مدرسه از من بخره. خود فروشنده پیشنهاد داد که پنج تومنی رو به قیمت نه تومن از خودم بخره. من هم دستم به جایی بند نبود. حاضر شدم به همون قیمت نه تومن بفروشمش و رها بشم.

تا سال‌ها هر بار که پنج تومنی به دستم می‌رسید، اولین کاری که می‌کردم این بود که سال ضربش رو نگاه کنم. از اون زمان به بعد هیچ وقت پنج تومنی پنجاه و نه ندیدم.

فرزندخواندگی: تمرکز روی روابط جن.سی

من و مادر زیستی‌ام در حضور شوهر فعلی‌اش حرفی از پدر زیستی‌ام نمی‌زنیم. فکر کنم چون من شاهد بر اینم که مادرم با یک نفر دیگه روابط جن.سی داشته.

فرزندخوانده

هر موقع سر و کارم با مادر زیستی بودن می‌افته، باید با این سر و کار داشته باشم که اصلا چه طور باردار شدم. خیلی مادرهای زیستی رو می‌شناسم که از بابت روابط جن.سی و باردار شدن احساس گناه می‌کنن. آیا آدم‌های ازدواج کرده که باردار می‌شن هم احساس گناه می‌کنن؟ من که شک دارم! آیا جالب نیست که من دقیقا همون کاری رو کرده‌ام که یک زن دیگه انجام داده، اما اون به خاطر باردار شدن تبریک دریافت می‌کنه در حالی که من به خاطر همون کار مورد تحقیر و تمسخر قرار می‌گیرم؟ فکر کنم این هم بخشی از مادر زیستی بودن باشه.

مادر زیستی

هیچ چیز نمی‌تونه به اندازه‌ی درمان ناباروری یک خفه‌کننده روی زندگی جن.سی بگذاره!

پدر/مادر

در فرزندخواندگی، رابطه‌ی جن.سی به مرکز توجه تبدیل می‌شود. مادر زیستی رابطه‌ی جن.سی داشت و باردار شد، فرزندخوانده محصول رابطه‌ی جن.سی است و پدر و مادر رابطه‌ی جن.سی داشتند تا بتوانند باردار شوند. در خانواده‌های غیرفرزندخوانده، همین چیزها می‌توانند در جریان باشند و هیچ کس هم توجهی نکند. شاید مهم است به یاد داشته باشیم که در این دنیا، فرزندخوانده‌ها تنها کسانی نیستند که محصول بارداری‌های ناخواسته‌اند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.

فرزندخواندگی: راز سرپوشیده‌ی فرزندخواندگی

خیلی از فامیل‌های ما که در زمانی که مادرم باید باردار بوده باشه با ما در تماس نبوده‌ان، نمی‌دونن که من به فرزندی گرفته شده‌ام. تجدید دیدارهای خانوادگی جالب‌اند، چون بعضی‌ها به من می‌گن که درست شبیه خاله‌ام هستم.

فرزندخوانده

در بعضی خانواده‌ها، فرزندخواندگی یک راز سرپوشیده است. بعضی خویشاوندان ممکن است در مورد فرزندخواندگی بدانند، در حالی که بعضی دیگر اطلاع ندارند. به یاد داشتن این که چه کسی بخشی از راز است و چه کسی نیست، دشوار می‌شود.

نمی‌دونم که اگر به پدر و مادرم بود، آیا به من می‌گفتن که فرزندخوانده‌ام یا نه؟ فکر کنم ترسیده بودن که نکنه حقیقت از دهن یکی از فامیل‌ها بپره و به نظرشون رسیده بوده که به‌تره که از زبون خودشون بشنوم. فقط دلم می‌خواست قبل از این که به پونزده سالگی می‌رسیدم به خودم می‌گفتن. اون سن موقع مناسبی نبود که از چنین چیزی خبردار بشم.

فرزندخوانده

بعضی پدر و مادرها نمی‌خواهند در مورد فرزندخواندگی به بچه‌هایشان چیزی بگویند، اما می‌ترسند که شاید خویشاوندان راز را برملا کنند. به طور معمول، اگر پدر و مادر به بچه‌شان در مورد فرزندخواندگی‌اش نمی‌گویند، پس مشکلی وجود دارد که پدر و مادر باید به آن رسیدگی کنند.

وقتی فهمیدم به فرزندی گرفته شده‌ام، مدتی در شوک بودم. بعد یک جور آرامش رو تجربه کردم که اتفاقاتی که در زندگی‌ام افتاده بود رو می‌فهمیدم. تازه همه چیز روشن شد – جوری که مردم با من برخورد می‌کردن، جوری که فامیل هوای من رو داشتن، رابطه‌ی خاصی که با خاله‌ام داشتم (که بعدتر فهمیدم که واقعا مادر من بوده).

فرزندخوانده

فرزندخوانده‌ها به زمان احتیاج دارند تا اطلاعات مربوط به فرزندخوانده بودن‌شان را جمع و هضم کنند. چه در زمانی که بهشان گفته می‌شود و چه در طی زندگی، سوال‌ها و همین‌طور احساساتی در این مورد سر بر می‌آورند. این که به یک نفر گفته شود که به فرزندی گرفته شده، الزاما موقعیت دشواری برای فرزندخوانده نیست. فرزندخوانده‌ها تا یک سطح می‌دانند که به فرزندی گرفته شده‌اند (بالاخره خودشان حضور داشته‌اند). این که به آن‌ها گفته شود که فرزندخوانده‌اند، فقط به تجربه‌ای که داشته‌اند صحه می‌گذارد.

وقتی فهمیدم که به فرزندی گرفته شده‌ام، پنجاه سال سن داشتم. مادرم نزدیک به مرگ بود و داشتم به بعضی مدارک نگاه می‌کردم تا امور رو سامان بدم. به مدارک فرزندخواندگی خودم برخورد کردم و بیش از اون‌چه که بشه تصور کرد شوک شده بودم. با مادرم در بستر مرگش برخورد کردم و اون هم بالاخره گفت بله، من رو به فرزندی گرفته بودن. وقتی ازش پرسیدم که چرا به من نگفته بود، جواب داد فقط چون هیچ وقت فرصت مناسبی پیش نیومد.

فرزندخوانده

به بعضی فرزندخوانده‌ها تا سنین بالاتر گفته نمی‌شود که به فرزندی گرفته شده‌اند. شوک ناشی از فهمیدن این موضوع برای بزرگ‌سالان می‌تواند زیاده از حد و آزاردهنده باشد. بیش‌تر فرزندخوانده‌ها از این که زودتر حقیقت به آن‌ها گفته نشده از ناباوری و خشم لبریز می‌شوند. اما در عین حال وقتی از حقیقت باخبر می‌شوند، حسی از تسکین بهشان دست می‌دهد، چرا که زندگی‌شان بیش‌تر قابل درک می‌شود.

هر رازی قابلیت این را دارد که باعث آزار و صدمه به احساسات شود. نگه داشتن راز به انرژی زیادی نیاز دارد – که به یاد داشته باشیم که چه کسی خبر دارد و چه کسی خبر ندارد و تلاش کنیم راهی برای پوشاندن راز پیدا کنیم. رازها، ارتباطات باز و آزادانه را مسدود می‌کنند و احساس بی‌اعتمادی بین افراد و خانواده‌ها ایجاد می‌کنند. واقعیت این است که حقیقت انسان را آزاد می‌کند.

این پست برگرفته از کتاب Adoption Wisdom: A Guide to the Issues and Feelings of Adoption نوشته‌ی دکتر مارلو راسل بود که با اجازه از خود نویسنده نوشته شده.