Category Archives: من

خدایا! این شادی رو از ما نگیر!

می‌تونم با خاطرات جنگ هرکدوم‌شون رو تا یک ساعت سرگرم کنم. از کشته‌شده‌های اطرافم، دوست و فامیل و همسایه بگم. از این که در یک شهر نسبتا نزدیک به مرز زندگی می‌کردیم و وسط بمب و موشک بودیم. چند بار بمب به نزدیکی‌هام خورده و من هنوز زنده هستم. این که یک سال مدرسه نداشتیم و از تلویزیون درس می‌خوندیم. این که بمباران برام عادی شده بود و الان روانم غیرعادی شده. نتیجه هم معلومه؛ با چشم‌های باز و دهن باز به من نگاه می‌کنن و می‌گن «وی کنت ایمجین!». سرگرم کردن مردم به مدت زیاد بدون هیچ دروغی، کار ساده‌ای نیست. به قول اون جوک*، خدایا! این شادی رو از ما نگیر!

* خانواده‌ی فقیری نشسته بودن و ناگهان از پدر خانواده صدایی در می‌یاد. بچه‌ها همه می‌زنن زیر خنده. پدر خانواده با چشم‌هایی پر از اشک دست‌هاش رو به سمت آسمون می‌بره و می‌گه «خدایا! این شادی رو از ما نگیر!».

تبریک تولد

این مجموعه یادداشت‌های ما هم دو ساله شد. مبارکا باشد! کاری رو به مدت دو سال پیوسته انجام دادیم، دست مریزاد. باشد که شمشیربازی‌مان هم دو ساله شود.

آخرین مسابقه

در چند روز گذشته به ویسکانسین رفتم که در مسابقات شمشیربازی دانشگاه‌های آمریکا شرکت کنم. نتیجه هم این بود که از بیست و هشت تیم، بیست و شیشم شدیم. یک علت عمده‌ی این باخت سنگین تیمی هم وجود من بود که به مقدار قابل توجهی میانگین رو پایین آوردم: از بیست مسابقه هر بیست تا رو باختم! این هم عکس من در یکی از مسابقات (من نفر سمت راست هستم):

Roozbeh fencing in Nationals 2009

از سفر

از سه هفته‌ی پیش ایمیل‌های مفصل اومد و در روزنامه‌ها نوشتن که از آمریکا به مکزیک سفر نکنین چون اوضاع خرابه. کار قاچاق و درگیری بالا گرفته. یکی از مسوولان مرز هم به علت وضعیت بد از کارش استعفا داده. هر از گاهی هم خبرهایی می‌رسید که دوازده جسد در فلان نقطه پیدا شده و نه جسد دیگه در بهمان نقطه و چند صد نفر به گروگان گرفته شده‌اند. عموی فلان دوست غیب شده و دایی بهمان دوست ناپدید. نتیجه این که ما هم با ماشین سفری به شهر مونتری در مکزیک داشتیم!
فعلا این عکس رو داشته باشین از کابریتو، غذای سنتی شهر مونتری (بز کباب شده روی ذغال). عکس‌های بیش‌تری رو بعدا خواهم گذاشت

.Cabrito

شمشیربازی

FencingPhotos.com

Image from Fencing Photos

با اولین نگاه احساس کردم که این لباس‌ها خودشون رو هم نمی‌تونن محافظت کنن، چه برسه به تن من (به هر حال دست‌اندکاران‌اش معتقد بودن که می‌تونن). هفته‌ی پیش هم شمشیر به یکی از دنده‌های راستم برخورد کرد. گویا دنده‌ام با مشکل مواجه شده و شاید ترک برداشته باشه. فعلا هم که درد می‌کنه و تنفس رو مشکل کرده و هر دم رو با کلی مراسم باید فرو ببریم و بازدم و رو با بدبختی بدیم بیرون (ولی گویا مشکل جدی‌ای نیست). این‌ها رو نوشتم تا هم بگم که شمشیربازی شروع کرده‌ام و هم این که در سمت راست قفسه‌ی سینه دنده‌ای هست که نقشش در تنفس خیلی مهمه.

طول عمر دوستی

قبلا گفته بودم که دوستی شامل مرور زمان می‌شه و با گذشت زمان حرف‌ها و دغدغه‌های مشترک کم می‌شن و متناسبا گفتنی‌ها کم می‌شن و به همین ترتیب ارتباط سخت‌تر می‌شه. هنوز هم به همون گفته اعتقاد دارم اما یک چیز رو در نظر نگرفته بودم. در ارتباط و دوستی یک جور حس هست که هنوز سر جاشه و با مرور زمان کم‌رنگ نمی‌شه. در این مدت سفر به ایران دوستان زیادی رو دیدم که الان دیگه دنیاهای کاملا متفاوتی داریم؛ اما هنوز یک حس مشترک بین ما هست. با خیلی‌هاشون که هستم حرفی برای گفتن نداریم اما حسی دارم که آرامش می‌ده. این آرامش از کجا می‌یاد؟ نمی‌دونم! شاید تاریخ مشترک یا خاطرات مشترک. مثلا برای شوخی واقعی با یک دوست، حتما عمر دوستی هم مهمه. هرچه قدر که طرف باجنبه هم باشه، باز هم زمان لازمه که بتونن دو نفر با هم شوخی کنن. به هر حال، در مدل قبلی از دوستی باید تجدیدنظر کنم.

خبر خوش غیر هسته‌ای

با توجه به استقبال گسترده‌ی امت همیشه در صحنه، از این پست به بعد، کامنت‌های این مجموعه یادداشت باز می‌شوند. باشد که هر بار که به این جا سر می‌زنیم، صد کامنت غیر اسپم جدید اضافه شده باشند.