All posts by روزبه
موسیقی روز: سعاد ماسی
از استتوسهای فیسبوک
اونی که شکستی، لیوان نبود. غرور من بود کثافت.
مراسم اعدام در چهارراه پشت مدرسهی ما
«میخوان تو چهارراه سر خیابان مدرسه دو نفر رو اعدام بکنن. چند وقت پیش این قاتلها رفته بودن حمام عمومی شمس، همین که سر چهارراهه، یک سرباز کشته بودن، جسدش رو قطعه قطعه کرده بودن، تو ساک دستی ریخته بودن و از حمام آمده بودن بیرون. چون خون از ساک دستی بیرون زده، اینها لو رفتهان و دستگیر شدهان. امروز ساعت چهار هم قراره اعدامشان بکنن. کنار خود حمام». اینها رو تقریبن از همه میشنیدیم.
ما اون روز بعد از ظهر کلاس فوقالعادهی فیزیک داشتیم. بعد از کلاس، کلاسورها رو به دست گرفتیم و به سمت چهارراه دویدیم (عادت داشتیم کلاسور به دست میگرفتیم. فکر میکردیم دبیرستان یعنی این که حتمن باید کلاسور داشت. یک کلاسور داشتم با مارک TOHIDI. البته کلاسور ژاپنی نبود، مارکش همون توحیدی خودمون بود. روش نوشته بود you are always in my heart. معلوم نبود که در مورد کی داره صحبت میکنه). وقتی به خونه میرسیدم باید تمرین فیزیک حل میکردم. اما تماشای مراسم اعدام از حل کردن تمرین فیزیک جالبتر بود و هر یک دقیقه از این برنامه هم غنیمتی بود.
خیابون به یکی از خیابونهای صحرای محشر شبیه بود. جمعیت داشتن به سمت چهارراه میدویدن. در چهرهها مخلوطی از هیجان و خنده و اضطراب دیده میشد. احتمالن اونها هم تماشای مراسم اعدام رو به کاری که داشتن (یا نداشتن) ترجیح میدادن. صحبت از قبح اعدام و سوال از عدالت محاکمه و نگرانی از کرختی به خاطر تماشای مرگ نبود؛ همه به سمت محل میدویدیم و به چیز دیگهای فکر نمیکردیم. به چهارراه رسیدیم. چهارراه غلغله بود. جمعیت درهم میلولیدن. همه در انتظار بودن تا مراسم شروع بشه.
بعد از مدتی انتظار، یک جرثقیل به چهارراه وارد شد و حضار کف و سوت زدن. منتظران دست تکون میدادن و رانندهی جرثقیل هم در جواب، سرخوشانه برای ملت دست تکون میداد. مردم منتظر بودن که جرثقیل وسط چهارراه توقف کنه و اعدام رو شروع کنه. اما جرثقیل توقف نکرد، از وسط چهارراه رد شد، به راهش ادامه داد، رفت و دور شد. حضار هم مات و مبهوت به سمت جرثقیلی که دور میشد نگاه کردن که «پس چرا اینطور شد؟!»…
چند روز بعد فهمیدیم که قرار هم نبود جرثقیلی بیاد. قرار هم نبود اعدامی صورت بگیره. اصلن قتلی صورت نگرفته بود که قاتلهاش بخوان اعدام بشن. کل جریان شایعه بود؛ شایعه شده بود که اون روز قراره اعدام انجام بشه برای قتلی که خودش شایعه بود. ماجرا واقعیت نداشت و ما جمعیتِ بیخبر، برای تماشای مراسم خیالی اعدام جمع شده بودیم! (هنوز هم در تعجبم که عجب شایعهای بوده که این تعداد آدم رو یکجا و در یک زمان به این خوبی جمع کرده)
در تمام این مدت حموم عمومی همچنان گوشهی چهارراه بود، ساکت و بیصدا. انگار که به ریش ما منتظران نمایش میخندید….
عکس روز: بچههای پرتغالی
گاهی وقتها یک چیزی در زندگی خرابه
گاهی وقتها یک چیزی در زندگی خرابه. نمیدونی چیه، اما میدونی که خرابه. واضحه. از این که یک پای کار میلنگه واضحه. دست و پا میزنی، تلاش میکنی بفهمی، سعی میکنی وضعیت رو بهسامان کنی، اما همچنان کار خرابه. به دنبال جواب میگردی. به دنبال این میگردی که یک نفر پیدا بشه و بگه که چی خرابه و اصلن چرا خرابه، اما نه کسی هست و نه جوابی. اثر دست و پا زدن هم که برعکسه، انگار که در یک باتلاق گیر کردهای و هر حرکتی که بکنی، بیشتر توش فرو میری. بماند که اگر حرکتی هم نمیکردی، همچنان فرو میرفتی.
این جور وقتها وغوغ یک غاز هم میتونه باعث خوشحالی بشه. باعث امید بشه. در یک لحظه، دنیا کوچیک و خوار به نظر برسه، دل آدم شاد بشه و یک لحظه با خودش بگه «پس چیز مهمی نیست، دنیا هم که کوچیک و بیاهمیته، ارزش نگرانی نداره». ولی این احساس خوشی هم کوتاهه. از همون وغوغ غاز بیشتر طول نمیکشه….
خروس لاری کمشعور
در کرمانشاه، یک بار در کوچهی مدرسه یک خروس لاری به من حمله کرد. این خروسها قد بلندی دارن و ممکنه به نیم متر هم برسن. تا جایی که من متوجه شدهام، شخصیت پرخاشگری هم دارن. زشت هم هستن. مسلمن میتونستم یک لگد بزنم تو دهنش/نوکش که دست از حمله برداره. اما کار درستی نبود. عقل حکم میکرد، اما وجدان حکم نمیکرد. اون هم که عقل درست و حسابیای نداشت. اونقدری فهم داشت که تصمیم بگیره که به من حمله کنه. اما اونقدری درک نداشت که بدونه که نباید بیدلیل دردسر درست بکنه (وضعیت خیلی شبیه به کشمکشهای کشورها بود. مثل همین ایران خودمون).
از اون به بعد به این نتیجه رسیدم که سر و کله زدن با موجودی که از من ضعیفتره و عقل ناقصی داره، خیلی سختتر و هزینهبرتر از سر و کلهزدن با دیگر موجودات با مقدار عقلهای مختلف هست. از یک خروس لاری بگیر، تا یک نفر بیشعور که شوخی کردن بلد نیست و اصرار داره شوخی بکنه و زدن تو دهنش کار صحیحی نیست.
عکس روز: جشن پرتغالیها
دیشب یک حشره کشتم
دیشب یک حشره دیدم. من یک متر از جام پریدم، اما اون عکسالعملی نشون نداد. گویا انتظارش رو داشت. شاید منتظر بود من برسم، مثل این فیلمها که شخصیت ناجور فیلم یک سیگار به گوشهی لبش داره، در یک فضای نیمه تاریک روی یک صندلی نشسته و بیاعتنا، به در ورودی نگاه میکنه تا بازیگر نقش اول وارد بشه. این هم همین جوری نشسته بود و پاش (یا پاهاش) رو روی هم انداخته بود و منتظر من بود. کنار سطل توالت.
حشرهاش چیزی نبود که برام عادی باشه. شبیه به هزارپا بود که حدود چهارده تا هیجده تا پا داشت (تعدادش مضربی از دو بوده: حواسم هست). طولش به چهار سانتی متر میرسید و هرکدوم از پاهاش هم یکی دو سانتی متر ارتفاع داشت. در حالت عادی دیدن چنین چیزی برای هرکسی مایهی انبساط خاطر میبود. برای خداپرستان این که خدا چنین موجود خفنی آفریده و برای علاقهمندان به تکامل تدریجی این که چه شرایط محیطیای بوده که چنین حشرهی عجیبی با این همه پا، به تکامل رسیده؟ اما نه خداپرست و نه لاادری (agnostic) و نه بیخدا (atheist)، هیچکدوم علاقهای ندارن با این موجود توی یک خونه زندگی کنن: حالا هرچه قدر هم که موجود شگفتانگیزی باشه.
حشرات هرچی که بزرگتر میشن، شخصیت بیشتری پیدا میکنن. انگار که شخصیت با حجم قوام مییاد. منسجم میشه. مردم هم حشرات کوچیک رو زیاد جدی نمیگیرن. مثلن میگن «ها… چیزی نیس… از این سوسک کوچولوهاس…»، اما نمیگن «ها… چیزی نیس… از این سوسکای غولاساس…». این حشره هم بزرگ بود. برای خودش شخصیتی داشت. زندهتر و باشخصیتتر از اونی بود که به همین راحتی دست به کشتناش ببرم. شاید در ردهبندیهای اجتماعیشون جزو نجیبترینها طبقهبندی میشد (نجابت چیزیه که در همه مورد قابل تشخیصه، چه در مورد پسرها، چه در مورد دخترها، چه در مورد حشرهها).
کشتناش واقعن دردناک بود. البته برای من. اون که راحت شد. از این زندگی سگی خلاص شد. احتمالن زندگی حشرهها سختتر از ما انسانها هم باشه. شاید هم نباشه. نمیدونم. حشره که نبودهام. انسان درست و حسابیای هم نبودهام…. هنوز چیزی از کشتناش نگذشته بود که احساس کردم همون حشره دوباره زنده شده و از دماغم داره بیرون مییاد. از جا پریدم، دو برابر مقدار قبلی. فقط میخواستم بیرون بیاد. تقریبن به سر و صورت خودم میزدم. وقتی بیشتر تلاش کردم، متوجه شدم این وسط موی دماغم بود که موی دماغم شده بود. همه چیز برای من به شکل حشره ظهور میکرد: حتا موی دماغم هم با من همکاری نمیکرد.
چیزی نگذشته بود که یک خرمگس نزدیک پنجره (حالا یا از تو و یا از بیرون) شروع کرد به وزوز تمومناشدنی. وقتی که یک نفر رو میرنجونم، احساس میکنم تمام آشنایان مشترک من و اون شخص با من دشمن شدهاند. این که سهله، در موارد حاد، حتا ناآشنایان و در موارد خیلی حاد اشیا بیجان هم دشمنم میشن. در مورد این خرمگس هم همین بود. احساس کردم این هم میخواد این وقت شب اعتراضاش رو نسبت به کشتن اون حشره بیان کنه. گیرم که محدودیتهایی داشت و تواناییهاش برای اعتراض محدود بود.
دیروقت شده بود، خسته بودم، اما برای خوابیدن مشکل داشتم. احساس میکردم که شاید اعضای خانوادهاش شب بخوان انتقام بگیرن. البته اگر که تا به الان از مرگ این عضوشون خبردار شده بودن. شاید هم بیکس بوده و هیچوقت هیچکس در کولونیشون متوجه نبودناش نشه. من هم که در همون تنهاییاش کشتماش. شاید هم خودکشی کرده بود: تمام اینها بازی بود و من رو ابزار دستاش کرده بود که خودش رو بکشه. شاید هم در کل این گونه از حشرات موجودات اجتماعیای نیستن. تنها زندگی میکنن. برای تولید مثلشون ملاقاتهای سریع و کوتاهی ترتیب میدن و بعد هم هرکس میره به سی خودش. هرکدومشون هم که بمیرن، در همین غربت و بیکسی میمیرن.
داشت خوابم میبرد و چشمهام در حال بسته شدن بودن که یک دفعه جلوی خودم پاهای همون حشره رو با مقیاس چند برابر دیدم. چشمهام کامل باز شدن و سرم رو با وحشت بلند کردم. چیزی نبود. انگشتهای خودم بودن. عادت دارم شبها موقع خواب دستم رو زیر بالش میگذارم و انگشتهام از اون طرف بالش بیرون زده بودن. این بار چهارتایی مثل عروسکهای خیمهشببازی شده بودن که در این نمایش، یاد و خاطرهی همون حشره رو زنده نگه میداشتن. نمایش انتقام بود. چندین بار انگشتهام رو تکون دادم که از رابطهی علت و معلولی بین قصد خودم و حرکت اونها مطمئن بشم. اینطوری مطمئن میشدم که اینها انگشتهای من هستن و نه پاهای حشره (کلن رابطهی علت و معلولی خیلی آرامشدهنده است. در هر موردی سعی کنین رابطه رو کشف کنین: روحتون آروم میشه).
شب خوابش رو میدیدم که خودی نشون میده. صبح از وقتی که آفتاب زد، یک مقدار خیالم راحتتر شد. انگار که خورشید اومد و گفت: «من حواسم هست. تو بخواب». اما به هر حال اون حشره آرامش رو از من گرفت. ناخودآگاه، در جای جای خونهمون به دنبالش میگردم. از هر جایی انتظار دارم بیرون بزنه. خیلی محتاط شدهام. خونهای که اون قدر دوست داشتم و از بودن در اون لذت میبردم، برام تبدیل به جهنم شده. همهجا رو به شکل حشره میبینم. جهنم من نه در اون دنیا بود و نه در جای دیگه. جهنم من خودم شدم و یاد یک حشره که دیشب کشتم….
به صبح هم امیدی نبود
مرد به زن پیشنهاد کرد که کمی بیشتر بنشینه. یک چای بخورن و بعد بره. زن اما اصرار داشت که زودتر خونهی مرد رو ترک کنه. معذب بود. به مرد هم اطمینان نداشت. البته به نظرش مرد خوش قیافهای بود و شاید هم آدم بدی نبود. اما با هم آشناییای نداشتن و نمیشد اعتماد کرد. مرد هم زیادی اصرار میکرد. یک بار اصرار، دو بار اصرار، صد بار اصرار. حتمن ریگی به کفش داشت که این همه اصرار میکرد. وگرنه که زن بارها گفته بود که مایل نیست بیشتر از این بمونه و باید زودتر بره. زن میترسید که مرد مسمومش کنه. یا داروی خوابآور بهش بده. از این خبرها که همیشه توی روزنامهها بود. برای اون هم ممکن بود چنین اتفاقی بیفته. مرد اما سمج بود و دست بردار نبود. اینقدر حرف زد و خواهش کرد و دلیل آورد و زبون ریخت که زن بیشتر موند و خسته شد و خوابآلود شد. زن دیگه چیزی نفهمید.
وقتی زن خوابش برد، مرد هم کمی جمع و جور و مرتبکاری کرد که بره و بخوابه. تا همین چند سال پیش احتمالش وجود داشت که زن، صبح که بیدار میشد، حافظهاش سر جاش باشه. چندسالی بود که دیگه به صبح هم امیدی نبود.