دردی که خودش مبدا تاریخ شد و تا آینده‌ی نامعلومی هم همراهم خواهد بود

وقتی خبردار شدم، کمی پلک زدم. شک کردم. دوباره نگاه کردم. درک نمی‌کردم. برام مفهوم نبود. جلوی چشم‌هام سیاهی می‌رفت. خالی شده بودم. نمی‌تونستم دست و پا بزنم. قبل‌تر اگر دست و پا می‌زدم، چیزی دستم رو می‌گرفت، می‌تونستم بیش‌تر دست و پا بزنم. این بار دیگه در خلا بودم. هیچی دورم نبود. دستم به هیچ جا بند نبود.

در بهت بودم و به دست‌هام نگاه می‌کردم. به دونه دونه‌ی انگشت‌ها زل می‌زدم. بی‌حس بودن، نیرویی نداشتن. شک کردم که این‌ها این‌جا چه کار می‌کنن. به دنبال امید می‌گشتم. به دنبال چیزی یا راهی جایگزین می‌گشتم. چیزی نبود. تازه فهمیدم اون چیزی که از دست داده‌ام، جایگزین نداره.

به دنبال بقیه می‌گشتم. کسانی که درد مشترک داشته باشن. می‌خواستم ببینم که فقط منم که دارم درد می‌کشم؟ می‌پرسیدم «حالا چی می‌شه؟». به این‌جاش فکر نکرده بودم. هیچ وقت فکر نکرده بودم که این رو هم ممکنه از دست بدم. هیچ ایده‌ای نداشتم. توی خلا بودم.

حالت تهوع داشتم. مطمئن بودم که اگر بالا بیارم، این درد هم بیرون می‌ریزه. اما چیزی رو بالا نمی‌آوردم. چیزی بود که همون تو معلق و سرگردان بود؛ نه می‌شد قورت داد و نه می‌شد بالا آورد.

می‌خواستم لبخند بزنم، اما عضله‌های صورتم جون نداشتن، جمع نمی‌شدن. سرم به بدنم سنگینی می‌کرد. دوست داشتم مثل مایع روی زمین پخش می‌شدم، جز به جز بدنم به پایین‌ترین جای ممکن می‌رفت، به پایین‌ترین لایه‌های زمین فرو می‌رفت. یک چیزی توی گلوم بود. نه کم می‌شد و نه زیاد. شناور بود.

وقتی اولین بار به خونه برگشتم، دوباره به یادش افتادم. یادم افتاد آخرین باری که خونه رو ترک کردم، هنوز داشتمش. اون از دست دادن، به مبدا تاریخ تبدیل شد. ناخن‌هام رو قبل از از دست دادن گرفتم یا بعدش؟ وقتی فلانی رو دیدم، از دست داده بودم یا نه؟

خوابیدن سخت بود. از خواب می‌ترسیدم. اما بالاخره می‌خوابیدم. خوابش رو می‌دیدم. آرامش رو بالاخره پیدا می‌کردم. وسط خواب چشمام رو باز می‌کردم. یادم می‌افتاد که از دست داده بودمش، اما دردی هم نداشتم. بیدارتر می‌شدم. دردش بر می‌گشت. می‌دیدم که چیزی عوض نشده. آرامش فقط توی خواب بوده. دوباره واقعیت رو حس می‌کردم.

گاهی متوجه حضور ناگهانی نور می‌شدم. نور با همون سرعتی که اومده بود، محو می‌شد. با چنگ و دندون به دنبال راهی بودم که بدون اون زندگی کنم. کم کم نور بیش‌تر از قبل می‌شد. صداها رو به‌تر از قبل می‌شنیدم. می‌دیدم که آدم‌ها با هم حرف می‌زنن، مشغول زندگی‌شونن. برای اولین بار هوس شنیدن موسیقی می‌کردم، هرچند برای شنیدن موسیقی محتاط بودم. کمی می‌ترسیدم. جرات نمی‌کردم به هر موسیقی‌ای گوش کنم. کنجکاو می‌شدم که کمی اخبار بخونم. گاهی بعضی رنگ‌ها به چشمم می‌اومدن.

عضله‌های صورت برای لبخندهای هرازگاهی هم‌کاری می‌کردن. گاهی لبخندی روی لبم می‌اومد و می‌موند. همه‌چیز پاک می‌شد و به زندگی قبلی برمی‌گشتم. همه‌چیز خوب بود، ولی یک دفعه یادش برمی‌گشت. فکر کرده بودم تموم شده، ولی دوباره برگشته بودم به خونه‌ی اول.

صبح می‌شد. از خواب بیدار می‌شدم. به اطراف نگاه می‌کردم. به دنبال دلیلی برای بیداری می‌گشتم. دلیلی پیدا نمی‌کردم. به نظرم به‌تر بود که بیش‌تر می‌خوابیدم. می‌خوابیدم، به اندازه‌ی تمام بیداری‌هایی که با داشتنش گذروندم. بیش‌تر می‌خوردم. گاهی زیادی می‌خوردم. آرامش رو در یک کاسه‌ی بستنی می‌دیدم. هرچه‌قدر بیش‌تر خودم رو در بستنی غرق می‌کردم، آرامش بیش‌تری پیدا می‌کردم.

گاهی با بعضی‌ها صحبت می‌کردم. نسبت به گفتگو بازتر شده بودم، بیش‌تر می‌پذیرفتم. هم‌دردی می‌شنیدم، آروم‌تر می‌شدم. راه‌های بیش‌تری رو جلوی خودم می‌دیدم. گاهی امکان زندگی کردن بدون اون از دست رفته هم به ذهنم می‌رسید.

ماه‌ها گذشت تا کمی به‌تر شدم. اما باز هم هیچ‌وقت فکرش ترکم نکرد. همیشه با من بود؛ ممکن بود گاهی کم‌تر خودش رو نشون بده، اما به هر حال همیشه وجود داشت. دردی بود که از اون مبدا تاریخ همراهم شد و تا زمانی نامعلوم در آینده هم همراهم خواهد بود.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *