اون کسانی که از ورود ژنهای ناپاک به نسل پاکشون میترسن، واقعا انتظار بهشت زیر پا هم دارن؟
All posts by روزبه
بهشت زیر پا – چهار
در راستای پست قبلی، این یکی از دلیلهاییه که برای خانوادههایی که بچهای رو به فرزندی میگیرن احترام زیادی قایل هستم. شاید که حاضر باشن برای خوشبختی بچهشون دست به هر کاری بزنن بدون این که آثار خودخواهیشون پشت وجود بچه بوده باشه.
بهشت زیر پا – سه
شاید که پدرمادرها حاضر باشن برای خوشبختی بچهشون دست به هر کاری بزنن. اما مسلمه که برای خوشبختی بچه اون رو به وجود نیاوردهان. طرفداران نظریههای مرتبط با برتری والدین به صرف والد بودن، یه لطفی بکنین مساله رو احساسی نکنین. تعارف که نداریم، به جز خودخواهی چه دلیل دیگهای پشتاش میگذارین؟
بهشت زیر پا – دو
این که فرزندان به پدر و مادر احترام بگذارن، شاید علتاش اینه که همیشه این پدرها و مادرها بودهان که رفتار «درست» رو آموزش دادهان و بچهها هم توان مقابله نداشتهان. شاید اگر تربیت به دست بچهها بود، این پدر و مادرها بودن که احترام به فرزندان رو سرلوحهی امور قرار میدادن.
بهشت زیر پا – یک
ممکنه چند پست آینده به مذاق بعضی از دوستان خوشایند نباشه (به هر دلیلی). یک لطف بکنین و اگر مطالب براتون آزاردهنده هستن، به آرومی از کنارشون بگذرین. اینها همه نظرات شخصی من هستن و در عین حال برای اکثر نظرات دیگه احترام قایل هستم. در هر صورت مشتاق شنیدن نظرات شما هستم.
یک نکتهی دیگه رو هم اضافه کنم: من، نویسندهی چند پست آینده، در مجموع فرزند سر به راهی بودهام. تا همین یازده سال پیش با پدرم و تا همین الان با مادرم رابطهی موفقی داشتهام. کمابیش همیشه هم از حضور همدیگه لذت بردهایم. منظور این که پستهای آینده نه از سر خشم که از سر مقدار فکر به ذهنم رسیدهان. امیدوارم که تا حدی بیطرفیام رو نشون داده باشم!
جیگرخون
دکتر لوکس در نایین
متن زیر یکی از خاطراتیه که حسین امینایی از دکتر لوکس نوشته و من هم متن رو عینا نقل میکنم.
برای داوری مسابقات روباتیک به نایین رفته بودیم. صبح با روزبه برای صبحانه به رستوران هتل رفتیم. مشغول صبحانه خوردن بود که ما رسیدیم. به روزبه گفتم که مزاحمشون نشیم. سلامی از دور کردیم و روی یک میز نشستیم و مشغول صبحانه خوردن شدیم. در زاویهی دید من قرار داشت. هنوز اولین لقمهی صبحانه از گلویم پایین نرفته بود که دیدم کیف و سینی صبحانهاش را در دست گرفته و به سمت میز ما میآید. سینیاش را گذاشت و با دلی باز مشغول صحبت شد. از ماجرای مسافرتش به نایین شروع کرد و از هواپیمای ملخداری صحبت کرد که با آن به نایین آمده. و خندهای از ته دل سر داد. میخندید و میخندیدیم. وقت نشده بود که لقمهی دوم صبحانهام را بخورم. «از اون هواپیماهایی که توی جنگ جهانی ازشون استفاده میشد» و باز هم شروع به خنده کرد. چند دقیقهای بود که لقمه در دستم بود و لقمه رو به روی بشقاب گذاشتم. «هواپیمای چهار ملخه هم نبود، دو ملخه بود!» و خندهاش را ادامه داد. نمیدانم که آن صبح، صبحانه خوردم یا نه.
محل مسابقات در یک سالن ورزشی بود. وقتی که در سالن بودیم، مردمی که برای دیدن مسابقات آمده بودند، برای او موج مکزیکی راه میانداختند…
دلم بدجوری گرفته. دکتر لوکس از دنیا رفت.
نه! من هرگز نمینالم… میخواهم فریاد بزنم. اگر نتوانستم، سکوت میکنم. خاموش بودن بهتر از نالیدن است.
باز هم از دکتر لوکس: فرار مغزها
حالا که صحبت از دکتر لوکس داغه، پیشنهاد میکنم در مورد برداشتهای خودمون از زندگی دکتر لوکس کمی احتیاط به خرج بدیم. دوستی در مورد دکتر لوکس گفته بودن «اولین چیزی که ما به عنوان دانشجوی خارج از کشور باید از ایشان یاد بگیریم، برگشتن و ماندن در ایران است!!!».
یک بار دکتر اعرابی این طور میگفت (سعی میکنم با کمک حافظه نقل به مضمون کنم و جملهها الزاما دقیق نیستن): «وقتی که درسم تموم شده بود، دو دل بودم که به ایران برگردم یا در آمریکا بمونم. به دکتر لوکس زنگ زدم که مشورت بگیرم. دکتر لوکس گفت اگه تنها برای وطنپرستی یا ایثار یا چیزهای شبیه به این میخوای برگردی ایران، نیای بهتره. اگه اینجا رو دوست داری و از زندگی در ایران لذت میبری، برگرد. من هم برگشتم».
در پایین قسمتی از مصاحبهی دکتر لوکس با رشد رو آوردهام. پیشنهاد میکنم اگه وقت کردین، کل مصاحبه رو بخونین.
سوال مصاحبهکننده: برای ادامهی فعالیتهای علمی خودتان چه برنامهای دارید؟ شما چرا اصلاً مشمول مسألهی فرار مغزها نبودید؟
جواب دکتر لوکس: بهنظر من این سؤال اشتباهی است. بهخاطر اینكه اگر «بحران هویت» در جهان ما حاكم نبود همه سعی نمیكردند ماندن یا نماندن در جایی را توجیه كنند. جواب این بود كه شرایط اینطور ایجاب كرد. بعضی مواقع شرایط طوری ایجاب میكند كه عدهی زیادی از افراد در محل تولدشان زندگی میكنند و عدهی كمی هم برحسب شرایط، محل زندگیشان را تغییر میدهند. آن چیزی كه باعث میشود این مطلب بهصورت سؤال حادی پیش بیاید «بحران هویتی» است كه در جامعه حاكم است و همه سعی میكنند برای چیزی كه خیلی عادی است و هر كسی هم عاملی برای تعیین محل زیستش است توجیهی پیدا كنند. بهعنوان مثال، ابراز میكنند كه من بهدلایلی ایثار كردم در كشور ماندم یا دنبال واقعیت رفتم و در كشور نماندم. اما در مورد خودم میتوانم بگویم شرایطم در ایران بهاندازهی كافی ارضاكننده بوده است بهطوری كه شامل فرار مغزها نشدهام.
چند خط و چند خاطره از دکتر لوکس
حیف که اعتقاد دارم مرگ هم جزیی از زندگیه و لازمه که در کنار حیات، مرگ هم وجود داشته باشه تا زندگی مفهوم پیدا کنه. وگرنه جا داشت فحش عالم رو بکشم به این دنیا.
دکتر لوکس جزو کسانی بود که از رفتناش خیلی ناراحت میشدم و بالاخره رفت و درد رفتناش رو اساسی حس کردم. در طی دورانی که دانشجو بودم، نتونستم اون طور که باید و شاید از حضورش استفاده کنم. فکرم محدود بود و عقلام ناقص. نتیجه این که اون قدری که باید، یاد نگرفتم. به جرات میگم برای هر سوالی جوابی داشت. آخرین بار حدود یک سال و نیم پیش دیدماش و نشستیم مدتی در مورد تحقیقام باهاش صحبت کردم. طبق انتظار شروع کرد به مدت زیادی در مورد تحقیق من صحبت کردن!
چند چیز کوچیک از دکتر لوکس به یاد میآرم:
– یک سال من و سولوژن تصمیم گرفتیم به مناسبت کریسمس به خونهشون بریم. بعد از کلاس از دکتر لوکس پرسیدیم که کی بیایم مناسبه؟ گفت که ترجیح میدم روز و تاریخ مشخص نکنم. همینطوری یک موقع پاشین بیاین در بزنین و بیایین تو. این طوری هم غافلگیرکننده است و از اون مهمتر این که من مجبور نمیشم قبل از اومدنتون خونه رو مرتب کنم (خیلی عجیبه که دیروز داشتم آدرسهای ایمیلام رو مرتب میکردم و به آدرس منزل دکتر لوکس رسیدم. مرتب کردم و ذخیره کردم و با خودم گفتم شاید یک روز دوباره خونهشون رفتم).
– از کرامات استاد این بود که کامپیوترش اون قدری منظم نبود. توی هارددیسکاش (و یا توی سیدیهایی که رایت میکرد)، داخل هر فولدر که میرفتین، چند تا فولدر هم به اسم «نیو فولدر»، از شماره یک تا مثلا ده بود و داخل اونها هم به همین ترتیب بود. هر موقع میخواست دنبال یک فایل بگرده، باید بین همین «نیو فولدر»ها مدت زیادی میگشت تا پیداش کنه.
– همیشه مواظب این بودم که کسی به صفحهی لپتاپام انگشت نزنه. اگه اشتباه نکنم، دکتر لوکس اولین کسی بود که نه تنها انگشت زد، که انگشتاش رو تا بند اول فرو کرد توی صفحهی لپتاپ.
از رفتناش واقعا ناراحت شدم. همیشه با یاد و خاطرهی خوب به یاد میآرمش. آدم عادیای نبود. نمونهاش هم این که از چیزهایی که ازش به یاد میآرم، انگشت شصتاش بود که از کفشاش بیرون زده بود. با خنده ازش یاد میکنم و بعد هم بغض گلوم رو میگیره….