Category Archives: سینما

پیشنهاد سرآشپز

بال‌های شکسته
از فیلم‌هایی بود که خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم. مثل بقیه‌ی فیلم‌هایی بود که دوست دارم: شبیه به زندگی. یک مجموعه بدبختی و بیچارگی و فلاکت به همراه خوشی‌های هر از گاهی و موقت.
فیلم محصول اسراییله (گویا در فیلم‌سازی هم قدرتی هستن این ملت) و در مورد مشکلات پیچیده‌ی خانواده‌ایه که پدرشون رو از دست داده‌ان. علت مرگ پدر هم این بوده که در سفر، دختر خانواده به دستشویی احتیاج داشته و چون خجالت می‌کشیده، از ماشین خیلی دور شده و در این مدت زنبور به پای پدر می‌زنه و پدر حساسیت داشته و…. حالا هم دختر کوچیک خانواده برای دستشویی مشکل پیدا کرده.
فیلم موسیقی خوبی هم داره که یک نمونه‌اش همینه:


دو پيشنهاد

اگر خواهان ديدن فيلمي آروم و بي‌دردسر هستين، فيلمي به نام Ensemble, c’est tout رو از دست ندين (عملا تا به حال پيش نيومده كه فيلمي با بازي Audrey Tautou ببينم و لذت نبرم). اگر هم خواهان ديدن فيلمي لطيف هستين كه روابط انساني قشنگي رو به نمايش مي‌ذاره، فيلمي هست به اسم Michou d’Auber كه پيشنهاد مي‌كنم اين رو هم از دست ندين.

يك پروژه‌ي خيلي خيلي بزرگ

امشب مرور گذراي من از فيلمي به اسم Seven Up تموم شد. در اين فيلم با تعدادي بچه‌ي انگليسي هفت ساله از موضوعات مختلف صحبت كرده‌ان و نظرشون رو در مورد مسايل مختلف مثل ثروت، شغل و ازدواج پرسيده‌ان. بعد با همين بچه‌ها وقتي كه چهارده ساله شدن صحبت كرده‌ان و بعد وقتي بيست و يك ساله شده‌ان و همين‌طور بيست و هشت ساله و سي و پنج ساله و چهل و دو سالگي‌شون رو به تصوير كشيده‌ان!

فيلم جالبي بود و به هر حال ديدن‌اش رو توصيه مي‌كنم. البته لازمه كه بيننده حوصله داشته باشه كه قشنگ به صحبت‌ها گوش كنه و دقت كنه و اين موضوع براي من كه نه حوصله دارم و نه پيش‌نيازهاي زباني، كمي مساله رو سخت كرد!

يكي از نكات مثبت فيلم اين بود كه بيننده اين فرصت رو داشت كه ببينه چه طور بچه‌اي در آينده چه طور آدمي مي‌شه و قضاوت‌هاي ما از سنين اوليه‌ي اين بچه‌ها تا چه حد در آينده درست خواهد بود.

به خدا اين تراژدي نيست!

پسره به مدت سيصد و شصت و پنج روز، هر روز، براي دختره نامه فرستاد اما مادر دختره نامه‌ها رو مخفي مي‌كرد و در نتيجه اين دو در اون زمان به هم نرسيدن و هركدوم به دنبال زندگي‌شون رفتن اما سال‌ها بعد تازه متوجه شدن كه همديگه رو دوست داشتن و….*

وقتي كه يك تراژدي به خاطر يك حادثه به وجود بياد، ديگه تراژدي نيست بلكه يك حادثه است (همون‌طور كه اسمش هم روش هست). اينه كه فيلم‌هايي كه تعدادي فرضيه‌ي تخيلي رو پشت سر هم مي‌چينن و نشون مي‌دن كه با به وجود اومدن پاره‌اي تصادفات اون داستان شاد از دست رفت و اين داستان غم‌انگيز به جاش اومد، من رو چندان تحت تاثير قرار نمي‌دن. شنيده‌ام (و خودم نظر مشخصي ندارم) كه يكي از انتقادهايي كه به رومئو و ژوليت شكسپير هم وارده همين هست كه اون يكي خواب بود (يا بي‌هوش) و اين يكي به هوش اومد و فكر كرد كه اون يكي مرده، در نتيجه خودش رو كشت. اون يكي هم وقتي بيدار شد و ديد اين يكي مرده، خودش رو كشت! يعني تنها به خاطر يك اتفاق (كه مثلا اين يكي درست موقعي به هوش اومد كه اون يكي خواب بود) يك مساله‌ي غم‌انگيز به وجود مي‌ياد و اگر اين اتفاق نمي‌افتاد (مثلا اين يكي ده دقيقه ديرتر به هوش مي‌اومد)، كل داستان تراژيك منتفي مي‌شد و در نتيجه اين رو يك تراژدي عميق نمي‌دونن.

به طور كلي براي اتفاق جاي چنداني در زندگي قايل نيستم ولي زندگي رو مجموعه‌اي مي‌دونم از اتفاقات كه در مجموع اثر كلي‌شون حول يك ميانگين كمابيش مشخص در تغييره. اگر تعداد اتفاقات بيش از اندازه زياد بود و شرايط جديدي به وجود اومد، اون وقت نتيجه مي‌گيريم كه زندگي حول نقطه‌ي جديدي در گردشه (و نه نقطه‌ي تخيلي كه ما فكر مي‌كنيم بايد باشه) و اگر اتفاقات زياد باعث بروز تنوع خيلي زياد در زندگي شدن، اون وقت مي‌شه نتيجه گرفت كه زندگي به اندازه‌ي كافي لخت (به فتح لام!) نبوده.

همين مي‌شه كه فيلم‌هايي مانند Amelie و Before Sunrise و Before Sunset و Dancer in the Dark توجه‌ام رو جلب مي‌كنن. فيلم‌هايي كه در اون‌ها يا اتفاق خاصي نمي‌افته (احتمالا مثل زندگي) و يا اگر هم اتفاقي مي‌افته، چنان اتفاقي مي‌افته كه اگه شرايط فيلم دويست بار ديگه هم تكرار مي‌شه باز هم همون اتفاق مي‌افتاد!

 

* قسمتي از داستان يك فيلم به نام The Notebook

آيا هركاري در زندگي مي‌كنيم تنها براي اين نيست كه كمي بيش‌تر دوست داشته بشيم؟

«من فكر مي‌كنم كه اگر خدايي وجود داشته باشه، در ما نخواهد بود. نه در تو و نه در من. بلكه خدا در همين فاصله‌ي كوچيكي خواهد بود كه بين ما هست.»

جمله‌ي بالا از فيلمي هست به نام Before Sunrise كه امشب ديدم. به جرات مي‌گم كه يكي از فيلم‌هاي قشنگي بوده كه تا به حال ديده‌ام. در سال هزار و نهصد و نود و پنج اين فيلم با حضور دو بازيگر اصلي (اتان هاك و جولي دلپي) ساخته شد و موضوع اين بود كه دو نفر به صورت اتفاقي همديگه رو ملاقات مي‌كنن و يك روزشون با هم در وين نمايش داده مي‌شه. در اين مدت حرف‌هاي خيلي قشنگي بين‌شون رد و بدل مي‌شه و نمايي از عشق بين دو نفر به تصوير كشيده مي‌شه. در سال دو هزار و چهار كارگردان فيلم ديگه‌اي با حضور همون دو بازيگر ساخت به اسم Before Sunset كه همين دو نفر بودن كه نه سال بعد همديگه رو در پاريس ملاقات كردن. در اين فيلم هم مثل فيلم قبلي به مدت يك ساعت و خورده‌اي دو نفر رو مي‌بينين كه با هم حرف مي‌زنن و بس! (البته فيلم تنها شامل حرف نيست و ظرافت‌هاي خيلي زيادي به همراه داره)

شايد اين دو فيلم مورد پسند هر سليقه‌اي نباشن، اما پيشنهاد مي‌كنم كه اگر تونستين يك بار امتحان كنين. يك تصوير خيلي قشنگ از عشق رو به نمايش مي‌ذاره. در ضمن شايد (البته فقط شايد) من اشتباه كردم و اول فيلم دوم رو ديدم و بعد فيلم اول رو!

فيلم خيلي خيلي تلخ… از قهوه هم تلخ‌تر

مدت زيادي بود كه هيچ فيلمي من رو تحت تاثير قرار نمي‌داد و اتفاقا از اين موضوع نگران هم بودم. كم كم داشتم در مورد عملكرد بلوك‌هاي احساسات‌ساز در خودم شك مي‌كردم كه پس چرا در مورد هيچ فيلمي واكنش نشون نمي‌دن تا اين كه چند روز پيش فيلم Dancer in the Dark رو ديدم؛ از نگراني بابت خالي شدن از احساسات بيرون اومدم، به اين نگراني دچار شده‌ام كه چه طور اين فيلم رو از ذهنم بيرون كنم.