اولین مرحله‌ی برخورد ما با غم: شوکه می‌شیم، بی‌حس می‌شیم، باور نمی‌کنیم و رد می‌کنیم

یکی از اولین عکس‌العمل‌ها در برابر غم از دست دادن، شوک (shock) و بی‌حسی (numbness) است که تنها مرحله‌ای است که فقط همین یک بار اتفاق می‌افته و دوباره تکرار نمی‌شه. این وضعیت ممکنه از یکی دو ساعت تا یکی دو هفته طول بکشه، بسته به اون چیزی که از دست داده شده. شوک و بی‌حسی به نوعی یک مکانیزم دفاعی برای ماست که ما رو در برابر فشار عاطفی و روانی محافظت کنه (چیزی شبیه به شوک اولیه در موقع صدمه‌ی جسمانی). این عکس‌العمل کمک می‌کنه که از شدت درد زیاد از پا نیفتیم.

شوک و بی‌حسی پیش‌درآمدهایی برای عکس‌العمل‌های بعدی ما هستن: باور نکردن (disbelief) و رد کردن (denial) موضوع. ما با رد کردن موضوع به نوعی تعیین می‌کنیم که چه مقدار از واقعیت رو حاضر هستیم بپذیریم و هضم کنیم. به این ترتیب خودمون رو بیش از اندازه پر نمی‌کنیم و به خودمون اجازه می‌دیم که متناسب با ظرفیت و توانایی‌مون از حقیقت موجود قبول کنیم. مثالش شبیه به یک کرکره است که به آرومی روشن‌اش می‌کنیم تا بیش‌تر و بیش‌تر از صحنه‌ی پشت پنجره ببینیم تا جایی که به طور کامل کرکره رو بالا کشیده باشیم (یعنی پذیرش کامل واقعیت).

به عنوان یک نمونه از باور نکردن غم از دست دادن، در یک کارگاه آموزشی برای پلیس ایالتی ویسکانسین یک افسر چنین خاطره‌ای تعریف کرده: آقایی در بزرگ‌راه کشته شده بود و می‌خواستیم این خبر رو به خانمش برسونیم. خانم از ساعت هشت و نیم شب منتظر شوهرش بوده اما از شوهر خبری نشده. وقتی من ساعت یک بامداد با یکی از همسایه‌ها به در خونه‌ی خانم رفتیم و خبر رو بهش دادیم، خانم از حال رفت. وقتی به هوش اومد، به من و همسایه گفت «شوهر من به زودی می‌رسه. فعلا براتون یک قهوه بگذارم تا اون هم کم‌کم بیاد؟»

اگر گاهی می‌بینین که کسی به جای ناراحتی برای از دست دادن کسی یا چیزی به طور غیرطبیعی خوشحال و راحته، شاید به این معنا نباشه که مساله حل شده؛ بلکه شاید معنی‌اش این باشه که هنوز در مرحله‌ی رد کردن قرار داره. عیب کار این‌جاست که در این شرایط اطرافیان ممکنه پشتیبانی و همراهی با شخص از دست داده رو کم کنن (به خیال این که دیگه نیازی نداره) در حالی که اتفاقن طرف در وضعیت بحرانی‌ای قرار داره.

در کنار باور نکردن و رد کردن، یکی دیگه از عکس‌العمل‌ها چونه‌زنیه. شخص به نوعی این کار رو می‌کنه که مقداری قدرت به دست بیاره که بتونه با مساله مبارزه کنه. برای مثال بچه‌ای که به فرزندی گرفته شده از بابت از دست دادن پدر و مادر بیولوژیکی‌اش ناراحته. ممکنه تمام تقصیرها رو به گردن خودش بندازه و تصمیم بگیره که بچه‌ای باشه که به طور استثنایی خوب باشه که بتونه به این ترتیب جبران اشتباهات گذشته‌اش رو کرده باشه.

یکی دیگه از عکس‌العمل‌های اولیه، فروپاشی (disintegration) است. معمولن بعد از پایان شوک و بی‌حسی، شخص احساس‌اش نسبت به خودش رو از دست می‌ده و منجر به این می‌شه که احساس تکه‌تکه‌شدگی بهش دست بده. اگر یک بچه دچار این وضعیت بشه، ممکنه از فراگیری بعضی مهارت‌های بچگی باز بمونه و یا حتا بعضی از مهارت‌های قبلن یادگرفته رو از دست بده. تجربه‌ی شخصی من اینه که وقتی با غم از دست دادن مواجه شده‌ام، بازی بدمینتون‌ام به میزان قابل توجهی افت پیدا می‌کنه و مهارت‌های ساده‌ای که قبلن به خوبی یاد گرفته‌بودم رو نمی‌تونستم تکرار کنم.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

چند خطی درباره‌ی غم

فرض کنین شما خودکاری دارین که همیشه از اون استفاده می‌کنین. همه‌ی نوشتن‌هاتون با اون بوده و همیشه هم همراه‌تون بوده. یک روز به داخل کیف دست می‌برین، ولی پیداش نمی‌کنین. خیلی می‌گردین، اما بی‌فایده است. به تمام جیب‌ها دست می‌زنین، نتیجه‌ای نداره. اطراف رو می‌گردین و باز هم پیدا نمی‌کنین. دوباره به سراغ جیب‌ها می‌رین و می‌گردین، با این که قبلا گشته بودین (این که جیبی رو می‌گردین که قبلا گشته بودین، نوعی باور نکردن و نپذیرفتنه که یکی از اولین عکس‌العمل‌ها در هنگام غمه).

استفاده از یک خودکار جدید رو شروع می‌کنین. مثل قبلی نمی‌نویسه. به رنگ و روانی و ضخامت خودکار قبلی عادت داشتین. ممکنه حتا مدتی به خودکار جدید زل بزنین. اما فایده‌ای نداره. به دل نمی‌نشینه. حتا در مدت نوشتن هم به این فکر می‌کنین که خودکار قبلی رو کجا ممکنه گم کرده باشین (هم‌چنان دست از جستجو نمی‌کشین). بعد از یک هفته ممکنه یک جستجوی دوباره به راه بندازین که بلکه خودکار قبلی رو پیدا کنین و باز هم از پیدا نکردن‌اش افسوس می‌خورین.

هر از گاهی خودکار قبلی رو به یاد میارین، اما به مرور زمان فاصله‌ی بین این به یاد آوردن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه تا این که به طور کامل فراموش‌اش می‌کنین. از این‌جا به بعد تمرکزتون رو به طور کامل بر خودکار جدید می‌گذارین. این که چه قدر گذروندن این مراحل طول می‌کشه، بستگی به این داره که تا چه اندازه شخص از دست‌دهنده در اون چیزی که از دست داده شده، دخیل بوده. مثلا دخیل بودن شخص (self) در یک خودکار خیلی ضعیفه و در نتیجه کنار اومدن با غمش خیلی سریع‌تر و راحت‌تر انجام می‌شه در حالی که اگر کسی یکی از والدین‌اش رو از دست بده، به خاطر ارتباط بیش‌تری که بین والد و خودش حس می‌شه، کنار اومدن با غم از دست دادن سخت‌تره.

مهم نیست که یک خودکار رو از دست داده باشین یا یک انسان رو. گذروندن مراحل غم (grief) به طور کیفی کمابیش مشابه هستن و عمده تفاوت‌شون در کمیت هست. معمولا این مراحل رو باید گذروند:
– واکنش اولیه‌ی پس از از دست دادن، مثل شوک و به هم‌ریختگی (disorganization) و بروز مکانیزم‌های دفاعی
– آرزو کردن (yearning)، حسرت خوردن (pining) و جستجو کردن
– احساسات قوی و با شدت زیاد
– یاس (despair) و نا امیدی (hopelessness)
– بازسازی انسجام قبلی (reorganization)

شاید در بیش‌تر موارد این مرحله‌ها به ترتیب طی بشن، اما همیشه این طور نیست. برای بعضی افراد ترتیب این مرحله‌های بروز غم به هم می‌ریزه. در ضمن همیشه این مراحل مجزا نیستن و در بعضی موارد بروز این مراحل هم‌پوشانی دارن و ممکنه دو یا بیش‌تر از این عکس‌العمل‌ها هم‌زمان بروز کنن.

یک نکته‌ی جالب: بزرگ‌ترها بعضی از عکس‌العمل‌ها رو تحت کنترل قرار می‌دن یا سرکوب می‌کنن، در حالی که بچه‌ها آزادتر هستن. برای مثال در مورد جستجو، بچه‌ها ممکنه در مواقع غم به صورت واقعی و فیزیکی به دنبال اون چیز یا کسی بگردن که از دست داده‌اند. مثلا در یک مورد یک دختربچه‌ی سه ساله که به فرزندی گرفته شده بوده، این رو درک کرده که خانمی غیر از مادرش اون رو به دنیا آورده و از بابت از دست دادن (loss) مادر بیولوژیکی‌اش غم داشته. این دختر جلوی خانم‌های غریبه رو می‌گرفته و می‌پرسیده که آیا اون خانم اون کسی بوده که اون رو به دنیا آورده؟

یک نکته‌ی جالب دیگه: بزرگ‌ترها معمولا غم رو به یک‌باره و با تمام ابعادش تجربه می‌کنن، چون درک کافی از کل مساله دارن. اما بچه‌ها این طور نیستند. یک بچه ممکنه با توجه به درک محدودش غم داشته باشه، ناراحتی‌اش رو بروز بده و مساله تموم بشه. چند سال بعد که به سطح جدیدی از درک و شناخت (level of cognition) می‌رسه، درک جدیدی از غم‌اش پیدا می‌کنه و ناراحتی‌اش رو دوباره بروز می‌ده. این روند ممکنه تا چند سال ادامه داشته باشه و هر چند سال یک بار بچه غم‌اش رو دوباره بروز بده، اما با درک و شناختی بیش‌تر و دقیق‌تر (نیاز به گفتن نیست که این روند کاملا هم طبیعی هست).

سخن پایانی این که چه بچه‌ها و چه بزرگ‌ترها ممکنه در بروز غم و ناراحتی تاخیر داشته باشن. گاهی مسوولیت‌ها و نگرانی‌ها مانع از بروز به موقع غم می‌شه. گاهی هم شخص احساس می‌کنه توانایی هضم کل ماجرا رو نداره و برای همین بروز ناراحتی‌اش رو به تعویق می‌اندازه. مثال فرزندخواندگی‌اش هم اینه که یک بچه که فرزندخوانده‌ی خانواده است، برای این که پدر و مادرش رو ناراحت نکنه، بروز غم برای پدر و مادر بیولوژیکی‌اش رو به بعدتر موکول می‌کنه و بعید نیست که با بروز یک اتفاق ناخوشایند دیگه (و نامربوط به فرزندخواندگی) کل ناراحتی‌اش رو یک‌جا نشون بده.

این پست عمدتا با برداشتی از این کتاب نوشته شده بود.

برای محافظت از خودمان و دختر ناموجودمان

اون‌جایی که همه جزو دوستان‌ام هستن و جمعیت زیادی هم در حلقه‌ی دوستان‌ام دارم، زندگی نیست: فیس‌بوکه. زندگی واقعی، فیس‌بوک نیست.

در فیس‌بوک در تلاش هستم که تعداد دوستان‌ام زیاد باشه. از این موضوع لذت می‌برم (تعداد دوستان‌ام هم نسبتن زیاد شده). اما تازگی به این نتیجه رسیدم که در زندگی واقعی به دنبال چیز دیگه‌ای هستم. دوستی‌هایی که عمیق‌تر باشن و از ارتباطاتم لذت بیش‌تری ببرم. به جای کمیت، بیش‌تر از قبل به دنبال کیفیت هستم.

جایی بود که متوجه شدم دغدغه‌های کسانی که باهاشون ارتباط دارم هم مهمه. جایی بود که تصمیم گرفتم در مورد افرادی که باهاشون ارتباط دارم، مقداری کمیت رو کاهش بدم و به جاش به دنبال کیفیت باشم. هر چه قدر هم که از گوناگونی بگیم و از برتری‌های تنوع سلایق حرف بزنیم، باز هم عمر کوتاهه و زمان و انرژی و ظرفیت محدود؛ جایی باید جلوی تنوع رو گرفت. وقتی با کسی اختلاف دغدغه‌ی بنیادی دارم، مساله چیزی نیست که بشه به راحتی از کنارش گذشت.

اما چه چیزی باعث شد که اولین بار به این نتیجه برسم؟
برای ما که فعلا نه به داره، نه به باره. با وجود این، از وقتی که وارد پروسه‌ی فرزندخواندگی شدیم، مساله جدی‌تر شد. انگار که اثر ناخودآگاه (و شاید غریزی) محافظت از فرزند بوده که به من در رسیدن به این نتیجه کمک کرد. دست کم برای محافظت احتمالی از فرزند آینده‌ای که هنوز در کار نیست، ناخودآگاه به این سمت کشیده شدم: در روابطم با کسانی که ممکنه به هر نوعی از طرف‌شون به بچه‌ام آسیبی برسه، محتاط‌تر باشم؛ حتا اگر که اون آسیب در حد یک نظر آزاردهنده‌ی جزیی و بیان شده از روی بی‌فکری باشه (حالا حالاها که بچه‌ای در کار نیست؛ اما ظاهرن خود بچه حضورش رو پیشاپیش اعلام کرده!).

پس‌نوشت: محافظت از بچه به نوعی کاتالیزور بود. مساله کلی‌تر از اینه: زمانی رسید که دغدغه‌های اون‌هایی که باهاشون ارتباط دارم هم مهم شد.