زندگی، از میوه تا کارگران معدن شیلی

ویدئوی پایین رو ببینین. به نظرم نمایش واضح و مشخصی از زندگیه.

این که همه از بین می‌رن، گروهی زودتر، گروهی دیرتر. اما درست در اون وسط، وقتی که انتظار هیچ چیز دیگه‌ای رو نداریم، دوباره زندگی شکل می‌گیره. از اون وسط و از وسط مرگه که دوباره زندگی شروع می‌شه. سبز شدن سیب‌زمینی‌ها در پایان بیش‌تر به نوعی دهن‌کجی شبیه بود. انگار که یک کشمکش دائمی بین مرگ و زندگی هست و گاهی وزنه به سمت یکی‌شونه و گاهی اون یکی و دائم این وضعیت در رفت و برگشته (یک نوسان کننده یا به عبارتی oscillator داریم). در عین حال کل این پروسه هم قوانین خودش رو داره: از این حالت نوسانی خارجش کنین. مثلا سرعت‌اش رو تغییر بدین. خودش دوباره سرعتش رو تنظیم می‌کنه. تعداد زنده‌ها و مرده‌ها رو تغییر بدین. باز هم خودش دوباره تغییر می‌ده و به حالت خودش برمی‌گردونه (در مجموع یک حلقه‌ی محدود یا limit cycle تشکل می‌ده).

HUGO INFANTE/AFP/Getty Images

مشابه همین کشمکش بین مرگ و زندگی رو در مورد کارگران معدن شیلی هم حس کردم. یک جور تقلا و دست و پا زدن رو دیدم که در پایان هم نتیجه‌بخش بود. احساس کردم هر بار بیرون اومدن هر کارگر از اون پایین یک دهن‌کجی دیگه به مرگ بود. انگار که هرکدوم می‌خواست نشون بده که مبارزه کرده، تقلا کرده، جنگیده و فعلا پیروز شده (می‌گم فعلا، چون به هر حال پیروزی در مبارزه‌ی مرگ و زندگی دائمی نیست که در غیر این صورت نوسان‌کننده نبود و دیگه نه مرگ حساب می‌شد و نه زندگی). شاید برای همین هم بود که با اشتیاق زیادی می‌نشستم و بیرون اومدن این‌ها رو دونه دونه نگاه می‌کردم و می‌خواستم اون صحنه‌ها رو ببلعم. هیچ کدوم بیرون اومدن‌ها هم برام تکراری نشدن. زندگی هیچ وقت تکراری نمی‌شه….

* تیتر پیشنهادی از یک دوست بود.

3 thoughts on “زندگی، از میوه تا کارگران معدن شیلی”

  1. زمانه جالبی شده چه چیزها که به چه چیزهایی ربط پیدا نمیکند!!!
    مثلا این شعر شبستری به ویدئوی بالا شبیه نیست؟؟

    تبه گردد سراسر مغز بادام گرش از پوست بیرون آوری خام
    ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست اگر مغزش بر آری بر کنی پوست
    شریعت پوست، مغز آمد حقیقت میان این و آن باشد طریقت
    خلل در راه سالک نقص مغز است چو مغزش پخته شد بی‌پوست نغز است
    چو عارف با یقین خویش پیوست رسیده گشت مغز و پوست بشکست
    وجودش اندر این عالم نپاید برون رفت و دگر هرگز نیاید
    وگر با پوست تابد تابش خور در این نشات کند یک دور دیگر
    درختی گردد او از آب و از خاک که شاخش بگذرد از جمله افلاک
    همان دانه برون آید دگر بار یکی صد گشته از تقدیر جبار
    چو سیر حبه بر خط شجر شد ز نقطه خط ز خط دوری دگر شد
    چو شد در دایره سالک مکمل رسد هم نقطهٔ آخر به اول
    دگر باره شود مانند پرگار بر آن کاری که اول بود بر کار

  2. خیلی تاثیر گذار بود.
    شنیدید گاهی به یک سری آدم ها میگویند “سیب زمینی” که یعنی فلانی …. است.
    فکر میکنم بعد از این فیلم باید به احترام سیب زمینی هر گز به هیچ کس گفته نشود سیب زمینی. یا حد اقل به عنوان صفت خوب به کار گرفته شود.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *