All posts by روزبه

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – شش

بچه‌ها خاطره‌ای از پرورشگاه ندارن، به جز دختر دومم که تنها چیزی که یادشه اینه که برای این که سیر بشن، از درخت توت می‌کنده‌اند و می‌خورده‌اند. وقتی بچه‌ها رو گرفتیم، مشکل تغذیه‌ای داشتن. پوست‌شون شفاف بود و رگ‌هاشون دیده می‌شد. جثه‌های ریزی داشتن و لباس‌های بچه‌های سن و سال خودشون براشون زیادی بزرگ بود. مجبور بودیم از لباس‌های بچه‌های یکی دو سال کوچیک‌تر از هرکدوم‌شون استفاده کنیم. وقتی داشتیم از پرورشگاه بیرون می‌اومدیم و بچه‌ها رو می‌آوردیم، یکی از مربی‌ها (یا شاید مدیر پرورشگاه) گفت نگران تغذیه‌شون نباشین؛ این‌ها مثل سگ می‌مونن، هرچی بذارین جلوشون می‌خورن.

البته شاید الان وضعیت پرورشگاه‌ها به‌تر شده باشه. امیدوارم.

یکی از پسرها مثل سنجاب عادت داشت غذا برمی‌داشت و این طرف و اون طرف مخفی می‌کرد. احتمالن یک جور واکنش ناخودآگاه بود. ما به مقدار زیاد غذا جلوی دستش می‌گذاشتیم و سعی می‌کردیم بهش بفهمونیم که غذا به اندازه‌ی کافی هست و همیشه هم در دسترسه، اما باز هم به این عادت مخفی کردنش ادامه می‌داد. گاهی می‌دیدیم از زیر مبل یا از داخل کمد لباس‌ها یا از توی تشک، مواد غذایی درمیاد. این هم شاید مثل سنجاب، گاهی فراموش می‌کرد غذاها رو کجا گذاشته.

در مورد محدودیت منابع در پرورشگاه، مثل کم‌بود غذا، قبل‌تر خونده بودم. در این مورد ظاهرن یکی از راه‌های کارا اینه که پدر و مادر همیشه به مقدار زیاد غذا جلوی دست بچه بگذارن تا کم‌کم محدودیت‌های پرورشگاه رو فراموش کنه. ظاهرن هم موضوع قابل حل و ساده‌ایه.

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – پنج

در پرورشگاه تازه با بچه‌ها آشنا شده بودیم. پسر کوچیکم که اون زمان دو سالش بود، گفت توالت. من هم خوشحال شدم که پس این بچه انگلیسی بلده!

البته شوخی می‌کرد. خودش هم می‌دونسته این کلمه در روسی و انگلیسی مشابهه.

دستش رو گرفتم و رفتیم به سمت جایی که به نظر می‌اومد دستشویی باشه. دستم رو کشید و به طرف جایی برد که به آشپزخونه شبیه‌تر بود. روی کابینت‌ها تعداد زیادی ظرف شبیه به قابلمه بود که روی هرکدوم اسم یکی از بچه‌ها نوشته شده بود. پسرم قابلمه‌ی خودش رو برداشت، روی زمین گذاشت، کارش رو انجام داد، قابلمه رو خالی کرد و سر جاش گذاشت. من نفهمیدم کل این اتفاق‌ها چه طور افتاد. اصلن نفهمیدم این اسم خودش رو روی قابلمه از کجا یادگرفته بود. تنها به این فکر کردم که چه بلایی به سر بچه‌ی دو ساله آورده‌ان که چنین کاری رو یاد گرفته؟

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – چهار

وقتی به پرورشگاه رفتم، فقط دلم می‌خواست می‌تونستم همه‌ی این شصت بچه رو با خودم بردارم و بیارم و بزرگ بکنم. خیلی سخت بود دیدن این که این بچه‌ها در این شرایط زندگی می‌کنن.

گاهی به بعضی دوستان می‌گیم که شرایط تغییر کرده و مجبوریم شرط حداکثر سنی رو برای دخترمون از دو سال به سه سال افزایش بدیم. جمله‌هایی (بالاخره ناخوشایند) می‌شنویم مثل این که «این بچه شکل گرفته، دیگه فایده نداره» یا «قبول نکنین، بگین نمی‌خوایم». اما این دوستان نمی‌گن که با مخالفت کردن ما، مشکل اون بچه حل نمی‌شه. اون بچه، به هر حال، فارغ از گذشته‌اش و شرایطش و سنش، حق داره که از داشتن پدر و مادر برخوردار باشه. حالا گیریم دولت‌ها کوتاهی کرده باشن، اما به هر حال مشکل بچه سر جاشه. خیلی لذت‌بخش بود که دیدیم کسی گفت رفته پرورشگاه، دیده شرایط بچه‌ها بده، دلش خواسته همه رو برداره بیاره، فارغ از وضعیت و شرایط بچه‌ها. یاد صحبت یکی از دوستان افتادم که چیزی می‌گفت در این مایه که «پدرم اعتقاد داره که آدم باید ماشین رو نو بخره که از توی زرورق دربیاره. شاید درستش این باشه که به همین ترتیب، آدم بچه‌ی بیولوژیکی بیاره که از توی زرورق درش بیاره».

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – سه

آیا بچه‌های زیستی با بچه‌های فرزندخوانده فرق دارن؟ البته که فرق دارن! از همون اول که بچه به دنیا نیومده، داره از مادر و پدر و محیط اطراف تاثیر می‌گیره. بچه‌ای که از اول تولد یا حتا بعدتر از خانواده‌اش جدا می‌شه و در پرورشگاه زندگی می‌کنه و بعد شاید دوباره مجبور بشه با یک پدر و مادر جدید ارتباط عاطفی برقرار بکنه، با بچه‌ای که همیشه، حتا قبل از تولد، در یک محیط آروم بوده، فرق داره. شاید یک بچه‌ی فرزندخوانده به این راحتی روی آرامش رو نبینه و زمان و کار و تلاش و انرژی زیادی از طرف پدر و مادر برای کمک بهش لازم باشه.

دوستان زیادی داشتیم و داریم که احتمالن از روی خیرخواهی مساله‌ای شبیه به این رو گوش‌زد می‌کردن و می‌کنن. باید اعتراف کنم که اکثرن هم این بحث‌ها جزو بحث‌های جالب و هیجان انگیز نبوده. در مورد مددکار فرق می‌کرد. کسی بود که خبر داشت و روی هوا حرف نمی‌زد. در ضمن کسی بود که سختی کشیده بود و به این کار اعتقاد داشت. خیلی فرق داره با کسی که می‌نشینه و بدون پس‌زمینه‌ی لازم، نظریه‌های روان‌شناسی و ژنتیک ارایه می‌ده.

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – دو

اون اوایل این دو پسر نگاه‌شون به خواهرشون بود. سر میز غذا، هر چیزی که جلوشون می‌گذاشتیم، پسرها دست نمی‌زدن. اول خواهر امتحان می‌کرد. بعد اون تایید می‌کرد که این‌ها بخورن یا نخورن. برای همین من گاهی مجبور بودم دور از چشم خواهرشون بعضی غذاها رو بهشون بدم که طعمش رو بچشن؛ وگرنه با این ترتیب هیچ راهی نبود که این‌ها بعضی غذاها رو امتحان بکنن.

پسرها تا قبل از این خواهرشون رو به خواهری نمی‌شناختن؛ در واقع در پرورشگاه هم جداگانه نگهداری می‌شده‌اند. به این خونه که اومده‌اند، شروع کرده‌اند به حرف‌شنوی از خواهرشون. شاید دیده‌اند که تنها کسیه که ازشون بزرگ‌تره و زبون‌شون رو بلده و تصمیم گرفته‌اند که به اون اقتدا کنن!

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – یک

اول‌ها خیلی سخت بود. سر میز شام می‌نشستیم، من و شوهرم و دختر اولم انگلیسی حرف می‌زدیم. این سه تا بچه هم با هم روسی حرف می‌زدن. هر از گاهی هم یکی‌شون می‌گفت مامان و همه به من نگاه می‌کردن. جلوی چشم من داشتن در مورد من حرف می‌زدن و من نمی‌فهمیدم چی می‌گن.

قبل‌تر خانواده‌های فرزندخوانده دیده بودیم. بعضی‌ها رو سرپایی و سریع ملاقات کردیم و بعضی هم خونه‌شون رفتیم و شام خوردیم و با بچه‌ها صحبت کردیم. اما در هیچ مورد تا این اندازه از جزییات و ریزه‌کاری‌های پشت پرده باخبر نشده بودیم.

روسی که بلد نبودم. در ضمن می‌خواستم به این بچه‌ها مفهوم خیابون رو یاد بدم، چرا که تا به حال خیابون ندیده بودن. برای همین می‌بردم‌شون کنار خیابون و به زمین اشاره می‌کردم و می‌گفتم «دا» (به روسی به معنای بله). بعد می‌بردم‌شون وسط خیابون و باز هم به زمین اشاره می‌کردم و می‌گفتم «نیت» (به روسی به معنای نخیر).

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار

من چهار بچه دارم. اولین دخترم رو همین‌جا به فرزندی گرفتیم. سه تای بعدی یک خواهر و دو برادر بیولوژیک بودن که هر سه تا رو هم‌زمان از روسیه به فرزندی گرفتیم. اون زمان دختر اولم هشت ساله بود، دختر جدیدم پنج ساله بود و پسرها چهار و سه ساله.

باید هر چند وقت یک بار مددکار بیاد خونه و زندگی‌مون رو ببینه که تایید کنه که هم‌چنان واجد شرایط برای فرزندخواندگی هستیم. مددکار این بارمون مادر چهار فرزند بود و گفتنی‌های زیادی داشت. صحبت‌هاش رو تا جایی که به یاد دارم جمع کرده‌ام. برای جلوگیری از طولانی شدن، صحبت‌هاش رو به همراه نوشته‌های خودم در چند پست جداگانه می‌نویسم (بخش‌هایی که عرض کم‌تری دارن، صحبت‌های مددکار هستن).

شاید این پست‌ها برای خیلی از خوانندگان جالب یا هیجان انگیز نباشن. این مطالب نظر من رو جلب کردن، چرا که دید دست اول از کسی می‌دن که تجربه‌ی این موضوع رو داشته. در ضمن، مددکار صادقانه خیلی از مشکلات و خاطراتش رو در میون گذاشته. برای ما این جلسه بیش‌تر فرصتی بود برای یادگیری بیش‌تر.

به نظرم فرزندخواندگی هم یک موضوع عادی و ساده است، مثل داشتن بچه‌های بیولوژیکی. خانواده‌های فرزندخوانده هم مثل بقیه‌ی خانواده‌ها هستن. یکی از خوبی‌های این خاطرات ساده (و در نگاه اول پیش پا افتاده) هم اینه که همین معمولی و طبیعی بودن این خانواده‌ها رو نشون بده.

دوستی داریم که بارها، البته از روی نیت خوب، به ما گفته که چه کار بزرگی می‌کنین و چه قدر فداکاری می‌کنین. این که یک نفر فرزندخواندگی رو فداکاری می‌دونه و از این بابت از پدر و مادر قدردانی می‌کنه، ولی از پدر و مادرهای بیولوژیک بابت بزرگ کردن فرزندهاشون قدردانی نمی‌کنه و کار اون‌ها رو فداکاری نمی‌دونه، نشون می‌ده که هنوز این دوست نمی‌تونه در لایه‌های عمیق ذهنش، فرزخوانده رو فرزند واقعی پدر و مادر بدونه. اگر نوشته‌هایی از این دست بتونن حتا یک نفر (فقط یک نفر) رو قانع کنن که از این به بعد از پدر و مادر فرزندخوانده بابت «فداکاری»شون تشکر نکنه (یا از همه‌ی پدر و مادرها به طور یک‌سان تشکر بکنه)، من به خواسته‌ام رسیده‌ام. یک نفر هم یک نفره.

خوش به وقتی که ناخوشی هم خوشی باشه

پارسال نوشتم «خوش به حال ملتی که از ناخوشی هم خوشی می سازه». در یکی از شهرهای نزدیک ما به نام « اسلیپی هالو»، تور قبرستون گذاشته بودن؛ مردم گروه گروه پشت گاری می‌نشستن و به مناسبت هالوین، بعد از تاریکی هوا، می‌رفتن به قبرستون و چرخی می‌زدن. گویا فیلمی هم به نام همین شهر ساخته شده.

امسال تصمیم گرفتیم ما هم بریم. برای این کار باید در صف می‌ایستادیم. از قضا من خنک‌ترین لباس موجود در کمدم رو پوشیده بودم. سردترین شب در چند ماه گذشته هم همین دیشب بود. به مدت یک ساعت و نیم در سرمای هوا لرزیدیم. نزدیک سوار شدن بودیم که متوجه شدیم برای همین گاری‌سواری در قبرستون هم باید بلیت بخریم: هر نفر سی دلار. دست از پا درازتر برگشتیم. دست‌های بی‌حس از سرمامون یک کلید ساده رو هم نمی‌تونستن نگه دارن.

شهر کناری به نام «تری تاون» یک رستوران یونانی داره که خیلی مورد علاقه‌ی ماست. غذاهاش قیمت کم و کیفیت خوب و از همه مهم‌تر حجم زیادی دارن. بیرون همه سرها رو در یقه کرده بودن. رستوران دنج بود و شیشه‌ها از داخل بخار کرده بودن. دو بشقاب سوپ خونگی داغ سفارش دادیم؛ در بشقاب‌های چینی گود با نقش و نگار ساده.

از پیش‌خدمت‌های رستوران به اسم جرج رو می‌شناسم. یک آقای یونانیه با حدود شصت سال سن، صورت گرد و چین خورده و قد کوتاه. مقدار کمی مو داره که همون یک ذره هم کامل سفیده. پارسال که رفته بودم همین رستوران، روز بعد از تغییر ساعت بود. گوشی موبایل من رو دید و گفت «گوشی من هم عین مال شماست. ساعتش تنظیم نشده و من هم نمی‌تونم بکشمش عقب. می‌شه کمکم کنین؟»

ماه بعد، نزدیک عید، دوباره ساعت تغییر کرد. یک روز آفتابی بود. همون روز خودم رو به رستوران رسوندم. ناهار خورده بودیم و نمی‌خواستیم غذایی بخوریم. رستوران شلوغ بود و صدای همهمه از میزها و دنگ و دونگ از آشپزخونه می‌اومد. سراغ جرج رو گرفتم. هم‌کارهاش صداش کردن. شک کرده بودن که مگه چه خبره که وسط این به هم ریختگی، یک نفر اومده صاف سراغ جرج رو گرفته. جرج اومد. سرش خیلی شلوغ بود و کلافه بود. اعصاب نداشت. چشم تو چشم، بدون تمرکز، با چشم‌هایی خسته و بی‌فروغ به من نگاه کرد. گفتم «جرج، منم، همون که از این تلفن‌ها داشت. خواستم بپرسم ساعت موبایلت رو درست کردی؟». انگار که براش یک لحظه سکوت شد. برای لحظه‌ای نه همهمه‌ای بود و نه صدایی از آشپزخونه می‌اومد. به چشم‌هاش برای یک لحظه زندگی برگشت. با دو دستش باهام دست داد.

دیشب گوشی موبایلم رو روی میز رستوران کنار دستم گذاشته بودم. جرج گوشی رو دید. اومد به سمت میز ما و باهام دست داد. گفتم «من رو یادت میاد؟» گفت «معلومه! امسال تغییر ساعت چندمه؟».

فرزندخواندگی: چه‌گونه درباره‌ی «فقر» با بچه‌ها گفتگو کنیم؟

توضیح فقر به نظر کار ساده‌ای می‌رسد، اما در عمل به این سادگی‌ها هم نیست. در واقع معمولن فقر تنها دلیل برای فرزندخواندگی نیست و نباید روی فقر به تنهایی بیش از اندازه تاکید کرد. ممکن است «فقر» برای بچه‌ها ترسناک باشد، به خصوص با توجه به تصویری که از فیلم‌ها و کارتون‌ها دریافت می‌کنند.

برای گفتگو از فقر، به بچه نگویید پدر و مادر بیولوژیکش در وسط گل و لای و گرسنگی دست و پا می‌زنند. می‌توانید برای بچه از این صحبت کنید که خیلی از چیزها که در اختیار داریم، مثل آموزش و بهداشت، در کشورها یا شهرهای دیگر به این راحتی در دسترس نیستند. بگویید که شاید یک مادر مجرد برای بزرگ کردن بچه امکانات محدودی داشته باشد؛ مثلن حتا نتواند شناسنامه بگیرد یا بچه را به مدرسه بفرستد. برای همین هم مادر بیولوژیک تصمیم می‌گیرد فرصت فرزندخواندگی را برای بچه فراهم کند تا بچه بتواند از امکانات لازم برخوردار شود.

در این شرایط شاید عکس‌العمل بچه احساس گناه باشد: بخواهد به هر موسسه‌ی خیریه‌ای که می‌بیند کمک کند و یا از داشتن اسباب‌بازی‌ها و امکاناتش عذاب وجدان داشته باشد. شاید کار خوب این باشد که شما به بچه کمک کنید تا تمرکزش را روی کمک به یک موسسه‌ی خیریه بگذارد، مثلن موسسه‌ای که نفعش به کشور یا شهر محل تولد بچه هم می‌رسد. به این ترتیب بچه برخورد فعالانه‌تری با موضوع می‌کند.

شروع‌کننده‌ی گفتگو: «مادر بیولوژیک تو تمام تلاشش رو کرد که از تو نگهداری کنه و برای تو امکاناتی که بچه‌ها لازم دارن رو فراهم کنه، مثلن این که وقتی مریض می‌شی تو رو به دکتر ببره یا تو رو در کلاس‌های آموزشی ثبت نام کنه. اما امکانش رو نداشت و نتونست همه‌ی این ها رو فراهم کنه. بنابراین تصمیم خوبی گرفت که امکان فرزندخواندگی رو برای تو فراهم کرد که در خانواده‌ای زندگی بکنی که این امکانات رو برای تو فراهم می‌کنن».

پاسخ احتمالی بچه: «پس چرا شما بهش پول ندادین؟»

پاسخ احتمالی شما: «اتفاقن چه ایده‌ی خوبی و چه فکر خوبی به نظرت رسید. اما متاسفانه قضیه به این سادگی نیست. ما مادر بیولوژیکت رو نمی‌شناختیم و اون خودش تصمیم گرفت که برنامه‌ی فرزندخواندگی رو جور کنه، چون به نظرش رسید که این جوری زندگی به‌تری برای تو فراهم می‌شه. ما قصد داشتیم یک بچه به فرزندی بگیریم و به ما در مورد تو گفتن و تو بچه‌ی ما شدی. اما به هر حال ما به مردم [شهر یا کشور محل تولد بچه] کمک می‌کنیم و امیدواریم که بتونیم شرایط خانواده‌های زیادی رو به این ترتیب به‌تر کنیم».

این آخرین پست از مجموعه‌ی گفتگو درباره‌ی مسایل ناخوشایند با فرزندخوانده‌ها بود.

فرزندخواندگی: چه‌گونه درباره‌ی «آزار جسمی» با بچه‌ها گفتگو کنیم؟

اگر بچه‌ی شما هنوز آثار ضرب و جرح را بر بدن دارد که بدون شک باید در این مورد با او صحبت کنید. اگر اثری بر بدن ندارد یا در دوران نوزادی مورد آزار جسمی (Physical Abuse or Neglect) بوده، باز هم باید در این مورد با او صحبت کنید. بچه‌ها حافظه‌ی قوی‌ای از آزاردیدن در دوران قبل از شروع به حرف زدن دارند. همین خاطرات، بعدتر باعث بروز بعضی مشکلات می‌شوند؛ مثلن بچه از تنهایی یا از محیط‌های بسته می‌ترسد و علت آن را هم نمی‌داند. خاطرات بچه‌ها از ترس و خشم ممکن است بدون محور و مبهم باشد و در واقع این جا کار بزرگ از طرف شما پدر و مادر است: آن خاطرات را به یک بستر مشخص وصل کنید و به بچه‌تان کمک کنید درک به‌تری از زندگی‌اش پیدا کند.

بچه‌ها، حتا بچه‌هایی که بزرگ‌تر هستند و آزار را به یاد می‌آورند، ممکن است ترس از این داشته باشند که نکند آن‌ها کاری کرده‌اند که باعث خشم پدر و مادر بیولوژیک شده که او را مورد آزار قرار داده‌اند. به بچه بگویید که چنین چیزی همیشه تقصیر بزرگ‌ترهاست و هیچ وقت به خاطر این نیست که مشکلی در بچه وجود داشته.

شروع‌کننده‌ی گفتگو: «مادر بیولوژیکت هیچ وقت یاد نگرفت که چه طور مادر خوبی باشه. گاهی که عصبانی می‌شد، نمی‌دونست که عصبانیتش رو چه طوری خالی کنه و تو رو می‌زد. تقصیر از تو نبود، بل‌که مادر بیولوژیکت نمی‌دونست که چه طوری باید عصبانیتش رو کنترل کنه. تو بچه‌ی خیلی کوچیکی بودی و صدمه دیدی. این خیلی ناراحت کننده و وحشتناکه، اما مادرت (یا قاضی) تصمیم خیلی خوبی گرفت که تو رو برای همیشه جزو یک خانواده کرد که امن و راحت باشی».