فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – چهار

وقتی به پرورشگاه رفتم، فقط دلم می‌خواست می‌تونستم همه‌ی این شصت بچه رو با خودم بردارم و بیارم و بزرگ بکنم. خیلی سخت بود دیدن این که این بچه‌ها در این شرایط زندگی می‌کنن.

گاهی به بعضی دوستان می‌گیم که شرایط تغییر کرده و مجبوریم شرط حداکثر سنی رو برای دخترمون از دو سال به سه سال افزایش بدیم. جمله‌هایی (بالاخره ناخوشایند) می‌شنویم مثل این که «این بچه شکل گرفته، دیگه فایده نداره» یا «قبول نکنین، بگین نمی‌خوایم». اما این دوستان نمی‌گن که با مخالفت کردن ما، مشکل اون بچه حل نمی‌شه. اون بچه، به هر حال، فارغ از گذشته‌اش و شرایطش و سنش، حق داره که از داشتن پدر و مادر برخوردار باشه. حالا گیریم دولت‌ها کوتاهی کرده باشن، اما به هر حال مشکل بچه سر جاشه. خیلی لذت‌بخش بود که دیدیم کسی گفت رفته پرورشگاه، دیده شرایط بچه‌ها بده، دلش خواسته همه رو برداره بیاره، فارغ از وضعیت و شرایط بچه‌ها. یاد صحبت یکی از دوستان افتادم که چیزی می‌گفت در این مایه که «پدرم اعتقاد داره که آدم باید ماشین رو نو بخره که از توی زرورق دربیاره. شاید درستش این باشه که به همین ترتیب، آدم بچه‌ی بیولوژیکی بیاره که از توی زرورق درش بیاره».

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – سه

آیا بچه‌های زیستی با بچه‌های فرزندخوانده فرق دارن؟ البته که فرق دارن! از همون اول که بچه به دنیا نیومده، داره از مادر و پدر و محیط اطراف تاثیر می‌گیره. بچه‌ای که از اول تولد یا حتا بعدتر از خانواده‌اش جدا می‌شه و در پرورشگاه زندگی می‌کنه و بعد شاید دوباره مجبور بشه با یک پدر و مادر جدید ارتباط عاطفی برقرار بکنه، با بچه‌ای که همیشه، حتا قبل از تولد، در یک محیط آروم بوده، فرق داره. شاید یک بچه‌ی فرزندخوانده به این راحتی روی آرامش رو نبینه و زمان و کار و تلاش و انرژی زیادی از طرف پدر و مادر برای کمک بهش لازم باشه.

دوستان زیادی داشتیم و داریم که احتمالن از روی خیرخواهی مساله‌ای شبیه به این رو گوش‌زد می‌کردن و می‌کنن. باید اعتراف کنم که اکثرن هم این بحث‌ها جزو بحث‌های جالب و هیجان انگیز نبوده. در مورد مددکار فرق می‌کرد. کسی بود که خبر داشت و روی هوا حرف نمی‌زد. در ضمن کسی بود که سختی کشیده بود و به این کار اعتقاد داشت. خیلی فرق داره با کسی که می‌نشینه و بدون پس‌زمینه‌ی لازم، نظریه‌های روان‌شناسی و ژنتیک ارایه می‌ده.

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – دو

اون اوایل این دو پسر نگاه‌شون به خواهرشون بود. سر میز غذا، هر چیزی که جلوشون می‌گذاشتیم، پسرها دست نمی‌زدن. اول خواهر امتحان می‌کرد. بعد اون تایید می‌کرد که این‌ها بخورن یا نخورن. برای همین من گاهی مجبور بودم دور از چشم خواهرشون بعضی غذاها رو بهشون بدم که طعمش رو بچشن؛ وگرنه با این ترتیب هیچ راهی نبود که این‌ها بعضی غذاها رو امتحان بکنن.

پسرها تا قبل از این خواهرشون رو به خواهری نمی‌شناختن؛ در واقع در پرورشگاه هم جداگانه نگهداری می‌شده‌اند. به این خونه که اومده‌اند، شروع کرده‌اند به حرف‌شنوی از خواهرشون. شاید دیده‌اند که تنها کسیه که ازشون بزرگ‌تره و زبون‌شون رو بلده و تصمیم گرفته‌اند که به اون اقتدا کنن!

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار – یک

اول‌ها خیلی سخت بود. سر میز شام می‌نشستیم، من و شوهرم و دختر اولم انگلیسی حرف می‌زدیم. این سه تا بچه هم با هم روسی حرف می‌زدن. هر از گاهی هم یکی‌شون می‌گفت مامان و همه به من نگاه می‌کردن. جلوی چشم من داشتن در مورد من حرف می‌زدن و من نمی‌فهمیدم چی می‌گن.

قبل‌تر خانواده‌های فرزندخوانده دیده بودیم. بعضی‌ها رو سرپایی و سریع ملاقات کردیم و بعضی هم خونه‌شون رفتیم و شام خوردیم و با بچه‌ها صحبت کردیم. اما در هیچ مورد تا این اندازه از جزییات و ریزه‌کاری‌های پشت پرده باخبر نشده بودیم.

روسی که بلد نبودم. در ضمن می‌خواستم به این بچه‌ها مفهوم خیابون رو یاد بدم، چرا که تا به حال خیابون ندیده بودن. برای همین می‌بردم‌شون کنار خیابون و به زمین اشاره می‌کردم و می‌گفتم «دا» (به روسی به معنای بله). بعد می‌بردم‌شون وسط خیابون و باز هم به زمین اشاره می‌کردم و می‌گفتم «نیت» (به روسی به معنای نخیر).

فرزندخواندگی: یک روز با مددکار

من چهار بچه دارم. اولین دخترم رو همین‌جا به فرزندی گرفتیم. سه تای بعدی یک خواهر و دو برادر بیولوژیک بودن که هر سه تا رو هم‌زمان از روسیه به فرزندی گرفتیم. اون زمان دختر اولم هشت ساله بود، دختر جدیدم پنج ساله بود و پسرها چهار و سه ساله.

باید هر چند وقت یک بار مددکار بیاد خونه و زندگی‌مون رو ببینه که تایید کنه که هم‌چنان واجد شرایط برای فرزندخواندگی هستیم. مددکار این بارمون مادر چهار فرزند بود و گفتنی‌های زیادی داشت. صحبت‌هاش رو تا جایی که به یاد دارم جمع کرده‌ام. برای جلوگیری از طولانی شدن، صحبت‌هاش رو به همراه نوشته‌های خودم در چند پست جداگانه می‌نویسم (بخش‌هایی که عرض کم‌تری دارن، صحبت‌های مددکار هستن).

شاید این پست‌ها برای خیلی از خوانندگان جالب یا هیجان انگیز نباشن. این مطالب نظر من رو جلب کردن، چرا که دید دست اول از کسی می‌دن که تجربه‌ی این موضوع رو داشته. در ضمن، مددکار صادقانه خیلی از مشکلات و خاطراتش رو در میون گذاشته. برای ما این جلسه بیش‌تر فرصتی بود برای یادگیری بیش‌تر.

به نظرم فرزندخواندگی هم یک موضوع عادی و ساده است، مثل داشتن بچه‌های بیولوژیکی. خانواده‌های فرزندخوانده هم مثل بقیه‌ی خانواده‌ها هستن. یکی از خوبی‌های این خاطرات ساده (و در نگاه اول پیش پا افتاده) هم اینه که همین معمولی و طبیعی بودن این خانواده‌ها رو نشون بده.

دوستی داریم که بارها، البته از روی نیت خوب، به ما گفته که چه کار بزرگی می‌کنین و چه قدر فداکاری می‌کنین. این که یک نفر فرزندخواندگی رو فداکاری می‌دونه و از این بابت از پدر و مادر قدردانی می‌کنه، ولی از پدر و مادرهای بیولوژیک بابت بزرگ کردن فرزندهاشون قدردانی نمی‌کنه و کار اون‌ها رو فداکاری نمی‌دونه، نشون می‌ده که هنوز این دوست نمی‌تونه در لایه‌های عمیق ذهنش، فرزخوانده رو فرزند واقعی پدر و مادر بدونه. اگر نوشته‌هایی از این دست بتونن حتا یک نفر (فقط یک نفر) رو قانع کنن که از این به بعد از پدر و مادر فرزندخوانده بابت «فداکاری»شون تشکر نکنه (یا از همه‌ی پدر و مادرها به طور یک‌سان تشکر بکنه)، من به خواسته‌ام رسیده‌ام. یک نفر هم یک نفره.