All posts by روزبه

يك سوال جدي

شما مي‌ني‌بوس رو چه طوري مي‌نويسين؟ شايد به صورت مي‌نيبوس يا مينيبوس مي‌نويسين؟ عجيبه… هركاري مي‌كنم، هيچ كدوم از اين روش‌هاي نوشتن اين كلمه آشنا به نظر نمي‌يان.

حساب پاك در مقياس نسل

خوب بود اگه هر نسل در همون زمان خودش تمام حساب‌هاش رو تسويه مي‌كرد. مثلا پدر و مادر به بچه زور مي‌گفتن، بچه هم به پدر و مادر زور مي‌گفت، روي هم رو مي‌بوسيدن، پرونده بسته مي‌شد تموم مي‌شد؛ نه اين كه پدر و مادر به بچه زور بگن ولي بچه زورگويي‌اش رو بذاره براي بچه‌هاش و به همين ترتيب نسل به نسل يك مشكل منتقل مي‌شد.

زودرنجي ملي

– ديدي چه توهيني كرد؟ پدر سگ بي‌شرف…

(من شاهد بودم كه طرف توهيني نكرد، تنها خيلي صريح بهش گفت كه نمي‌تونه دو تا كنسرو رو هم‌زمان در ظرف كوچيك آشپزخونه‌ي هتل گرم بكنه)

– بله آقا!… ما زماني عزت و آبرويي داشتيم. مثل الان نبود كه مامور سفارت آمريكا اين طوري به ما توهين بكنه.

(من بارها، چيزي شايد حدود ده بار، به سفارت آمريكا مراجعه كرده‌ام و تا به الان برخورد بدي از مامورها نديده‌ام. همگي مودب بودن، با احترام برخورد مي‌كردن و در تلاش بودن كه اگه كمكي از دست‌شون بر مي‌ياد انجام بدن. اين مساله در مورد كاركنان داخل سفارت هم به همين ترتيب بود)

– آقا اين ترك‌ها يك مشت وحشي هستن، اينا آدم نيستن، اصلا انگار از ايراني‌ها كينه به دل دارن؛ از ايراني‌ها متنفرن. ببين چه طور اهانت مي‌كنن. ببين چه طور به ما با تحقير نگاه مي‌كنن.

(به نظر من ملت تركيه جزو كساني هستن كه خيلي به ايراني‌ها احترام مي‌ذارن و اين مساله رو بارها و بارها در بيست و هشت روز اقامت‌ام در رفتارهاشون ديده‌ام. در ضمن انسان‌هاي خيلي خوش برخورد و گرمي هم به نظر مي‌رسن)

درست نمي‌دونم چه اتفاقي افتاده، اما به نظر مي‌ياد كه ملت حساس و زودرنجي شده‌ايم. يه مقدار در مورد ديگران بدبين هستيم (اين جور كه به نظر مي‌رسه) و متقابلا اين بدبيني در رفتارمون بروز مي‌كنه، بر رفتار طرف مقابل تاثير مي‌ذاره و در نهايت در يك چرخه‌ي معيوب، اين وضعيت بدتر و بدتر هم مي‌شه. به تمام اين‌ها اضافه كنين نوعي برتر دونستن ايراني رو در بين ديگر موجودات دنيا كه گاه تا حد نژادپرستي هم پيش مي‌ره. در بين ايراني‌هايي كه در اين چند روز در اطراف‌ام مي‌بينم (كه همگي به نوعي به دنبال گرفتن مجوز سفر به يا اقامت در آمريكا هستن)، رفتارهاي متضاد زيادي مي‌بينم كه در كل همگي از يك جنس به نظر مي‌رسن: تنفر از ايران از يك طرف و تحقير ديگر افراد و ديگر فرهنگ‌ها از طرف ديگه، نوعي حس معلق‌بودن بين اين كه بالاخره اين خاك رو دوست دارن يا نه. از نشانه‌هاي اختلال رفتاري يك فرد يا ملت شايد بشه اين رو هم برشمرد: يادآوري بيش از اندازه‌ي گذشته‌ي داشته يا ناداشته (چيزي كه در مورد بعضي از ماها خيلي اتفاق مي‌افته).

اين كه چه طور شد كه اين طوري شديم رو نمي‌دونم، اما مقداري‌اش رو شايد بشه به سرخوردگي‌هاي داخلي و خارجي نسبت داد كه به اين شكل در رفتار افراد بروز مي‌كنه. از يك طرف نارضايتي از وضعيت هست، از طرف ديگه حاضر نيستن چيزي هم براي باليدن نداشته باشن (پس همين وطن نصفه نيمه هم غنيمته)، گاهي به شكل افراطي به ايراني بودن‌شون افتخار مي‌كنن چنان كه كار به نژادپرستي مي‌كشه، از اون طرف هم نمي‌تونن نارضايتي‌شون رو پنهان كنن و در اولين فرصت احساس‌شون رو با بروز تنفر نمايش مي‌دن.

اين‌جا، ديوونه خونه (5)

مي‌گه كه اقامت اتريش رو داره. ادعا مي‌كنه كه در مورد بيزينس خيلي مي‌دونه و به خاطر اطلاعات ويژه‌اش در مورد عتيقه هست كه ازش خواستن بره آمريكا زندگي بكنه. با اين كه چهار ماه و نيم گذشته، هنوز بررسي امنيتي‌اش نرسيده (به همين خاطر براي اين كه ويزاي تركيه‌اش كه سه‌ماهه‌است باطل نشه، مجبوره هر از گاهي به قبرس سفر كنه). به كسي كه ازش روش رفتن به فرودگاه با اتوبوس رو پرسيد، اين طور جواب داد: «من به شما مي‌گم، ولي لطفا جايي بلند نگين. زيگيل مي‌شن، حوصله نداريم». در هنگام بي‌كاري به آواز با زبون عبري گوش مي‌كنه كه با اين زبون آشنا بشه.

اين‌جا، ديوونه خونه (4)

در دانشگاه تهران داروسازي خونده. نامزدش يك پسره كه پدر و مادر ايراني داره، اما خودش تا به حال به ايران نيومده. از اين كه با ويزاي نامزدي داره به آمريكا مي‌ره خجالت مي‌كشه و ترجيح مي‌داده كه خودش به آمريكا مي‌رفته و بعد با پسره آشنا مي‌شده‌ان (كه به اين ترتيب خودش رفته باشه و كسي نبرده باشدش). در تهران كار مي‌كنه و براي اين كه تا آخرين لحظه كارش رو ادامه بده، به دوستاش و همكاراش چيزي از مهاجرت‌اش نگفته كه مبادا در داروخونه با ادامه كارش موافقت نكنن. از اين كه پسره عملا آمريكاييه ناراحته، ولي از اين كه هفت نسل قبل‌تر خودش همگي اهل تبريز هستن خوشحاله.

اين‌جا، ديوونه خونه (2)

بهش مي‌گن آقاي دكتر. اين طور كه مي‌گه، در دربار شاه كار مي‌كرده. اون هم منتظر ويزاست كه به دستش برسه. چيزي حدود هفتاد سال به بالا سن داره. از تهران با اتوبوس اومده. مي‌گفت كه وقتي در مسيرش تا آنكارا جايي در تركيه به دشتي سبز رسيده‌ان، دخترهاي همسفر خواستن كه راننده اتوبوس نگه داره تا كمي برقصن. از اين مي‌گفت كه كنار جاده به مدت يك ساعت رقصيده‌ان. معتقده كه بهترين وسيله سفر از تهران تا آنكارا اتوبوسه.

اين‌جا، ديوونه خونه (1)

جناب سرهنگ مصاحبه‌اش رو انجام داده بود. بهش گفتن برو تا وضعيت امنيتي‌ات رو چك كنيم. بعد از هشت ماه بالاخره گفته‌ان بيا ويزات رو بگير. الان نزديك به دو هفته است كه گذرنامه‌اش رو تحويل داده ولي هنوز سفارت براش ويزا و گذرنامه رو نفرستاده (بايد حداكثر پنج روزه مي‌فرستادن). داره ديوونه مي‌شه. مي‌ياد و مي‌ره و هر بار يه چيزي مي‌گه. گاهي مي‌گه كه به زودي از سفارت شكايت مي‌كنه. گاهي هم مي‌گه اصلا آمريكا نمي‌ره و مي‌خواد برگرده به ايران (اما گذرنامه‌اش دست سفارته و عملا اين‌جا محبوس شده). مي‌گه كه اين آمريكايي‌ها از من مي‌ترسن، فهميده‌ان كه من متخصص تانك هستم و اولين تانك عراقي رو من به غرامت گرفته‌ام. جديدا هم به يك حدس رسيده و اون اين كه شايد چون در اسم و فاميل‌اش سه اسم عربي به كار رفته (علي، حسين و محمد)، با يك نفر ديگه به اشتباه گرفته شده و به خاطر همين كارش طول كشيده.