Category Archives: انسان

آخرین مرحله‌ی برخورد ما با غم: بازسازی

سازماندهی (که به عنوان ترجمه‌ی reorganization در نظر گرفتم) آخرین مرحله از روند بهبود یافتن ما در برابر از دست دادنه. در این مرحله شخص به وضعیت قبل از از دست دادن برمی‌گرده و عملکرد پیشین‌اش رو به دست می‌یاره. همین‌طور عادت می‌کنه که به موضوع‌های دیگه هم علاقه‌مند بشه، موضوع‌هایی غیر از اون چیز یا اون شخصی که از دست داده. شخص به آرومی هویت‌اش و مفهوم «خود» رو برای خودش می‌سازه و شروع می‌کنه به این که نگاهش رو به آینده معطوف کنه.

مثل قبل، مثال فرزندخواندگی رو هم اضافه کنم: در این مرحله بچه‌ی فرزندخوانده شروع می‌کنه به داشتن این حس که خودش رو فرزند پدر و مادرش بدونه و نام خانوادگی‌اش رو هم متعلق به خودش بدونه. در عین حال از نظر مهارت‌ها و توانایی‌ها هم به وضعیت قبلی برگرده و زندگی عادی‌ای رو پی بگیره.

هدف نهایی از مرحله‌ی بازسازی اینه که شخص از دست دادن و غمش رو به طور کامل بپذیره و هضم کنه و زندگی‌اش رو به روال عادی ادامه بده.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

چهارمین مرحله‌ی برخورد ما با غم: یاس و نا امیدی

از بزرگ‌ترین مشخصه‌های این مرحله پرسیدن چندباره‌ی این سواله که «چرا این اتفاق برای من افتاد؟». شخص غم‌دار از جستجو نا امید می‌شه و گاهی نشانه‌هایی بروز می‌ده مثل خشم، از دست دادن بنیه، افسردگی، احساسی از خشونت و در نهایت نا امیدی از این که به آینده نگاه کنه به دنبال هدفی در زندگی باشه.

این مرحله یکی از مراحلیه که معمولا برای اطرافیان ترسناکه، به خصوص وقتی که احساس یاس و خشم در کنار هم بروز می‌کنن. شخص غم‌دار احساس می‌کنه که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و برای همین خیلی هم اصراری نداره که روی رفتار و اخلاقش کنترلی اعمال کنه.

از طرف دیگه ممکنه یاس و نا امیدی باعث خیر هم بشه: شخص می‌تونه از همین فرصت به عنوان یک نقطه عطف استفاده کنه و به آرومی خودش رو بالا بکشه. مثالش مثل کسیه که در یک دره قرار داره و این‌جاست که باید تصمیم بگیره که آیا می‌خواد خودش رو بالا بکشه و خودش رو نجات بده یا این که همون‌جا بمونه (و شاید بعضی افراد واقعا هم در این وضعیت بمونن).

و اما به روال قبل، مثال از فرزندخواندگی (هرچند که در حالت کلی هم صادقه): در این مرحله طبیعیه که ببینین بچه‌ها مدت‌های زیاد رو هق‌هق‌کنان گریه می‌کنن، چرا که در اوج نا امیدی احساس می‌کنن که دیگه کاری از دست‌شون بر نمی‌یاد: جستجو جواب نداد، خشم و عصبانیت جواب نداد، چونه‌زنی (bargain) هم جواب نداد و عملا دیگه کاری نمونده به جز گریه کردن. دیدن این مرحله برای پدر و مادرها خیلی سخته چرا که مشکله که ببینن بچه‌شون با بغض و هق‌هق گریه می‌کنه و اون‌ها هم هیچ کاری از دست‌شون بر نمی‌یاد. در این حالت به‌ترین کار از طرف پدر و مادرها اینه که با حضورشون حمایت‌شون رو از بچه نشون بدن و تا حد امکان بهش بفهمونن که کاملا عادی و طبیعیه که بچه گریه کنه، حتا اگر به مدت زیادی هم باشه.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

سومین مرحله‌ی برخورد ما با غم: احساسات شدید

احساسات شدید در موقع غم ممکنه متوجه خود شخص و یا اطرافیان بشه و شامل نمونه‌هایی است مثل غمگینی (sadness)، خشم، احساس گناه و احساس شرمساری. هم بچه‌ها و هم بزرگ‌سالان معمولا خشم (anger) رو در این مرحله به عنوان واکنش در برابر غم انتخاب می‌کنند.

اما چرا خشم در این مرحله معمول‌ترین واکنشه؟
– افراد با انتخاب واکنش خشم، به نوعی خودشون رو در برابر احساسات و عواطف ناخوشایند دیگه مثل غمگینی، احساس گناه و احساس شرمساری محافظت می‌کنن.

مثال فرزندخواندگی: وقتی یک بچه برای از دست دادن پدر و مادر بیولوژیکی‌اش غم داره، پیکان خشم‌اش رو ممکنه به سمت هرکسی بگیره از جمله پدر و مادر بیولوژیکی، پدر و مادر فرزندخوانده، خدا، خودش و هرکس رو که در این پروسه مسوول می‌دونه. وقتی که خشم به درستی و به شکل سالمی ابراز می‌شه، بچه آمادگی داره که بهبود پیدا کنه و مراحل بعدی ناراحتی‌اش رو طی کنه.

احساس گناه در شرایطی رخ می‌ده که شخص خودش رو سرزنش می‌کنه از بابت کاری که فکر می‌کنه که «انجام داده» و موجب از دست دادن اون چیز یا اون شخص شده. از طرف دیگه احساس شرمساری وقتی رخ می‌ده که شخص به خاطر اون‌چه که «هست» احساس تحقیر می‌کنه. به طور معمول در زمان فوت نزدیکان، احتمال به وجود اومدن احساس شرمساری وجود نداره. اما در مورد بچه‌های فرزندخوانده، این احساس موقع ناراحتی برای پدر و مادر بیولوژیکی خیلی معموله.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

دومین مرحله‌ی برخورد ما با غم: آرزو کردن، حسرت خوردن، جستجو کردن

در این مرحله تمرکز اصلی شخص از دست داده بر اینه که فرایند از دست دادن (loss) معکوس بشه و همه چیز به جای اول‌اش برگرده. شخص به دنبال جوابی برای این سوال هست که «چه کارهایی باید انجام می‌شده‌اند که از این اتفاق جلوگیری کنن ولی انجام نشده‌اند؟». وقتی هم که تلاش‌ها بی‌فایده هستن و چیزی عوض نمی‌شه، واکنش‌هایی مثل گریه کردن، بی‌قراری، تنش، باور نکردن، نا امیدی و عصبانیت بروز می‌کنن.

در این مرحله شخص غم‌دار به جستجوی (search) چیزی یا شخصی که از دست رفته مشغول می‌شه و ممکنه حتا به صورت فیزیکی هم جستجو کنه. مثلا سعی می‌کنه تمام اتفاق‌ها، مکان‌ها و خاطراتی رو به یاد بیاره که شخص از دست رفته به نوعی به اون مربوط بوده و در این مدت تلاش می‌کنه یک تصویر واضح از چیز یا شخص از دست داده‌شده برای خودش بسازه. در این راه حتا ممکنه تصویری که شخص از محیطش می‌بینه هم دست‌خوش تغییر بشه، برای این که اون کسی که از دست داده رو ببینه و چیزهای دیگه رو نبینه (در این حالت احتمال‌اش هست که شخص دچار توهم دیدن اون از دست داده هم بشه).

مثال فرزندخواندگی برای این عکس‌العمل اینه که بچه‌ای که به فرزندی گرفته شده از پدر و مادر بیولوژیکی‌اش تصورات و فانتزی‌هایی می‌سازه. حتا ممکنه باهاشون حرف بزنه یا براشون کادو تهیه کنه، با این که اون‌ها رو تا به حال نه دیده و نه ازشون چیزی شنیده. فرایند جستجو برای بچه‌هایی که در سن مدرسه هستن ممکنه منجر به این بشه که در جمعیت هم به دنبال افراد شبیه به خودشون بگردن به این امید که پدر و مادر بیولوژیکی‌شون رو پیدا کنن. در ضمن ممکنه به خاطر توهم، کسانی رو پیدا کنن که تصور بکنن که شبیه به خودشون هستن، در حالی که شبیه نیستن و بچه تنها حاضر شده به خصوصیاتی توجه کنه که شبیه دیده و خصوصیات ظاهری دیگه رو نادیده بگیره.

و اما نتیجه‌ی جستجوی ناموفق باعث می‌شه که از دست دادن و غم ناشی از اون برای شخص درگیر خیلی واقعی‌تر جلوه کنه. مثلا بچه‌ی فرزندخوانده‌ای که واقعا به دنبال پدر و مادر بیولوژیکی‌اش می‌گرده ولی پیداشون نمی‌کنه، با شدت بیش‌تری از دست دادن اون‌ها رو حس می‌کنه. اما درد ناشی از گشتن و پیدا نکردن، ممکنه اثر مثبتی داشته باشه: اگر در این شرایط به شخص کمک بشه، می‌تونه از دست دادن رو به‌تر درک کنه، غم‌اش رو به‌تر بروز بده و با مساله به‌تر کنار بیاد.

اما اگر جستجو نتیجه‌ی موفقی داشته باشه چه‌طور؟ آیا کمک‌کننده است؟
– نه لزومن! شاید شخص تصورات و انتظارهایی از گم‌شده (در مورد فرزندخوانده‌ها پدر و مادر بیولوژیکی) در خودش ساخته بوده و وقتی می‌بینه که فانتزی‌هاش با واقعیت سازگار نیستن، هم‌چنان غمش رو حفظ می‌کنه. در این شرایط باید شخص نگاه کنه و ببینه چه انتظاراتی برآورده نشده‌اند و بعد برای اون‌ها غم و ناراحتی‌اش رو ابراز کنه که بتونه از این مرحله بیرون بیاد. هستند بچه‌های فرزندخوانده‌ای که به دنبال پدر و مادر بیولوژیکی‌شون می‌گردن و اتفاقا موفق می‌شن که پیداشون بکنن، اما پیدا کردن هیچ کمکی به ناراحتی‌شون نمی‌کنه و الزاما موجب آرامش‌شون نمی‌شه.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

اولین مرحله‌ی برخورد ما با غم: شوکه می‌شیم، بی‌حس می‌شیم، باور نمی‌کنیم و رد می‌کنیم

یکی از اولین عکس‌العمل‌ها در برابر غم از دست دادن، شوک (shock) و بی‌حسی (numbness) است که تنها مرحله‌ای است که فقط همین یک بار اتفاق می‌افته و دوباره تکرار نمی‌شه. این وضعیت ممکنه از یکی دو ساعت تا یکی دو هفته طول بکشه، بسته به اون چیزی که از دست داده شده. شوک و بی‌حسی به نوعی یک مکانیزم دفاعی برای ماست که ما رو در برابر فشار عاطفی و روانی محافظت کنه (چیزی شبیه به شوک اولیه در موقع صدمه‌ی جسمانی). این عکس‌العمل کمک می‌کنه که از شدت درد زیاد از پا نیفتیم.

شوک و بی‌حسی پیش‌درآمدهایی برای عکس‌العمل‌های بعدی ما هستن: باور نکردن (disbelief) و رد کردن (denial) موضوع. ما با رد کردن موضوع به نوعی تعیین می‌کنیم که چه مقدار از واقعیت رو حاضر هستیم بپذیریم و هضم کنیم. به این ترتیب خودمون رو بیش از اندازه پر نمی‌کنیم و به خودمون اجازه می‌دیم که متناسب با ظرفیت و توانایی‌مون از حقیقت موجود قبول کنیم. مثالش شبیه به یک کرکره است که به آرومی روشن‌اش می‌کنیم تا بیش‌تر و بیش‌تر از صحنه‌ی پشت پنجره ببینیم تا جایی که به طور کامل کرکره رو بالا کشیده باشیم (یعنی پذیرش کامل واقعیت).

به عنوان یک نمونه از باور نکردن غم از دست دادن، در یک کارگاه آموزشی برای پلیس ایالتی ویسکانسین یک افسر چنین خاطره‌ای تعریف کرده: آقایی در بزرگ‌راه کشته شده بود و می‌خواستیم این خبر رو به خانمش برسونیم. خانم از ساعت هشت و نیم شب منتظر شوهرش بوده اما از شوهر خبری نشده. وقتی من ساعت یک بامداد با یکی از همسایه‌ها به در خونه‌ی خانم رفتیم و خبر رو بهش دادیم، خانم از حال رفت. وقتی به هوش اومد، به من و همسایه گفت «شوهر من به زودی می‌رسه. فعلا براتون یک قهوه بگذارم تا اون هم کم‌کم بیاد؟»

اگر گاهی می‌بینین که کسی به جای ناراحتی برای از دست دادن کسی یا چیزی به طور غیرطبیعی خوشحال و راحته، شاید به این معنا نباشه که مساله حل شده؛ بلکه شاید معنی‌اش این باشه که هنوز در مرحله‌ی رد کردن قرار داره. عیب کار این‌جاست که در این شرایط اطرافیان ممکنه پشتیبانی و همراهی با شخص از دست داده رو کم کنن (به خیال این که دیگه نیازی نداره) در حالی که اتفاقن طرف در وضعیت بحرانی‌ای قرار داره.

در کنار باور نکردن و رد کردن، یکی دیگه از عکس‌العمل‌ها چونه‌زنیه. شخص به نوعی این کار رو می‌کنه که مقداری قدرت به دست بیاره که بتونه با مساله مبارزه کنه. برای مثال بچه‌ای که به فرزندی گرفته شده از بابت از دست دادن پدر و مادر بیولوژیکی‌اش ناراحته. ممکنه تمام تقصیرها رو به گردن خودش بندازه و تصمیم بگیره که بچه‌ای باشه که به طور استثنایی خوب باشه که بتونه به این ترتیب جبران اشتباهات گذشته‌اش رو کرده باشه.

یکی دیگه از عکس‌العمل‌های اولیه، فروپاشی (disintegration) است. معمولن بعد از پایان شوک و بی‌حسی، شخص احساس‌اش نسبت به خودش رو از دست می‌ده و منجر به این می‌شه که احساس تکه‌تکه‌شدگی بهش دست بده. اگر یک بچه دچار این وضعیت بشه، ممکنه از فراگیری بعضی مهارت‌های بچگی باز بمونه و یا حتا بعضی از مهارت‌های قبلن یادگرفته رو از دست بده. تجربه‌ی شخصی من اینه که وقتی با غم از دست دادن مواجه شده‌ام، بازی بدمینتون‌ام به میزان قابل توجهی افت پیدا می‌کنه و مهارت‌های ساده‌ای که قبلن به خوبی یاد گرفته‌بودم رو نمی‌تونستم تکرار کنم.

این مطلب هم عمدتا برداشتی بود از این کتاب.

چند خطی درباره‌ی غم

فرض کنین شما خودکاری دارین که همیشه از اون استفاده می‌کنین. همه‌ی نوشتن‌هاتون با اون بوده و همیشه هم همراه‌تون بوده. یک روز به داخل کیف دست می‌برین، ولی پیداش نمی‌کنین. خیلی می‌گردین، اما بی‌فایده است. به تمام جیب‌ها دست می‌زنین، نتیجه‌ای نداره. اطراف رو می‌گردین و باز هم پیدا نمی‌کنین. دوباره به سراغ جیب‌ها می‌رین و می‌گردین، با این که قبلا گشته بودین (این که جیبی رو می‌گردین که قبلا گشته بودین، نوعی باور نکردن و نپذیرفتنه که یکی از اولین عکس‌العمل‌ها در هنگام غمه).

استفاده از یک خودکار جدید رو شروع می‌کنین. مثل قبلی نمی‌نویسه. به رنگ و روانی و ضخامت خودکار قبلی عادت داشتین. ممکنه حتا مدتی به خودکار جدید زل بزنین. اما فایده‌ای نداره. به دل نمی‌نشینه. حتا در مدت نوشتن هم به این فکر می‌کنین که خودکار قبلی رو کجا ممکنه گم کرده باشین (هم‌چنان دست از جستجو نمی‌کشین). بعد از یک هفته ممکنه یک جستجوی دوباره به راه بندازین که بلکه خودکار قبلی رو پیدا کنین و باز هم از پیدا نکردن‌اش افسوس می‌خورین.

هر از گاهی خودکار قبلی رو به یاد میارین، اما به مرور زمان فاصله‌ی بین این به یاد آوردن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه تا این که به طور کامل فراموش‌اش می‌کنین. از این‌جا به بعد تمرکزتون رو به طور کامل بر خودکار جدید می‌گذارین. این که چه قدر گذروندن این مراحل طول می‌کشه، بستگی به این داره که تا چه اندازه شخص از دست‌دهنده در اون چیزی که از دست داده شده، دخیل بوده. مثلا دخیل بودن شخص (self) در یک خودکار خیلی ضعیفه و در نتیجه کنار اومدن با غمش خیلی سریع‌تر و راحت‌تر انجام می‌شه در حالی که اگر کسی یکی از والدین‌اش رو از دست بده، به خاطر ارتباط بیش‌تری که بین والد و خودش حس می‌شه، کنار اومدن با غم از دست دادن سخت‌تره.

مهم نیست که یک خودکار رو از دست داده باشین یا یک انسان رو. گذروندن مراحل غم (grief) به طور کیفی کمابیش مشابه هستن و عمده تفاوت‌شون در کمیت هست. معمولا این مراحل رو باید گذروند:
– واکنش اولیه‌ی پس از از دست دادن، مثل شوک و به هم‌ریختگی (disorganization) و بروز مکانیزم‌های دفاعی
– آرزو کردن (yearning)، حسرت خوردن (pining) و جستجو کردن
– احساسات قوی و با شدت زیاد
– یاس (despair) و نا امیدی (hopelessness)
– بازسازی انسجام قبلی (reorganization)

شاید در بیش‌تر موارد این مرحله‌ها به ترتیب طی بشن، اما همیشه این طور نیست. برای بعضی افراد ترتیب این مرحله‌های بروز غم به هم می‌ریزه. در ضمن همیشه این مراحل مجزا نیستن و در بعضی موارد بروز این مراحل هم‌پوشانی دارن و ممکنه دو یا بیش‌تر از این عکس‌العمل‌ها هم‌زمان بروز کنن.

یک نکته‌ی جالب: بزرگ‌ترها بعضی از عکس‌العمل‌ها رو تحت کنترل قرار می‌دن یا سرکوب می‌کنن، در حالی که بچه‌ها آزادتر هستن. برای مثال در مورد جستجو، بچه‌ها ممکنه در مواقع غم به صورت واقعی و فیزیکی به دنبال اون چیز یا کسی بگردن که از دست داده‌اند. مثلا در یک مورد یک دختربچه‌ی سه ساله که به فرزندی گرفته شده بوده، این رو درک کرده که خانمی غیر از مادرش اون رو به دنیا آورده و از بابت از دست دادن (loss) مادر بیولوژیکی‌اش غم داشته. این دختر جلوی خانم‌های غریبه رو می‌گرفته و می‌پرسیده که آیا اون خانم اون کسی بوده که اون رو به دنیا آورده؟

یک نکته‌ی جالب دیگه: بزرگ‌ترها معمولا غم رو به یک‌باره و با تمام ابعادش تجربه می‌کنن، چون درک کافی از کل مساله دارن. اما بچه‌ها این طور نیستند. یک بچه ممکنه با توجه به درک محدودش غم داشته باشه، ناراحتی‌اش رو بروز بده و مساله تموم بشه. چند سال بعد که به سطح جدیدی از درک و شناخت (level of cognition) می‌رسه، درک جدیدی از غم‌اش پیدا می‌کنه و ناراحتی‌اش رو دوباره بروز می‌ده. این روند ممکنه تا چند سال ادامه داشته باشه و هر چند سال یک بار بچه غم‌اش رو دوباره بروز بده، اما با درک و شناختی بیش‌تر و دقیق‌تر (نیاز به گفتن نیست که این روند کاملا هم طبیعی هست).

سخن پایانی این که چه بچه‌ها و چه بزرگ‌ترها ممکنه در بروز غم و ناراحتی تاخیر داشته باشن. گاهی مسوولیت‌ها و نگرانی‌ها مانع از بروز به موقع غم می‌شه. گاهی هم شخص احساس می‌کنه توانایی هضم کل ماجرا رو نداره و برای همین بروز ناراحتی‌اش رو به تعویق می‌اندازه. مثال فرزندخواندگی‌اش هم اینه که یک بچه که فرزندخوانده‌ی خانواده است، برای این که پدر و مادرش رو ناراحت نکنه، بروز غم برای پدر و مادر بیولوژیکی‌اش رو به بعدتر موکول می‌کنه و بعید نیست که با بروز یک اتفاق ناخوشایند دیگه (و نامربوط به فرزندخواندگی) کل ناراحتی‌اش رو یک‌جا نشون بده.

این پست عمدتا با برداشتی از این کتاب نوشته شده بود.

همه سهمی از دردهای این دنیا داریم، پس سعی کنین دردها رو خودتون انتخاب کنین

چه بخواهیم، چه نخواهیم، همه سهمی از دردهای این دنیا داریم. خودتون دردهای خودتون رو انتخاب کنین، قبل از این که براتون انتخاب بشه.

ایده‌ی اول از صحبت‌های دکتر «جیمز مور»، یکی از استادهای مهندسی پزشکی دانشگاه‌مون بود. می‌گفت که اگر شغل آکادمیک گرفتین، باید سه بخش «تحقیق»، «تدریس» و «خدمات» رو در برنامه‌تون داشته باشین. برای تدریس، سعی کنین پیش‌قدم بشین و خودتون درس برای ارایه دادن به دپارتمان پیشنهاد بدین. این‌جوری موضوع مورد علاقه‌تون رو درس می‌دین و زمان کم‌تری برای آماده‌سازی سپری می‌کنین. اگر این کار رو نکنین، براتون درس انتخاب می‌کنن. برای خدمات هم همین‌طور. باید به هر حال به دیگران خدماتی برسونین، مثل عضویت افتخاری در کمیته‌ها یا همکاری با ژورنال‌ها یا کمک به انجمن‌های دانشجویی. پس همون به‌تر که خودتون زمینه‌ی خدمات خودتون رو تعیین کنین؛ زمینه‌هایی که بیش‌تر دوست دارین. از اون به بعد، اگر درخواست کمک‌های بیش‌تری بهتون ارجاع شد، می‌تونین بگین که با مشغولیت‌هایی که دارین گرفتار هستین و امکان سپری کردن وقت بیش‌تر ندارین (و راست هم گفتین).

شاید کمی خودخواهانه باشه، اما به نظرم رسید که در مورد زندگی هم شاید بشه چنین کاری کرد. درد در دنیا که زیاده. پس همون به‌تر که خودمون در انتخاب دردها پیش‌قدم بشیم و ظرفیت‌مون رو پر کنیم. ظرفیت ما هم که قاعدتا محدوده. پس به احتمال زیاد ظرفیت ما با دردها و سختی‌هایی پر می‌شن که با ما سازگاری بیش‌تری دارن. این طوری دست کم وجدان راحت‌تری خواهیم داشت (چرا که سهم‌مون رو قبلا برداشته‌ایم) در حالی که به اون دردهایی از این دنیا می‌رسیم که از داشتن‌شون راضی‌تر هستیم. یک موقع هم دیدین که زندگی با دیدن دردهایی که در اختیار داریم، از معرفی دردهای جدید صرف‌نظر کرد!

پس‌نوشت: نیاز به گفتن نیست که منظور از «درد»، دردهایی مثل کمردرد نیست!

زندگی‌ای که همه‌جا جاری است

در آدم‌های با سن‌های بالاتر از هفتاد سال چیزی هست که برای من جالبه (یا در من چیزی هست که برای آدم‌های با سن‌های بالاتر از هفتاد سال جالبه).

چهار سال پیش کمک استاد (TA) درس برنامه‌نویسی بودم. دانشجویی به اسم باب داشتم که کهنه‌سرباز جنگ ویتنام بود و حالا تصمیم گرفته بود درس بخونه تا بتونه نرم‌افزاری بنویسه که به کهنه‌سربازهای دیگه کمک کنه. ارتباط ما از اون موقع حفظ شده. هنوز هم هر از گاهی به من ایمیل می‌زنه و اخبار روز رو به همراه مقداری تحلیل شخصی می‌فرسته. از حال و روز سلامتی‌اش هم خبری می‌ده (به خاطر جنگ یک جور حافظه‌اش رو از دست داده). مثلا این که دکتر در مورد مشکل سرگیجه‌ی همیشگی‌اش چی گفته و قراره چه درمانی انجام بده و مانند این‌ها. امروز هم ایمیل زده بود و از واکنش همسر تام بریدی (که من نمی‌شناسم) در سوپربول امسال گفته بود. این رو هم یادآوری کرده بود که ویتنی هیوستون فوت کرده. خبررسانی‌اش رو هم خیلی با جدیت انجام می‌ده.

چند وقت پیش یک رستوران ژاپنی نزدیک خونه‌مون باز شد. یک شب ساعت یازده سر زدیم که در مورد غذاهاشون سوال بپرسیم. با مادر صاحب رستوران که خانوم ژاپنی مسنی به اسم که‌ایکو بود وارد گفتگو شدیم و از خیلی چیزها صحبت کردیم و ساعت یک شب، بعد از دو ساعت گفتگو، بیرون اومدیم. احساس رضایت می‌کردم و خوشحال بودم. انگار که کسی رو دیده‌ام که سال‌ها می‌شناخته‌ام در حالی که ظاهرا هیچ ربطی به هم نداشته‌ایم. چند وقت پیش بهش ایمیل زدم و از حال و روز رستوران‌شون که موقتا تعطیل شده بود پرسیدم. اون هم گفت که آشپزخونه‌ی رستوران آتیش گرفته. مدتی بعدتر باز ایمیل زدم و از وضعیت رستوران پرسیدم. گفت که رستوران رو دارن می‌بندن. اما خوشحال بود که ایمیل من رو گرفته بود. گفت که «وقتی ایمیل‌ات رو دیدم، ناخودآگاه شروع کردم به خوندن آهنگ‌های میوکی ناکاجیما!»

تا همین‌جاش هم راضی هستم و می‌تونم با خیال راحت سرم رو بگذارم زمین! خوشحالم از این که باب می‌دونه که یک نفر هست که اخبار و تحلیل‌هایی رو که براش می‌فرسته، می‌خونه. همین‌طور خوشحالم از این که که‌ایکو، یک خانوم مسن ژاپنی، در شهر کوچیک ما (که اکثریت مطلق با آمریکایی‌هاست) وقتی ایمیل من رو می‌بینه، یاد آهنگ‌های میوکی ناکاجیما می‌افته.

همیشه لازم نیست برای پیدا کردن زندگی جای دوری بگردم. همین آدم‌ها نمادهای زندگی هستن. کسانی که دارن با زندگی کلنجار می‌رن و جلوی چشم‌ام هستن و هنوز این فرصت رو دارم که باهاشون سر و کله بزنم و لذت ببرم.

چهارمین بچه‌اش هم در راهه، بلکه هم بعدتر پنجمی

یکی از استادهای ما، بچه‌ی چهارم‌اش در راهه.

برای بچه‌دار شدن نیازی نبوده از پلیس گواهی عدم سوپیشینه بگیرن (و بعدتر انگشت‌نگاری اف‌بی‌آی انجام بدن). لازم هم نبوده از هفت جد و آبادشون (آبائشون؟) بنویسن و مشخص کنن که رابطه‌اشون در بچگی با هرکدوم از والدین و خواهر و برادرهاشون چه‌طور بوده.  ضروری نبوده بگن که در بچگی بیش‌تر از پدرشون تاثیر گرفته‌اند یا از مادرشون (چون مکانیزم بچه‌دار شدن متفاوته و ربطی به گذشته‌ی هر فرد نداره). همین‌طور نیازی نبوده که روابط پدر و مادرشون رو واکاوی کنن و تحلیل و نظر و انتقادشون رو ارایه بدن. این که چه کسی در بچگی تنبیه‌شون می‌کرده و سر چه چیزهایی تنبه می‌شدن هم ربطی به این اتفاق نداشته. برای شروع پروسه‌ی بارداری هم نیازی به بیان عقاید مذهبی‌شون نبوده. رابطه‌شون با هم‌دیگه هم هیچ اهمیتی نداشته؛ آیا ازدواج موفقی داشته‌اند یا نه، آیا می‌تونستن مثل دو تا آدم بالغ با هم مذاکره کنن و مشکلات رو حل کنن، آیا رابطه‌ی پایداری با هم داشته‌اند یا نه، این‌ها هیچ کدوم ربطی به ورود بچه‌ی جدید نداشته‌اند. در ضمن برای بچه‌ی جدید رضایت‌نامه‌ی کتبی از تمام بچه‌های بیش‌تر از ده سال خانواده لازم نبوده.

استاد و همسرش لازم نبوده فیش حقوقی ارایه بدن به همراه برنامه‌های آینده‌ی شغلی‌شون. هیچ شغلی هم اگر نمی‌داشتن، باز امکان بچه‌دار شدن موجود می‌بود (باز هم تکرار می‌کنم که پروسه‌ی بچه‌دار شدن ربطی به هیچ کدوم از این عوامل نداره). این که هر ماه پول‌شون رو خرج چه چیزهایی می‌کنن و کروکی خونه‌شون چه شکلیه و نقشه‌ی اتاق خواب بچه‌ی آینده چه طوریه هم ربطی به موضوع نداشته.

استاد و همسرش برنامه‌ای برای تنبیه احتمالی بچه‌ای که در راهه ارایه ندادن. تعیین نکردن که چه اصول اخلاقی‌ای می‌خوان به بچه یاد بدن (همون‌طور که در مورد سه بچه‌ی قبلی هم برنامه‌ای ارایه نداده بودن و اتفاقا به نظر من، بنا بر مشاهداتم، خیلی هم لازم بوده که قبل از هر کاری، برنامه‌ی مدون‌تری برای تربیت بچه‌ها در نظر می‌گرفتن). پیشاپیش هم اعلام نکردن که بزرگ‌ترین ضعف‌هاشون در فرزندداری چه چیزهایی خواهند بود. به توصیه‌نامه هم برای اجازه‌ی بچه‌دار شدن نیازی نبوده.

تمام اون‌چه که گفتم که استاد و همسرش انجام نداده‌ان، برای کسانی که قصد فرزندخواندگی دارن لازمه. به این اضافه کنین چیزهای دیگه‌ای که ده برابر اونیه که این‌جا نوشتم (همین‌جا تشکر می‌کنم از اون دوستانی که قراره برای ما توصیه‌نامه بنویسن!). من هم موافق هستم. به نظرم ضروریه که به مقدار خیلی خیلی زیادی تحقیق بکنن (حتا شاید از این هم بیش‌تر) و مطمئن بشن که پدر و مادر آینده شرایط مناسبی دارن.

سوال: آیا اگر امکانش وجود داشت، موافق بودم که استاد و خانم‌اش هم قبل از بچه‌دار شدن همین مراحل رو طی بکنن؟
– نخیر. به نظرم دخالت در کار مردمه. قرار نیست دولت (یا حکومت، یک سیستم کنترل مرکزی) در امور شخصی مردم دخالت بکنه و چنین جزییاتی می‌تونه منجر به مشکلاتی در جامعه بشن.

این‌جاست که من به تناقض می‌رسم (جدی جدی در تناقض هستم). از یک طرف موافقم که باید به متقاضیان فرزندخواندگی خیلی سخت گرفته بشه (و حتا شاید مقدار فعلی رو کافی ندونم). از اون طرف هم معتقد هستم که دخالت در امور خصوصی مردم درست نیست و اگر هم امکان کنترل و نظارت وجود می‌داشت، باز هم هیچ گروه یا ارگانی مجاز نیست در تصمیم استاد و خانمش برای به وجود آورد یک بچه‌ی بیولوژیکی دخالت کنه. اصلا هم مهم نیست که این بچه، بچه‌ی چندمه و چه شرایطی خواهد داشت.

اگر حساسیت برای بچه‌ای که بعدتر به یک خانواده ملحق می‌شه خوب هست و برای آینده و امنیت بچه لازمه، پس شاید بد نباشه که حساسیتی مشابه برای بچه‌هایی در نظر گرفته بشه که بچه‌های بیولوژیکی یک خانواده خواهند بود. اما مساله به این سادگی نیست؛ ما نمی‌تونیم به همین راحتی جلوی بچه‌دار شدن استاد و خانمش رو بگیریم. مثلا بهانه بیاریم که بچه‌ی چهارم شما احتمالن آینده‌ی خوبی نداشته باشه و شاید شما پدر و مادر این بچه (یعنی استاد و همسر) صلاحیت کافی برای داشتن این بچه نداشته باشین.

حدس من: اون شرایطی که فعلا برقرار هست رو قبول دارم و به نظرم معقول هستن. شاید علت این که این دو مورد [به نظر خودم متناقض] رو پذیرفته‌ام، این باشه که فرزندخواندگی امری هست که به مراتب کم‌تر از تولد بچه‌های بیولوژیکی رایجه و همین کم بودن رخ‌دادش توجیه می‌کنه که به شکل خاص‌تری با مساله برخورد بشه. شاید اگر در کل بچه‌دارشدن‌ها، دو درصد بچه‌ی بیولوژیکی خانواده می‌بودن و نود و هشت درصد به فرزندی گرفته شده بودن، حساسیت روی سلامت و آینده و وضعیت بچه‌های بیولوژیکی بالاتر می‌رفت و موجه‌تر می‌بود که ملت‌ها و دولت‌ها بیش‌تر به فکر آینده‌ی این بچه‌ها می‌بودن.

پس‌نوشت: اگر معتقد هستین که عشق و محبت و مسوولیت تنها از طریق خونی و زیستی ایجاد می‌شن، اختلاف نظر عمیق داریم. لطفا قید هم‌نظر شدن با ما رو بزنین. به همین ترتیب اگر معتقد هستین که پدر و مادرهای فرزندخوانده ممکنه خطرناک باشن، اما استاد و خانمش هیچ خطری ندارن چون پدر و مادر بیولوژیکی بچه هستن، باز هم همین‌طور.

پس‌پس نوشت: دیروز اولین جلسه‌ی ملاقات با مددکار اجتماعی (social worker) رو داشتیم که homestudy گفته می‌شه. فعلا که اوضاع به نظر خوب می‌رسه و ساده‌تر از اون چیزی بوده که انتظار داشتیم. البته شاید شانس ما بوده که یک مددکار شاد و شنگول گیرمون اومده.