بچهها خاطرهای از پرورشگاه ندارن، به جز دختر دومم که تنها چیزی که یادشه اینه که برای این که سیر بشن، از درخت توت میکندهاند و میخوردهاند. وقتی بچهها رو گرفتیم، مشکل تغذیهای داشتن. پوستشون شفاف بود و رگهاشون دیده میشد. جثههای ریزی داشتن و لباسهای بچههای سن و سال خودشون براشون زیادی بزرگ بود. مجبور بودیم از لباسهای بچههای یکی دو سال کوچیکتر از هرکدومشون استفاده کنیم. وقتی داشتیم از پرورشگاه بیرون میاومدیم و بچهها رو میآوردیم، یکی از مربیها (یا شاید مدیر پرورشگاه) گفت نگران تغذیهشون نباشین؛ اینها مثل سگ میمونن، هرچی بذارین جلوشون میخورن.
البته شاید الان وضعیت پرورشگاهها بهتر شده باشه. امیدوارم.
یکی از پسرها مثل سنجاب عادت داشت غذا برمیداشت و این طرف و اون طرف مخفی میکرد. احتمالن یک جور واکنش ناخودآگاه بود. ما به مقدار زیاد غذا جلوی دستش میگذاشتیم و سعی میکردیم بهش بفهمونیم که غذا به اندازهی کافی هست و همیشه هم در دسترسه، اما باز هم به این عادت مخفی کردنش ادامه میداد. گاهی میدیدیم از زیر مبل یا از داخل کمد لباسها یا از توی تشک، مواد غذایی درمیاد. این هم شاید مثل سنجاب، گاهی فراموش میکرد غذاها رو کجا گذاشته.
در مورد محدودیت منابع در پرورشگاه، مثل کمبود غذا، قبلتر خونده بودم. در این مورد ظاهرن یکی از راههای کارا اینه که پدر و مادر همیشه به مقدار زیاد غذا جلوی دست بچه بگذارن تا کمکم محدودیتهای پرورشگاه رو فراموش کنه. ظاهرن هم موضوع قابل حل و سادهایه.